💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ454
کپیحرام🚫
بهار از راه نرسیده بساط طراوتش را پهن کرده است. دقایق مانده به تحویل سال، هوای چشمهای بشری ابری است و هر لحظه میرود تا شیشهی نشسته در گلویش بشکند. بغضی که بودنش زخم دارد و شکستنش گریه، بست در حنجرهاش نشسته!
دست به سینه میشود و در حالی که خستگیاش را به ایستایی امیر تکیه میدهد، گردن کج میکند و نگاهش را به چشمهای روی سنگ که انگار از جنس سنگ نیستند میدوزد.
لب میزند دلم برات تنگ شده!
و اشک بیمحابا شوریاش را به رخ لبهایش میکشد.
بین ابروانش چین میافتد و به جان شانههایش لرز. دلش یاسینشان را میخواهد. یاسین!
دلم برات تنگ شده داداش. چقدر زود گذشت روزای با هم بودنمون!
گریهاش بالا میگیرد و پیچک دست امیر دور شانهاش میتابد. ظرافت انگشتهایش روی دست امیر مینشیند و وسعت محدود صورتش خیس میشود از اشکهای دلتنگی.
درست مثل غرّش ابرهای درهم تنیده و بارش باران بهاری.
دعای توسل ورای شلوغی گلزار، تمام فضا را پر میکند. اشکهایش را میگیرد و خانوادهاش را نگاه میکند.
پدر و مادرش جفت هم نشستهاند و نزاری حال هر دویشان به اندازهی هم است، میبیند و چشم و دلش این بار با هم میسوزند. پس چی بود که میگفتند خاک سرده، چرا ما هیچکدوم دلسرد نشدیم؟! هیچ اعتقادی به این حرف ندارم،
انگار یاسین همین دیروز شهید شده! همین دیروز...
سمت دیگر، فاطمه و طاها و بچههایشان کنار هم جای گرفتهاند. طهورا هم تنها، مثل همیشه پایین مزار کز کرده است.
زیر ذرهبین نگاهش میگیردش تا مطمئن بشود که حالش خوب است. خوب است، آرام، مثل همیشه، اما مهدی نیست تا کنارش سال را تحویل کند.
امیر کنارش مینشیند و بشری این را از پیچیدن رایحهی مردانهی زیادی آشنا در شامّهی حساس به این رایحهاش پی میبرد. عطر را احساس میکند و از قدم زدن بین دلواپسیهایش دست میکشد.
همنفس میشود با مردش، در این واپسین نفسهایی که اسفند دم و بازدم میکند.
به چشم بر هم زدنی آخرین لحظهی سال هم از راه میرسد، مثل همهی سالها و بشری دیگر به این باور رسیدهاست که بعد از بیست سالگی غلتک عمر روی سرازیری میافتد و سالها از پی هم، سوار بر نسیمی زودگذر یکی از پس دیگری، از سرش میگذرند.
یا مقلب القلوب را با هم میخوانند و کوچک و بزرگ به هم تبریک میگویند. دست دادنها تمام شده، دست بوسیدنها هم.
تهتغاری سیدرضا کنار گوش امیرش طلبکارانه نجوا میکند:
-عیدی من رو رد کن بیاد.
امیر دستهایش را در جیبهایش میبرد، لبخندش رو فرومیخورد، کنارهی لبش اما چین میافتد. اولین نگاه عاشقانهی سال جدیدش را راهی پیالههای عسل تشنهی بشری میکند.
-گذاشتم لای قرآن خونه.
پشت پلک تاب دادهی بشری را به جان میخرد و به دل میسپارد، "اوه" کشدارش را هم.
-کو تا اراک!؟ رد کن بیاد پسر خسیس حاج سعادت!
بی خبر از قیل و قال دل بشری که گوش فلک را کر میکند، زل میزند به بشری و بعد از چند لحظه مکث، میگوید:
-عیدی رو میذارن لای قرآن خونه. چک و چونه هم نداره.
.............
پیاده میشود و در عقب را برای طهورا باز میکند. گرد زرد رنگ بیحالی روی صورت طهورا بیشتر از پیش شده است. نگرانی در تن پایین صدایش فریاد میزند.
-آبجی. حالت خوب نیستا!
چشمهای طهورا سیاهی میروند. دستش روی دست بشری میلرزد.
-نه.
و گفتن همین نه کوتاه را هم نمیتواند به موفقیت به پایان ببرد، صدایش بریده میشود!
-تو اصلا حالت خوب نیست!
امیر که نه اما بقیهی خانواده از صدای بشری، گرد طهورا جمع میشوند. حق با بشراست، از هر زاویه به صورت طهورا نگاه میکنند و جز بدحالی چیزی دستگیرشان نمیشود.
به خواهرش کمک میکند تا پیاده نشده دوباره بنشیند. در را میبندد. از امیر میخواهد که ماشین را داخل حیاط ببرد تا طهورا نخواهد با بار شیشهایش پا روی زمین بکشد.
