به وقت بهشت 🌱
💠 ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ226 کپیحرام🚫
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ227
کپیحرام🚫
بشری از آشپزخانه بیرون رفت. دید اشرفخانم طلبکار نگاهش میکند. رهش را کشید و رفت توی اتاق ضحا. فاطمه دخترش را بغل کرده بود و داشت به او شیر میداد. بشری بیحرف یک گوشه نشست.
فاطمه خوب میدانست که مادرش حرکتی کرده که بشری به اتاق پناه آورده. لبخند شرمندهای زد.
_میخوای برو اتاق ما استراحت کن؟
نگاه بشری روی دست ضحا بود که گردنبند مادرش را توی مشت گرفته بود و به چپ و راست میکشید. نفسش را سنگین بیرون داد.
_یاسین کی میاد؟
_دو تعطیل میشه ولی گفته زودتر میاد. الآن ساعت چنده؟
_یازده و نیم.
آن روز یاسین نیامد. به خاطر کارش. مسئلهای پیش آمده بود که باید میماند سرکار. سیدرضا که از راه رسید، ناهار خوردند.
بشری دستکش زرد و نارنجی آشپزخانه را پوشید و رفت سراغ ظرفها.
دلش برای فاطمه میسوخت که با بچهی کوچک بخواهد بایستد و ظرف بشوید وگرنه بیخیال ظرفها میشد. آخر دل و دماغ کار کردن نداشت.
ظرفها را که شست با اشارهی چشم به پدر و مادرش فهماند که بروند. سیدرضا که نه امّا زهراسادات متوجهی ناراحتی اشرفخانم شده بود و حال بشری رو درک میکرد. خودش هم از رفتار آن زن ناراحت بود.
همین که در خانه پشت سر بشری بسته شد، فاطمه با دلخوری رو کرد به مادرش.
_آخه مامان! این چه رفتاریه؟ فکر آبروی من رو نمیکنی؟
اشرفخانم که انگار منتظر بود تنها بشوند، با توپ پر جواب فاطمه را داد.
_مگه چیکار کردم؟ شما سادهاید! از این زنها باید ترسید. اینا دیگه الآن منتظرن یکی پیدا بشه که بهش آویزون بشن.
فاطمه و مهدی همزمان گفتند: مامان؟!
-چیه مگه دروغ میگم؟
فاطمه گفت: اون موقع که یه بشری میگفتی، صدتا بشری از دهنت میریخت. حالا...
اشرفخانم حرف فاطمه را قطع کرد.
-حالا فرق میکنه. مطلقهاس. اون موقع دختر خونهی باباش بود.
_چطور انقدر عوض شدی مامان؟!
_عوض نشدم. دلم برا بچهام میسوزه. این دخترِ حالا دیگه دنبال یکی میگرده که خودش رو بهش غالب کنه.
اشرفخانم موهای شکلاتیرنگش را پشت گوشها فرستاد. قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت.
_کی بهتر از مهدی؟ کار خوب. وضعیت مالی خوب. ماشاءالله هزار ماشاءالله بر و روش هم که محشره بچهام!
-زشته مامان. بشری اینجوری نیست. شما اشتباه میکنی!
-شماها جوونید. خام هستین. من اینا رو میشناسم.
فاطمه اپن را دور زد. روبهروی مادرش ایستاد.
_چه بدی دیدی از این خونواده؟
-بدی از این بیشتر که تن و جون بچهام هر روز باید بلرزه؟ چون آقا شغلش حساسه. دلت خوشه شوهر کردی؟ کی خونه هست این آقا؟ همهاش کار و کار و کار. حقوق به درد بخوری هم که نداره!
-مامان! مگه روز اول از کار یاسین خبر نداشتی؟ بعد از اون، درسته خیلی وقتا خونه نیست ولی هیچی برام کم نذاشته.
اشرف نگاهی به دور تا دور خانه کرد.
_دلت خوشه تو هم. تو خونهی قوطی کبریتی نشستی فکر میکنی دنیا رو گرفتی!
فاطمه دیگر حرفی نزد. خون خونش را مرخورد. میدانست سروکله زدن با مادرش نتیجهای ندارد. دستمالی برداشت و گلمیزها را تمیز کرد. مهدی به حرفهای مادرش فکر میکرد، سر تکان داد.
_هیچوقت اینطوری ندیده بودمت مامان!
-بس کن تو هم. بذار چند سال بگذره بعد دعا به جون من میکنی که نذاشتم بیفتی تو چاه. جوونی. خوشگل و خوشتیپی.