امیر ماشین را تا نزدیک حوض میبرد و طهورا با کمک طاها و بشری از مقابل نگاه پر از تشویش خانوادهاش، راه باریک موزاییک شده را طی و پلهها را بالا میرود.
بشری پروانهوار دور طهوا میگردد. لیوان شربت را از دست زهراسادات میگیرد و طهورا با کمک نی شربت را نم نم مینوشد و لیوان خالی را به دست بشری هل میدهد. چشمهایش را میبندد و سنگینی سرش را روی پشتی مبل رها میکند.
امیر معذب میشود، همان کنار در مینشیند و سرش را در گوشیاش فرومیبرد. این گوشی با تمام معایبش، این حسن را هم دارد. اینکه گاهی خودت را به آن مشغول کنی تا بقیه راحت باشند.
موهای چسبیده به پیشانی طهورا را کنار میزند.
-بهتره بریم دکتر.
-قبلا هم این جوری شدم. خوب میشم.
بشری از خونسردی بیش از اندازه خواهرش کلافه سر تکان میدهد.
-خیلی بیفکری! با این حالت چرا گذاشتی مهدی بره؟!
طهورا نفسش را سنگین آزاد میکند.
-دلم نمیاومد بهش نه بگم.
لبخند بیجانی به روی خواهرش میپاشد و این لبخند به جای حرارت، زمهریر زمستانی اول بهار را به دل کوچک خواهر کوچکترش حواله میکند.
-دلم نمیاومد مانعش بشم.
دوباره نفس سنگینتری و لبخندی عمیقتر.
-خیلی دلش میخواست بره خواهری.
آب دهانش را قورت میدهد و سرش را به سمت صورت بشری مایل میکند.
-قول داده برگرده. دلم آرومه.
-قربون دلت برم که آرومه. اگه آرومه پس چرا این وضعه توئه؟!
-گفتم که قبلاً هم اینطور شدم. مهدی هم بودش.
-یه دکتر تو این شهر قحط اومده تو خودت رو بهش نشون بدی؟!
-رفتم. هر دو هفته یه بار دارم میرم.
-خب؟
-هیچی. بار آخر که رفتم هنوز سرگیجههام شروع نشده بود.
کلاف اعصاب بشری، در هم میپیچد از این حرفها. حرص میخورد و میگوید:
-دل گنده هستی! خدا راحت دو تا کاکلزری گذاشته تو دامنت قدر نمیدونی!
واکنش طهورا فقط لبخند میشود.
-شور نزن آبجی. کمک کن پا شم وقت نمازه.
-فقط میتونم دعا کنم برات. دعا کنم حضرت زینب شوهرت رو حفظ کنه و سالم برگردونه. دو تا پسرت رو هم.
طهورا تن بیجانش را از تخت میکند و بشری دستش را میگیرد تا بلند بشود.
-ببین اگه امیر نمیاد من یه وضو بگیرم.
بشری از سر پلهها نگاه میکند، امیر را نمیبیند و همین که برمیگردد تا به طهورا بگوید، طهورا را در حال زمین خوردن میبیند. میبیند که به زحمت دستش را به چهارچوب در میگیرد و خودش را نگه میدارد.
بشری با یک قدم بلند خودش را به طهورا میرساند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ455
کپیحرام🚫
با یک قدم بلند خودش را به طهورا میرساند و کمکش میکند که به اتاق برگردد. طاها را صدا میزند و از همین صدا زدن، تمام خانواده طبقهی بالا جمع میشوند.
فشار خونش را چک میکنند. صد و هشتاد روی صد، رقم بالا و خطرناکی است!
تا زهراسادات دخترش طهورا را آمادهی رفتن به بیمارستان میکند، بشری نمازش را میخواند. همه چیز خیلی سریع میگذرد. کمتر از نیم ساعت بعد، در حالی که پدر و مادر را کنار فاطمه، در خانه جا میگذارند، راهی بیمارستان میشوند.
دم آخر بشری دست روی شانهی مادرش میگذارد و به او اطمینان میدهد.
-نگران نباش قربونت برم. نهایت یه سرم میزنن. تو فقط دعا کن.
نرسیده به بیمارستان، طهورا سرش را کنار گوش خواهرش میبرد.
-آبرو برام نموند جلوی شوهرت.
-مگه دست خودته که حالت بده؟!
-زشته! خجالت میکشم.
-به این چیزا فکر نکن. خجالت هم نداره. تو فقط آروم باش به خاطر بچههات.
وارد بیمارستان میشوند. دوباره فشارخونش چک میشود، همان است و به تجویز پزشک باید آزمایش هم انجام بدهد.
بشری جواب آزمایش اورژانسی را میگیرد و زبان چشمهایش آنقدر واضح جواب میطلبند که دکتر طهورا نمیتواند معطل نگهش دارد.
-آزمایشش اختلال نشون داده. دفع پروتئین داره.
مستقیم به صورت بشری نگاه میکند و مطمئن میگوید:
-دفع پروتئین خیلی خطرناکه!
قلب بشری به معنای واقعی در دهانش میکوبد.
-خب چی میشه؟
-یه کمپوت آناناس بدید بخوره تا نوار قلب جنین رو بگیریم.
کمپوت را از دست طاها میگیرد. آنقدر عجول برمیگردد که متوجهی حضور امیر که کمی دورتر ایستاده نمیشود. امیر صدایش میزند.
با شنیدن صدای امیر برمیگردد و تسبیح دراز شده از دست امیر را میگیرد.
-آروم باش. اینجوری میخوای خواهرت رو آروم کنی؟!
حرف نمیزند اما پلکهایش را چند لحظه میبندد تا دریای سیاه طوفانی چشمان امیر از تلاطم بیفتد و آرام بشود.
به بخش زنان برمیگردد. خواهرانه به طهورا کمک میدهد. مجبورش میکند بیشتر از نصف یک قوطی را بخورد.
-بخور که پسرات گشنهان. الآنه که بیفتن به جون هم.
طهورا کمرنگ میخندد. دستش را نوازشگونه به شکمش میرساند. یک طرف شکمش قلنبه بیرون زده که با حس گرمای دست مادر کم کم شل میشود و سر جایش برمیگردد. دو خواهر با هم میخندند.
-چاق و چلهشون کن تا باباشون برسه.
نمیداند که مردمان لرزان طهورا در بلور چشمهایش بلوا به پا میکنند با این حرف!
گریهاش میگیرد. قوطی کمپوت را پس میزند و صورتش را بین دستهای ورم کردهاش میپوشاند.
-گریه نکن تو رو خدا آبجی!
ولی بند اشکهای طهورا پاره شده و دانههایش ریز و درشت باریدن گرفتهاند. دل تنگش هوای همسرش را که داشت، حالا با این وضعیت اورژانسی که نمیداند قرار است چه اتفاقی برای بچههایش بیفتد، دلهره گرفته و دلهره و دلتنگی چه دماری از روزگار آدمها درمیآورند!
بشری دست طهورا را از روی صورتش کنار میزند.
-مامانخانم! توکلت کجا رفته؟ همون کسی که این نعمتها رو بهت داده، خودش هم مواظبشونه.
خواهرش را در آغوش میکشد و کنار گوشش زمزمه میکند.
-وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.* خدا برات کافیه طهور!
اشکهای خواهرش را پاک میکند. گونههایش را میبوسد.
-تو خدا رو داری طهور! دلت قرص باشه.
-دلم قرصه ولی بچههام؟!
-هیس! هیچی نمیشه. به چیزهای خوب فکر کن. بگو هر چی خود خدا بخواد.
مجبورش میکند بقیهی کمپوت را بخورد و خودش پشت در مینشیند تا نوار قلب دوقلوها را بگیرند. تسبیح امیر را از جیبش بیرون میآورد. قبل از ذکر گفتن، دانههای خاکی ردیف شده را جلوی صورتش میگیرد و بوی تربت ناب کربلا، قویترین مسکّن دنیا را به جان ریههایش میبخشد و مگر میشود که آرام نشود.
نمیفهمد چقدر از زمان گذشته، یک ساعت، شاید هم بیشتر.
پزشک معالجش از راه میرسد و نوار قلب جنینها هم آماده میشود.
تسبیح را دور مچش میپیچاند. از روی صندلی بلند میشود که کنار خواهرش برود، پرستاری اما مقابلش سبز میشود.
-خانم بیرون باش. کاری باشه صدات میزنیم.
-باشه فقط بذارید با دکترش حرف بزنم. میرم.
دکتر از طهورا میپرسد:
-همراه نداری؟
-چرا من هستم.
به بشری نگاهی میکند و به طهورا میگوید:
-شوهرت باید بیاد یه فرم پر کنه، بستریت کنیم.
بشری قدمی به جلو برمیدارد و قبل از اینکه حرفی بزند، دکتر دستش را میخواند و سوال نپرسیدهاش را جواب میدهد.
-ببین خانم! خواهرت دچار مسمومیت بارداری شده. این مسمومیت زمین تا آسمون با بقیهی مسمومیتها فرق داره. ارگانهای حیاتی مادر دچار مشکل شده. سردرد و تاری دیدش به خاطر تاثیر مسمومیت روی مغزشه و سوزش سر دلش هم یعنی کبدش رو هم درگیر شده.
بشری هم میفهمد و هم نمیفهمد. یعنی دلش میخواهد هیچکدام از اینها راست نباشد. دکتر دوباره با طهورا حرف میزند.
-امشب اینجا میخوابی. بهت دارو تزریق میکنیم. اگه جواب نداد فردا سزارین میشی.
-هفت ماهه!؟
-خودت تو خطری و اولویت برای ما حفظ جان مادره.
صدایش میلرزد و مردمک چشمهایش.