اشرف هیکل چاق و سنگینش را به زحمت تکان داد. خم شد و دستش را به لبهی میز چوبی رساند. چندبار روی میز کوبید.
_بزنم به تخته همه چی تمومی. دخترا آرزوشونه یکی مثل تو بره خواستگاریشون. مگه من مرده باشم تو بری مطلقه بگیری. فکر میکنی میذارم گرفتار اون دختره بشی که یک سال نشده رفته دوباره برگشته خونه باباش؟ یه ریگی به کفشش بوده حتماً.
همانطور آسمان ریسمان به هم میبافت. فاطمه لب میگزید و استغفرالله میگفت. صدای مهدی کمی بالا رفت.
-بس کن مامان. بشری همچین دختری نیست. آخه چرا گناه بار خودت میکنی بندهی خدا. من نخواستم زن بگیرم اصلاً. تمومش کن.
_غلط کردی نخواستی. مگه دست خودته؟ باید یه دختر برات بگیرم چشم همه درآد. نمیذارم بری طرف این دختره که به ریشمون بخنده. بگه دختر بودم نخواستمش حالا یه زن مطلقهام هنوز مهدی خواهانمه. خوش خوشانش بشه!
انگشت اشاره را به طرف مهدی گرفت.
_کور خوندی! کور خوندی بذارم خودت رو دستی دستی بدبخت کنی.
مهدی نفس کلافهای کشید.
_حالا مگه اون خواسته؟
اشرف مثل مادهببر خشمگین از جا پرید.
_از خداشم باشه. هر چی نباشه تو پسری ولی اون یه اسم تو شناسنامهاش رفته.
بعد نشست سر جایش و پا روی پا انداخت.
_هه! خانم با عشوه استکان دست میگیره و پسر احمق من مثل ندید بدیدا بهش میگه نوش جان!
و جان را آنقدر کشید که به مهدی بفهماند میدانم دلت هنوز با بشراست. مهدی با چشمهای ریز به مادرش نگاه کرد.
_جواب تشکرش رو دادم.
✍🏻 #مٻــممـہاجر
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠⚜💠
سه روز مانده تا آغاز امامت امام زمان🌿
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ227 کپیحرا
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ228
کپیحرام🚫
اشرف پشت چشمی برای پسرش نازک کرد و صورتش را برگرداند.
_میتونستی بگی خواهش میکنم مجبور نبودی بگی نوش جان!
دوباره بهپسرش نگاه کرد. اینبار با اخم.
-فکر میکنی من نمیفهمم تو سرت چه خبره. من میبینم چند وقتِ جل شدی خونهی فاطمه!
مهدی شانههای پهنش را بالا انداخت.
_سفسطه میکنی مادر من! شما که مسافرت بودین. من تنها بودم فاطمه هم تنها. به خاطر فاطمه و ضحا میاومدم اینجا.
فاطمه تمیزکاریاش تمام شد. دستمال به دست جلوی مادرش ایستاد.
_ناراحت نشو مامان ولی شما داری اشتباه میکنی. بشری اونجوری نیست که فکر کردی. طلاق گرفته خب گناه کبیره که نکرده. مجبور بود. من بهش حق میدم.
اشرف تیز نگاهش کرد ولی فاطمه همانطور آرام ادامه داد.
_بشری اهل ناز و عشوه نیست. مشغلذمهاش نشو مامان.
بحث کردن با اشرف بیفایده بود. این را مهدی خوب درک میکرد. او زنی بود که فقط حرف خودش را قبول داشت. حالا هم به قول خودش یک پسر داشت و هزار آرزو. قبول نمیکرد پسرش با یک مطلقه ازدواج کند.
صدای ضحا، فاطمه را به اتاق کشاند. توی تخت سفید وکیومش به پهلو خوابیده بود و شست پایش توی دهانش بود.
_چیکار میکنی عزیزم؟
ضحا را بغل کرد و بین ابروهای او را بوسید. تا چشمهای عسلی ضحا به مادرش افتاد، لبها را جمع کرد. ناز میکرد برای فاطمه.
صدای زنگ خانه آمد. فاطمه احتمال میداد یاسین باشد. از پنجره به کوچه نگاه کرد. سمند سفیدی که قسطی خریده بودند، جای همیشگی پارک بود.
فاطمه از اتاق بیرون رفت. باز هم یک زنگ کوتاه زده شد و بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل.