-بچههام چی؟ هفت ماه تحمل کردم.
-انشاءالله که طوریشون نمیشه ولی مهم جون خودته.
دکتر میخواهد برود که طهورا میگوید:
-بچههام مهمترن.
مجبور میشود بایستد.
-عزیزم. نگران نباش. انشاءالله که بچههات سالم میمونن. یه سونو ازت میگیریم. اگه ریهی بچههات کامل نباشن، بتامتازون میزنین تا کامل بشه.
دست طهورا را میگیرد.
-نگران نباش.
* قسمتی از آیهی سوم سورهی طلاق و گنجی ناب در دل آیات قرآن است که در آن خداوند خطاب به بندگانش فرموده: هرکس بر خدا توکل نماید، خدا او را کفایت میکند و توکل کننده بر خدا کسی است که میداند خداوند عهدهدار رزق و دیگر امور اوست و فرد بر اساس چنین باوری تنها به او اعتماد و تکیه مینماید.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدینه خاطرات مهربانی شما را هنوز به یاد دارد و بقیع را هنوز یاد مظلومیتتان
بیقرار و پر از ماتم میکند...
شما شکافندهی علم هستید
برای من اما شکافندهی دردها و دلتنگیها هم هستید پدر مهربانم 🌷
السلامعلیکیامحمدباقرعلیهالسلام🕯
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه (برو کشکتو بساب )
زن: واقعاً نفهمیدی که طرف مسخره ات کرده و دستت انداخته؟! رفتی اسم اعظم را یاد بگیری آن وقت دستور پخت فرنی را به تو داده!
مرد: زبان بر دهان گیر،چرا حرف نامربوط میزنی زن،عالم بزرگ مگر مانند عوام الناس است که مسخره کند و دستم بیندازد؟!قوم موسی هم وقتی دستور قربانی کردن گاو راشنیدند شروع کردند به تمسخر... این فرنی هم حتماً حکمتی دارد که بعداً مشخص خواهد شد
زن: بُزک نمیر بهار میاد، کُمبُزه با خیار میاد
صداپیشگان: علی حاجیپور - مریم میرزایی - مسعود صفری - کامران شریفی
نویسندگان: مهدیه و علیرضا عبدی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر خیر و مخور "غم جهان" گذران
خوش باشو دمی به "شادمانی" گذران
در طبع جهان اگر "وفایی" بودی🍃
نوبت به تو خود نیامدی از دگران 🌼
تا کي "غم آن خورم" که دارم يا نه
وين عمر به "خوشدلي" گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه....
این "قافله عمر" عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی "غم فردای حریفان" چه خوری🍃
پیش آر پیاله را که شب می گذرد🌼
♡خیام♡
سلام. صبحتون بخیرو پربرکت❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
#به_عشق_علی_به_سوی_مهدی
همزمان با فرا رسیدن عید بزرگ غدیر خم، گروه جهادی و فرهنگی ریحانة الحسین(ع) برای ترویج و تبیین این عید باشکوه تصمیم به تهیه و توزیع اطعام یا هدایایی در سطح شهر دارد.
مشتاق همراهی و یاری شما دوستداران مولا علی(ع) هستیم🌱✨
۵۸۵۹۸۳۱۰۱۷۹۶۲۲۷۴
بانک تجارت| اله یار فروتن
🔸لطفا هنگام واریز نیت فی سبیل الله کنید تا اگر مبلغی باقی ماند، صرف کارهای خیر دیگری شود.
برای کسب اطلاعات بیشتر به کانال ریحانة الحسین(ع) مراجعه کنید:
|@reyhaneh_hossein315
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ456
کپیحرام🚫
فشار خون طهورا به کمک هیدرالازین پایین میآید ولی وضعیت کبد و کلیهاش همچنان خطرناک پابرجا ماندهاند.
پلکهای سرخش از خستگی به هم رسیدهاند و بشری که با هزار چک و چانه موفق به ماندن کنارش شده، ذکر صلوات را زبان گرفته است. سلیس و ساده پشت سر هم میفرستد، با و عجّل فرجهم.
گوشی طهورا زنگ میخورد و بشری سریع جواب میدهد مبادا که خواب آرام خواهرش آشفته بشود. تماس را وصل میکند و به راهرو میرود.
-سلام سادات خانم! خوبی نفس؟ عیدت مبارک.
دستپاچه میشود. صدای مشتاق مهدی، همسرش را میخواند و بشری واقعاً درمیماند که چه بگوید! باید قبل از اینکه مهدی بخواهد دوباره ابراز محبت کند حرفی بزند.
-طهورا خوابه.
مهدی ساکت میشود. میخواهد بپرسد شما بشری خانمی که بشری سلام میکند.
-خوبید آقامهدی؟
احوالپرسیهایشان تمام میشود. مهدی میگوید:
-خیلی وقته خوابیده؟
-نه.
-حالش خوبه؟
باید بگوید؟ نه! خیلی نگران میشود. کاری که از آن فاصله از دستش برنمیآید.
-خوبه خدا رو شکر.
-خب از طرف من سلامش رو برسونید و عید رو هم تبریک بگید. شاید تا چند روز دیگه نتونم زنگ بزنم.
بهتر. خدا کنه سلامت باشی ولی تا چند ردز زنگ نزنی چون من واقعا نمیدونم چی باید بگم بهت.
چشم میگوید و با پایان گرفتن تماس، متوجهی اذان میشود. از همان در اتاق نگاهی به وضعیت طهورا میکند. چهرهی زمخت آنژیوکت پشت دستش جا خوش کرده است. سرم سر دستش قطرههای عجول مکسولفات را به ورید مضطرّ طهورا منتقل میکند تا دو جنینش به مرحلهی رسیدگی برسند.
یعنی ممکنه اگه من هم تو زندگیم، جایی کال باشم و فرصتی برای رسیده شدن نداشته باشم، خدا همین شکلی با یه سرم دردناک من رو از خامی دربیاره؟
چطوری مثلا؟
با یه تلنگر؟ یه اتفاق دردناک؟ یه فراق؟ یه درد جسمی یا روحی؟!
ولی الآن درد رو طهور داره تحمل میکنه، تکاملش رو جگرگوشههاش میبینن.
پس تو همهی سختیهایی که من پشت سر گذاشتم، من به واقع خواب خوش میدیدم و تو خداجان، تو درد کشیدی؟! دردی که من میکشیدم، فقط ادای درد بوده!
گوشی طهورا را به حالت سکوت درمیآورد و خودش را به نمازخانه میرساند.
هیچ کاری نکرده اما تنش خرد است و خمیر. از دلواپسی و ترسی که از وضعیت خواهرش دارد، تن و روانش خسته است. مغرب عشایش را ادا میکند و در پایان سرش را روی مهر کوچک سر تسبیح امیر میگذارد.
بی آنکه بخواد گریهاش میگیرد. خواهرش، بچههای خواهرش و همسر مهربان خواهرش را دعا میکند. خودش هم نمیداند چطور اما یک لحظه تصویر علی کوچک رباب در دستان بالاگرفتهی حسین مثل پردهی تعزیه روی پلکهایش سنگینی میکند. صدای گریهی بریده بریده و کودکانهی علیاصغر در گوشش زنگ میزند.
علی کوچک حسین! قربونت برم. مراقب کوچولوهای ما باش!
عطر تربت از تسبیح خیس شده، به مشامش میخزد و دلش میرود پای ششگوشهای که تا به حال مشرف نشده.
باید برود. مجالی برای نشستن و به پای دل راه رفتن ندارد. امیر و طاها هنوز در پارکینگ بیمارستان ماندهاند. تا به آسانسور برسد، با امیر تماس میگیرد. ورودی بیمارستان با امیر و طاها و سیدرضا و زهراسادات و در نهایت تعجّب با حاجصادقی و همسرش روبهرو میشود.
-وای مامان من که گفتم نیازی نیست بیای! حاج خانوم شما دیگه چرا اومدین؟ من هستم پیشش.
-من دلم جا میگیره خونه بمونم؟ دخترم الکی الکی افتاد روی تخت!
-پیش میاد دیگه مامان! فاطمه رو تنها گذاشتی اومدی؟
-برمیگردم فقط خواستم خیالم راحت بشه.
-دورت بگردم هیچی نیست. شما برو خونه. دارو تزریق کردن ریه بچهها کامل بشه، تا فردا وقت میدن بهش بعد سزارین میشه.
بوسهای که به صورت مادر مینشاند، فرصت هر کلامی را از زهراسادات میگیرد. از سر شانهی مادر، امیر را میبیند دستهایش به جیب کاپشنش پناه بردهاند و در نیمه تاریکی اول شب، خیره نگاهش میکند. لبخند ساکتی میزند و سرش را پایین میآورد. بشری هم متقابلاً سر تکان میدهد.
نگاهی به جمع مقابلش میاندازد. سر سالی همه زابراه شدهاند. سیدرضا مثل همیشه ستبر ایستاده اما نی نی چشمهایش در همان روشنایی کم، نگرانیشان را به گوش بشری میرسانند.
-تو بیا برو شام بخور. تو ماشینه. با امیر برو. من یه سر برم پیشش.
به زهراسادات رو میکند.
-خوابه مامانجان.
پاهای زهراسادات جلو رفتهاند و در اتوماتیک باز شده.
-فقط ببینمش. بیدارش نمیکنم.
روی سفرهی کوچیکی که امیر صندلی عقب ماشین تدارک دیده چشم میچرخاند.
-نمیشه نخورم؟
نچ قاطع امیر، ناامیدش میکند. جلوی امیر نمیشود از زیر غذا دررفت.
-شامت رو کامل میخوری تا بذارم بری بالا.