یاسین یالله گفت و از در داخل رفت. ضحا تا او را دید دستها را به طرفش دراز کرد.
اشرف هنوز برافروخته بود. در حضور یاسین هم نمیتوانست خودداری کند. علیرغم تعارفهای یاسین بیشتر از آن نماندند و رفتند.
کمی از مسیر را رفته بودند. مهدی به مادرش نگاه کرد. اخم بین ابروهای اشرف خبر میداد که هنوز توی فکر صحبتهای قبل هست.
_مامان!
اشرف نیمنگاهی به مهدی کرد. مهدی دنده را عوض کرد.
_دیدی ضحا چطور واسه باباش ذوق میکرد؟ دیگه به فاطمه اون حرفا رو نزن. اون زندگیش خوبه. با وجود ضحا بهترم شده.
اشرف از زیر چشم به مهدی نگاه و کمی با خودش غرولند کرد.
_مگه نه مامان؟
_اون بچه ذوق نمیکرد که! بالبال میزد. از بس باباشو نمیبینه تا چشمش بهش میخوره میخواد پرواز کنه طرفش.
مهدی با لبخند به مادرش نگاه کرد. میدانست که همهی حرفهای او از روی دلسوزی مادرانه است.
-چته؟ لبخند ژوکوند میزنی! خب دلم میسوزه براش.
لبخند مهدی پررنگتر شد. دست مادرش را گرفت و بوسید.
_قربون دلسوزی مادر بشم.
اشرف دستش را از دست مهدی کشید.
_خودت رو لوس نکن.
دستهای گوشتالویش را روی هم گذاشت. سرش را به چپ و راست تکان داد.
_چی بگم مادر. یاسین داماد خوبیه. یه بیاحترامی به من نکرده. تنها داماد فامیل ماست که دست مادرزنش رو میبوسه. تنها داماد به درد بخور فامیله. همه حسرت زندگی فاطمه رو میخورند ولی چی کار کنم کارش سخته. بیچاره فاطمه هر بار که این میره ماموریت میمیره و زنده میشه. قربونش برم به روی خودش و ما نمیاره. خیلی صبوره ولی من مادرم حال و روزش رو میفهمم. میشه عین مرغ سرکنده. وقتی هم که میخوام دلداریش بدم برام شعر میخونه: "خونش مگه رنگینتر از خون حسینه"
اینم عقیدشه.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠⚜💠
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🥀🕯
گرفته رنگ عزا شهر سامرا امشب
شب یتیمی صاحبالزمان شده یاران
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠 زیارت امام زمان در روز جمعه
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
🌾🥀🌾🥀🌾
💠✨💠 جمعه👈🏻 روز حضرت صاحب الزمان (عج) و بنام آن حضرت است و همان روزی است که ایشان در آن روز ظهور خواهد فرمود؛
🦋🌹در زیارت آن حضرت بگو:
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ ، عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ ،
🌿السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ؛
سلام بر تو ای حجّت خدا در زمینش، سلام بر تو ای دیده خدا در میان مخلوقاتش، سلام بر تو ای نور خدا که رهجویان به آن نور ره مییابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده میشود، سلام بر تو ای پاکنهاد و ای هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو ای همراه خیرخواه، سلام بر تو ای کشتی نجات، سلام بر تو ای چشمه حیات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاکیزه و پاکت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهای که به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرماید، سلام بر تو ای مولای من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنیا و آخرت توأم و به دوستی تو و خاندانت بهسوی خدا تقرّب میجویم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میکشم؛
🦋🌹
🍃وَأَسْأَلُ اللّٰهَ أَنْ يُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ،
🍃وَأَنْ يَجْعَلَنِى مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلَىٰ أَعْدائِكَ ،
🍃وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِى جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ .
🍃يَا مَوْلاىَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ ،
صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ ،
🍃هٰذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ ،
🍃وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ ،
🍃وَقَتْلُ الْكافِرِينَ بِسَيْفِكَ ،
🍃وَأَنَا يَا مَوْلاىَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجَارُكَ ،
🍃وَأَنْتَ يَا مَوْلاىَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ ،
🍃وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجَارَةِ ،
🍃فَأَضِفْنِى وَأَجِرْنِى صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
و از خدا درخواست میکنم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستد و مرا از منتظران و پیروان و یاوران تو در برابر دشمنانت و از شهدای در آستانت در شمار شیفتگانت قرار دهد، ای سرور من، ای صاحب زمان، درودهای خدا بر تو و بر خاندانت، امروز روز جمعه و روز توست، روزی که ظهورت و گشایش کار اهل ایمان به دستت در آن روز و کشتن کافران به سلاحت امید میرود و من ای آقای من در این روز میهمان و پناهنده به توأم و تو ای مولای من بزرگواری از فرزندان بزرگواران و از سوی خدا به پذیرایی و پناهدهی مأموری، پس مرا پذیرا باش و پناه ده، درودهای خدا بر تو و خاندان پاکیزهات.