لقمه لقمه شامیهای فاطمهپز را میخورد. سیر نمیشود. تازه یادش میآید که ناهار هم نخورده بود. امیر هم همین را میگوید.
-نه ناهار نه شام! فاز پرستاری هم برداشته برام.
-امیر! فردا میتونم جوجههاش رو ببینم.
امیر فقط لبخند میزند. سیاهیهایش از دیدن ذوق بشری برق میزنند و دل بشری هزار تعریف و توصیف برای این چشمها که از روز اول کار دست دلش دادند به کار میبرد.
یادش به تماس مهدی میافتد.
-شوهرش زنگ زد. امیر من هیچی بهش نگفتم.
-بذار دنیا بیان بعد میگیم. بیخود نگران میشه.
-امیر!
سرش را بالا نمیگیرد و تنها به مردمکهایش زحمت جابهجا شدن میدهد و دوباره دل دیوانهی بشری که در بدترین حالش هم برای این طرز نگاه میرود.
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است*
مصرع دوم را بلند میخواند. امیر سرش را بالا میگیرد.
-دیوونهای به خدا!
شارژ شده، آن هم از نوع امیر جانیاش. شیفتش را با مادر عوض و در مقابل تک تک سفارشاتی که زهراسادات بهش گوشزد میکند فقط چشم میگوید تا با خیال راحت راهی خانه بشود.
پرستار برای آزمایش دوباره، با سرنگی بداخلاق خونگیری را انجام میدهد و بشری با چشمهای ملتمسش قطرههای سرخابی در لولهی آزمایشگاهی را بدرقه میکند.
*محمدحسین_شهریار
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب بخیر یعنی
✨سپردن خود به خدا
⭐️وآرامش درنگاه خدا
✨یعنی سیراب شدن از
⭐️چشمهی مهربانیهای خدا
✨یعنی لبخند رضایت
⭐️از حضور خدا
✨ #شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم
💞و به پاکی چشمه زمزم باشد
💖عید سعید قربان بر تمام
💞 عاشقان مبارکباد
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای غایب از نظر، بخدا میسپارمت...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( ای کاش بوسیدن دستانت حلال بود )
( به یاد سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان)
احمد: چی شده خواهر من، چرا اینجا نشستی؟! این منطقه امنیت نداره خطرناکه!
زن : امنیت؟! کجای این شهر امنه هان؟! شما بگو آقا پاسدار! بگو کجا امنه من برم اونجا بشینم گریه کنم...
صداپیشگان: مریم میرزایی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مسعود عباسی
شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ457
کپیحرام🚫
نتیجهی سونوگرافیاش ناقصی ریهها را نشان میدهد اما به خاطر حفظ جان طهورا باید برای اتاق عمل حاضر بشود.
در نبود مهدی، با رضایت سیدرضا به اتاق عمل میرود.
-دعا کن طوریشون نشه.
-چشم آبجی. بسپر به خدا!
-ببخش تو هم اسیر من شدی.
-طهور چرت نگو. خواهری رو گذاشتن واسه چی؟!
تا اتاق آمادگی سزارین همراهیاش میکند. باید تنهایش بگذارد تا گان اتاق عمل بپوشد اما دلش نمیآید. طهورا مینشیند تا فرم قبل از عمل را برایش پر کنند. عمل چندم، سابقهی بیماریهای خطرناک، سابقهی سقط و مامای شیفت تند تند همه را ثبت میکند.
-خانم شما بیرون منتظر باش. مریض بیاد بخش صدات میکنن؟
-مریض؟! خب بگید مادر.
-خیلی خب! مادر! حالا شما بیرون باش.
-کمکش کنم لباسش رو بپوشه بعد میرم.
ماما نگاهی به طهورا میکند.
-خودت نمیتونی آماده شی؟
بشری دست طهورا را میگیرد و به اتاق میبرد.
-نه که نمیتونه.
ماما سر تکان میدهد و پشت سرشان میرود.
-فقط زود.
و بشری بدون اینکه نگاهش کند باشدی میگوید.
تک تک لباسهایش را تا میزند و در ساک میگذارد. هایلات شب عروسیاش پایین موهایش خودنمایی میکنند. موهایش را جمع و کش کلاه را دور سرش ردیف میکند و تمام موهایش را زیر کلاه میفرستد.
-همینجوری باید برم؟!
-نه. یه شنلی، چیزی بهت میدن.
ماما برمیگردد.
-آماده شدی مامان؟
سه نفری میخندند. بشری میگوید:
-آره فقط یه شنل میخواد.
شنل را هم خودش سرش میکند. دو طرف صورتش را میبوسد.
-اگه میذاشتن میاومدم تو اتاق عمل.
-آره بیا جای مهدی رو پر کن برام.
جفتشان میخندند.
-وقت عمل برای همه دعا کن یادت نره. اول از همه برای شوهرت و پسرات.
-از خدا میخوام تو هم مامان بشی.
-ممنون عزیزم.
تا جلوی بخش جراحی همراهیش میکند. زل میزند در چشمهای دلواپس خواهرش.
-خدا به همرات.
دست بشری را میگیرد.
-اگه برنگشتم مواظب بچههام باش. حلالم کن. به مهدی هم بگو خیلی دوستش دارم.
-اِ! دیوونه! یه ساعت دیگه میای بیرون. خودت بهش میگی. روزی چند هزار نفر سزارین میشن این اداها رو درنمیارن.
منتظر مینشیند. دیروز تا امروز کارش انتظار است. مادرش تماس میگیرد.
-سلام. جونم مامان.
-اتاق عمله. ساک نوزادها رو آوردی؟!
-من نمیتونم بیام بیرون شاید کاری پیش بیاد. مامان! اصلا لازم نیست. اینا حالا باید برن بخش مراقبت.
-ای وای! ناراحتی نداره. دور از جونت. خب دوقلو هفت ماهه هست دیگه.
فقط خبر دادهاند که مادر و دو نوزاد حالشان خوب است. از خوشحالی روی پا بند نمیشود. مدام در رفت و آمد است. خواهرزادههایش را ندیده. معلوم نیست کی هم بتواند ببیند. مستقیم به بخش انآیسیو منتقل شدهاند و بشری همچنان دانههای تربت را بین انگشتهایش عبور میدهد. گاهی نمیداند چه میگوید. ذکری نبوده که در آن لحظات از قلم انداخته باشد.
دوباره انتظار میکشد. انتظار اینکه خواهرش از بند ریکاوری آزاد شود.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ458
کپیحرام🚫
ساک وسایل طهورا را برایش برمیدارد. طاها از دستش میگیرد خودش برای کمک به طهورا به اتاق برمیگردد.
-بریم مامانخانوم.
قدمهایش را آرام برمیدارد.
-اومدم.
دوباره بشری منتظر مینشیند تا طهورا برود بچههایش را ببیند. هیچ خسته نمیشود از این انتظار، برایش شیرین هست و خستهکننده نیست. هر بار پشت یک در، مرحله به مرحله برای دیدن خواهرزادههایش از این بخش به آن بخش بیمارستان را قدم زده و دلش لک زده برای یاسین و یوسفی که ندیده و حتی اجازه ندادهاند مادرشان عکسی ازشان بیندازد.
موبایل طهورا زنگ میخورد. چهرهی مهدی را میبیند. خب حالا وقتشه که بهت بگم بابا شدی مهدی صادقی!
-سلام. یه خبر خوب آقای صادقی! شما بابا شدین و من خاله. قدم نورسیدهها مبارک.
صدایی از آن سمت گوشی نمیشنود. فرصت میدهد تا مهدی این خبر خوب را حلاجی کند.
-سلام. کی؟
-علیکمالسلام. فردای همون شبی که باباشون زنگ زد و دیگه خبری ازش نشد.
مهدی حساب میکند، پنج شب پیش آخرین تماسش بود.
-خدا رو شکر.
-خدا رو شکر. مژدگونی فراموش نشه.
-چشم. میشه با طهورا حرف بزنم؟
-چشمتون بیبلا، خانمتون رفته سری به جوجهها بزنن.
-حالشون خوبه؟ هفت ماهه. چی شد آخه یه دفعه!
خش خشی در گوشی میپیچد. مهدی میگوید:
-نمیدونم چی بگم؟
-مشخصه که هنگ کردین. چیزی نمیخواد بگید من همه چی رو میگم. طهورا خوبه، یاسین و یوسف هم الحمدلله خوبن. الآنم مامانشون رفته که ببیندشون، بغلشون کنه، پسرا زود بزرگ بشن، باباشون رو کمک بدن.
همهی ماجرا را شرح میدهد و مهدی را از دلواپسی درمیآورد.
طهورا برمیگردد، گریه کرده است و هنوز هم اشکها دستبردارش نیستند.
-خودش اومد آقامهدی. از من خداحافظ. التماس دعا.
دست روی میکروفن گوشی میگذارد.
-چته طهور؟ مهدی پشت خطه؟
گریهاش بیشتر میشود. نمیتواند گوشی را بگیرد. صورتش را در دستهایش پنهان میکند. دلتنگ است و آنقدر دلش گرفته که نمیتواند حرف بزند. کاش همینجا بودی مهدی. کاش این شیرینیها و سختیها رو با هم قسمت میکردیم.
بشری صورت خواهرش را از بند دستهایش آزاد میکند.
-طهور قطع بشه دیگه معلوم نیست کی زنگ بزنهها!
به خودش میآید، گوشی را از دست بشری میقاپد. نمیخواهد این تماس را از دست بدهد. خدا میداند، شاید بعد از این تماسی در کار نباشد.
خیسی صورتش را میگیرد. بشری لبخند میزند.
-حرف بزن عزیزم. اون که صورتت رو نمیبینه حالا!
خندهاش میگیرد. گوشی را کنار گوشش میگذارد.
-سلام بابای خوب بچههام! خداقوت!