⬅️سید ابن طاووس فرموده است:
💫من پساز این زیارت به این شعر تمثل میجویم و به آن حضرت اشاره نموده، میگویم:
🌥نَزِيلُكَ حَيْثُ مَا اتَّجَهَتْ رِكَابِي
وَضَيْفُكَ حَيْثُ كُنْتُ مِنَ الْبِلادِ
بر تو نازل مىشوم هرکجا که راحلهام روى آورد و مرا وارد نماید
و میهمان تو هستم در هرکجا که باشم از شهرها🙏🏻
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
📚مفاتیحالجنان ✨
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ229
کپیحرام🚫
مهدی مادر را درک میکرد. خوشبختی بچههایش را میخواست اما نظرات شخصیاش که جزء عقاید او شده بود باعث میشد آن حرفها را بزند.
اشرف با این وجود که خانوادهی علیان را قبول و بشری را دوست داشت اما عقیده داشت پسرش میتواند با یک دختر ازدواج کند چرا باید به خواستگاری بشری برود؟
بقیهی راه را سکوت کردند. مهدی به بشری فکر میکرد. از روزهای اولی که خانوادهی علیان برای فاطمه پا پیش گذاشته بودند، بشری با حجب و حیای خاص خود توی دل مهدی نشست ولی مهدی هر کار کرد موفق نشد خودش را توی دل بشری جا کند. واسطه شدنهای فاطمه هم بیفایده بود. مرغ بشری فقط یک پا داشت. سر چهارراه پشت چراغ قرمز نگه داشت. سرش را به شیشه تکیه داد.
بشری چیِ امیر رو به من ترجیح داد؟!
بارها به این سوال فکر کرده و هر بار فقط به این نتیجه میرسید که بشری عاشق امیر شده. همین!
حالا با شنیدن خبر طلاق بشری باز دلش برای او پر میکشید. میخواست پا پیش بگذارد.
این بشری با بشرای سالهای گذشته برای من فرق نداره. مجرد یا مطلقه و بیوه بودنش برام مهم نیست. خود بشری برام ارزش داره، خود او برام خواستنیه.
اما مطمئن نبود بشری قبولش کند. این بار کارش سختتر از قبل شد. چرا که اشرف هم در برابرش جبهه گرفته بود. مهدی میترسید حرفی بزند و مادرش نتواند خودش را کنترل کند. جلوی یاسین چیزی بگوید و اوقات خواهر و شوهرخواهرش تلخ بشود.
..
..
بشری پشت سر پدر و مادرش داخل خانه رفت. چادرر را از سر برداشت و روی دست انداخت.
-من نمیفهمم مامان! چه دلیلی داره یاسین و فاطمه ما رو با خونوادهی فاطمه همزمان دعوت میکنن؟!
بشری اخم کرده بود. زهراسادات گفت: من رفتم سر بزنم، فاطمه نذاشت برگردم. گفت ناهار میپزم بابا و بشری هم بیان. هنوز دست به کار نشده بود، مهدی و اشرفخانم هم رسیدند.
زهراسادات ایستاد و به چهرهی در هم بشری نگاه کرد. بشری لبها را جمع کرد. حتی یادآوری رفتار اشرف آزارش میداد. مادر نگاه دقیقی به او کرد.
_انقدر تو فکر رفتار بقیه نرو. هر کسی یه جوره. یه شخصیتی داره. قرار نیست واسه هر رفتاری انقدر ماتم بگیری.
بشری چشمهای بیگناهش را به مادر دوخت. سیدرضا با اشارهی سر از زهراسادات پرسید چی شده؟! زهراسادات چشمهایش را بست و به همسرش اطمینان داد قضیه را برایش تعریف کند. رو در روی دخترش ایستاد. چانهاش را گرفت و با او چشم در چشم شد.
_تو هیچ کار بدی نکردی. هر دختر عاقلیام جای تو بود، همین تصمیم رو میگرفت. طلاق، حق تو بود.