بشری صدای مهدی را نمیشنود ولی خندهی مشتاق طهورا را میبیند. فاصله میگیرد تا طهورا راحت حرف بزند.
ته راهرو میایستد و شهر بهار نشستهی پوشیده از جوانههای سبز را نظاره میکند و خودروهایی که از آن فاصله، به قدر ماشینهای اسباببازی کوچک شدهاند. طهورا را زیرچشمی نگاه میکند.
تو هم یه دیوونهای مثل خودم! هزار تا درد هم که داشته باشی وقت حرف زدن با شوهرت، ماسک خوشحالی میزنی! انگار دخترهای علیان بازیگرای خوبین!
تماس خواهرش تمام میشود. جلو میرود.
-خب چشم و دلت روشن!
وارفته گوشی را در کیفش میاندازد.
-میگه برگشتنش منتفی شده. فعلا موندگاره!
-خب. میاد به سلامت. حالا چند وقت دیرتر.
-فکر کنم عملیاته! آبجی من بعد یاسین دیگه طاقت ندارم. حاضرم بمیرم ولی شماها هیچکدوم چیزیتون نشه.
-دور از جون. جای این حرفا دعا کن. نذر کن.
-خدایا دیگه من رو امتحان نکن. من چیزیم نمیمونه اگه مهدی طوریش بشه.
-سلامت برمیگرده تو به فکر خودت باش حالا. چطور بودن بچهها؟
-یوسف هنوز زیر ونتیلاتوره. باز یاسین فقط یه لوله رو بینیشه، تونستم بغلش کنم ولی یوسف رو نه. خیلی ضعیفه!
-نشین آبغوره بگیر. پاشو بریم خونه استراحت کن.
-کاش من میمردم، بچههام این وضعشون نبود.
-وای طهورا! اینا جای شکر گفتنته؟!
در جلوی ماشین را برای خواهرش باز میکند. هنوز طهورا ننشسته طاها میپرسد:
-چاقاله بادوما چطور بودن؟
هر دو خواهر میخندند و بشری میگوید:
-تو هم هر روز یه اسم براشون بذار.
-نه دیگه همین چاقاله بادوم خوبه.
-آره خوبه! نارس هستن دیگه!
طهورا زیر گریه میزند. طاها ناراحت میشود.
-تو که داشتی میخندیدی!
دستمال به دستش میدهد.
-بگیر خواهر من. ذوق میکنم مثلاً. دایی شدم ناسلامتی. تو چرا اشکت دم مشکته؟ خب چاقاله بامزهاس. فصلشم که هستیم. خدا داده اوووه! نوبرونهی مهارلو رو هم آوردن.
کمربندش را میکشد.
-حالا ببینم، میخرم براتون.
به طهورا نگاه میکند که هنوز گریه میکند.
-چته خواهر! بده مگه؟ بارت رو گذاشتی زمین راحت شدی! فاطمه بیچاره خواب نداره.
-این خوبه الآن؟ این که من تو خونهام، بچههام اینجا؟ من خواب رو میخوام چیکار؟! من بچههام رو میخوام.
طاها ساکت میشود. در آینه نگاهی به بشری میکند و بشری به راحتی میخواند که برادرش
میگوید: چی کنم؟!
سر بالا میاندازد که چیزی نگو و لب میزند:
-دلنازک شده.
-تو چه خبر؟ شوهر تو کی میاد؟
-امیر؟!
-طاها میگوید:
-پ نه...
بشری حرفش را قطع میکند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
✨و بیگمان فلسفه قربان،
سر بریدن نیست دل بریدن است!
دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق دارے🍃
دل بریدن از هرچه تو را از ” او ” میگیرد،
میخواهد شادے باشد یا غم وصال باشد
یا فقدان نور باشد یا سياهے…
#عید_قربان
شب_جمعه صلواتی هدیه کنیم محضرمبارک
پدر و مادر بزرگوار امام زمان ارواحنافداه💚
#امام_زمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اونقدر زندگی رو جدی گرفتیم و
لابلای لحظه های زندگی گم شدیم،
که یادمون رفته یکم بیشتر حواسمون
به بچه ها باشه،
یادمون رفته که با فرزندمون بخندیم،
با فرزندمون خوش بگذرونیم،
براش وقت بزاریم،
یکمی #دل به دلش بدیم، …
همیشه دنبال #تربیت فرزندیم،
همیشه کتاب میخونیم،
ولی از کوچیک ترین و تأثیر گذار ترین کارها غافلیم..
فقط یکمی #مامان و #بابای مهربونتری باشیم ، اونوقت #دنیا جای قشنگتری میشه برای #زندگی کردن…
ویژگی های دیگر انسان های عزتمند؛
🔻مسئولیت پذیرند
🔻خطر پذیرند
🔻شکست پذیرند
🔻عبرت پذیرند
🔻مستقل هستند
🔻تاثیرگذار هستند
🎙#دڪتر_انوشه