بشری را بغل کرد. دستهای گرم مادر انرژی و محبت زیادی به بشری تزریق میکرد.
_باید محکم باشی. نذاری رفتار مردم بهمات بریزه. کفش آهنی بپوش و راه برو. به زندگیت برس. کاریام به افکار بقیه نداشته باش. توکل کن!
کتار گوش بشری گفت: هنوز اول راهی!
بشری به مادر لبخند زد. دلش آرام شده بود. زمزمه کرد: هنوز اول راهم...
سیدرضاتسبیح را توی مچ جمع کرد. برلی عوض شدن جو گفت: حالا بگید تعطیلات عید کجا بریم؟
بشری با ذوق جواب داد: هر جا. با طاها و طهورا هر جا بریم خوش میگذره.
زهراسادات پشت سر سیدرضا پا توی پلهها گذاشت.
_آخر هفته شیرازند. طهورا سفارش کلمپلو داده.
سیدرضا در ورودی را باز کرد. همانطور که کفشهایش را درمیآورد گفت: با ماست و جاشیر.
_چشم آقا. شما امر کن.
بشری لبخند زد. همیشه رابطهی پدر و مادرش رو دوست داشت. هیچوقت بحث کردن آنها را ندیده بود. اصلاً نمیدانست آنها با هم بحث دارند یا نه!
پشت پنجره اتاق ایستاد. بادهای سرد زمستانی جایشان را به نسیمهای روحنواز قبل از بهار داده بودند. شاخهی درختهای حیاط پشتی موزون و منظم تکون میخوردند. دلش تاب نیاورد و رفت توی تراس. جوانههای سبز روی شاخهها خبر از سبز شدن دوبارهی درختها میداد.
آسمان آبی و صاف بود. دم غروب، خورشید بیجان میتابید. فصل داشت عوض میشد.
مگر اینکه آدم از سنگ باشد و با دیدن این تغییرات ریز به ریز و زیر پوستی طبیعت به وجد نیاید.
چند بار ریهها را از هوای تمیز پر و خالی کرد.
خدای شکرت! حال من و زندگیمو بهاری کن. کمک کن دوباره شکوفا شم.
آخر هفته شد. آخرین کلاس تدریسش بود. کلاسی که با نظارت استاد صالحی برگزار شد. از استاد خداحافظی کرد. به طرف خروجی دانشگاه راه افتاد. طاها را دید که توی ماشین پدرشان منتظر نشستهاست. به طرف ماشین راه نیفتاد، پرواز کرد. سمت در راننده رفت. تا برسد، طاها در را باز کرد و پیاده شد. بشری بغل کرد برادری را که با او مثل یک روح در دو بدن بودند.
_طهورا کو؟
_نیاوردمش. بریم با هم بگردیم.
_گناه داشت!
-داشت شکمش رو صابون میزد تا کلمپلو آماده بشه. فعلاً فقط به کلم پلو فکر میکنه.
_اگه بهش میگفتی میاومد.
_خب نخواستم بگم.
طاها نشست پشت فرمان. بشری هم ماشین را دور زد و نشست.
_به قدر کافی واسه طهورا وقت گذاشتم. تویی که زیاد من رو نمیبینی.
ته دل بشری از محبت برادرش گرم شد.
چه خوبه کسی از خونوادت پشتتوو گرم کنه. اونم دقیق وقتی که تو فصل سرد زندگی قرار گرفتی.
ماشین روشن و طاها از خیابون دانشگاه خارج شد.
بشری به طاها نگاه کرد.
_کجا میخوای ببریم؟
_خرید.
-خرید؟!
_آره. بریم خرید عید.
_کاش طهورا هم...
طاها حرفش را قطع کرد.
_طهورا رو هم بردم. وقتی تهران بودیم. نگران نباش. من هوای اون رو هم دارم.
ناهار دیر رسیدند ولی حال و هوای بشری خیلی عوض شده بود. انگار داشت برمیگشت به روزهای خوش قبل. روزهایی که هنوز امیر را نمیشناخت.
دستهایشان پر بود از نایلونهای خرید. لباسهایی که طاها برای بشری خریده بود. به محض ورود با خبر شد که خونواده تمایل دارند که تعطیلات رو برن روستا.
همه استقبال کرده بودند اما بشری ساکت شد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
همه کنید قیام و همه دهید سلام
امام کل زمانها دوباره گشت امام
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
آغاز امامت
حضرت ولیعصر مبارکباد ♥️
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست