eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
910 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_چهارم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾توی چادرمان جای سوزن انداختن نبود. لشکر که رفت شهردار محمد بهنام جو از راه رسید و با آمدن او، چادر اجتماعی مملو از شد.👣 همه از سر و کول هم بالا می کشیدند. چشمها گرد شده بود و گوش ها تیز ، تا آخرین خبرهای بمباران شهر را از زبان شهردار بشنوند. او هم مثل کسانی که نقل می‌گویند، از بمباران های متوالی و مقاومت مردم سخن ها می گفت. گهگاه بچه ها توی حرف‌های او تیکه می پراندند و بی‌خیال بودند. انگار نه انگار او از بمباران خانه و کاشانه و شهادت مردم بی‌دفاع می‌گوید:دیروز که از همدان راه افتادم، تا دم عصر ، هشت مرتبه شهربمباران شده بود. چیزی حدود ۱۷ شهید و ۲۰۰ مجروح داشتیم. میگ ها مثل خفاش دائماً روی شهر میچرخیدند. اینجور بگم:خلاصه شهری نمانده که ما اون باشیم. شهردار خیلی باصفا صحبت می‌کرد. مثل همه بچه‌های بسیجی؛ اما فاصله سنی زیاد با بچه ها وقار یک مسئول پشت جبهه را به او می داد. وقتی که صمیمیت و فضای گرم بچه های غواصی را دید شوق بیشتری برای تشریح وضعیت پشت جبهه پیدا کرد. همینطور داشت ادامه می‌داد که سر و کله پیدا شد. علی با عصبانیت تمام دم در چادر ایستاد و با قیافه کاملاً جدی پرسید:بگید شهردار کیه؟ این چه وضعیه آخه؟ بابا تا کی…؟؟؟😡 آقای بهنام جو که انگار برق زده شده بود، زل زد توی چشم های علی و با فروتنی پاسخ داد: بنده شهردار هستم امری دارید بفرمایید!😥 برای خودی ها معلوم بود که علی خودش را به تجاهل زده. با وجود این، خیلی خونسرد ادامه داد:" این چه وضعیه؟ این چه وضع نظافته؟ آقا ظرف‌های دیشب نشسته مونده. پوتین ها واکس نخورده. رسم سقایی هم که ور افتاده! شهردار هم که شهردارهای صدر اسلام." و پشت بند این جملات یکدم مثل رگبار بدون هیچ مکثی ادامه داد: "آقای شهردار! آخه تا کی؟ کمپوت ها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته ، هاااان؟؟!🙃🤓 بنده خدا شهردار که تازه به کد و رمز بچه‌ها آشنا شده بود از ته دل خنده ای کرد😂 و دستی به گوشه چشمش کشید و با خوشرویی حرف دلش را زد: شهرداری برای شما ها لیاقت میخواد چه توی ، چه پشت جبهه. اصلا جبهه و پشت جبهه نداریم. با اعزام سپاهیان یکصدهزار نفری حضرت محمد صلی الله علیه و آله از سراسر کشور، هواپیماهای عراقی هر خونه ای را سنگری می‌بینند و روزهای اخیر هم توی جلسات ستاد پشتیبانی جنگ استان، زمزمه بود که ممکنه عراق از بمب علیه مردم بی‌دفاع توی شهرها استفاده کنه. به این دلیله که جبهه و پشت جبهه یکی شده. شهردار به اینجا که رسید شلوغ کاری بچه ها کمتر شد آنها مثل بچه محصل ها سراپا گوش شدند. شهردار یک دفعه لحنش را عوض کرد و گفت:مگه شهردار نمی خواستید؟! خُب ما هم اومدیم. حالا بگید ظرف های نشسته کجاست؟🤗 . …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧یک آن احساس کردم که پاهایم به گِل نشسته است. ها را کندم و با پاشنه روی گِل ها حرکت کردم. با همان چند شلیک بچه ها، بیشتر نیروهای دشمن از خط اولشان عقب رفته بودند و چند نفری لب کانال به سمت ما شلیک می کردند. مقابلمان حلقوی و موانع بود که حرکت مان را کند می کرد و به دشمن فرصت می داد که بچه‌ها را تک تک توی باتلاق بزند. صدای رگبارهای پیاپی، ناله و ضجه بچه هایی را که دم ساحل تیر خورده بودند را در خود گم می‌کرد. چند نفر به صورت روی گِل ها افتاده بودند و یکی هم روی خورشیدی به سینه خوابیده بود و تکان می‌خورد. شناختمش یکی از همان طلبه‌های گردان غواصی بود و من نمی دانستم داوطلبانه روی خورشیدی افتاده تا بقیه روی او را بگذارند و از رویش عبور کنند. سیم خاردارهای مقابلمان را رضا عراقچیان باز کرد و من اولین رگبار را به طرف چند نفری که از توی کانال به طرف ما شلیک می‌کردند، گرفتم. هزار متر عرض اروند را شنا کرده بودیم اما این ۲۰ متر باتلاق زمین‌گیرمان کرده بود. از همانجا شروع کردیم به پرتاب نارنجک. چند عراقی که در داخل کانال مقابل ما بودند به طرفمان نارنجک می‌انداختند. یک دفعه دردی در کمرم پیچید که بی اختیار به زانو نشستم. موج انفجار کمرم را گرفته بود، اما می‌توانستم با وجود درد حرکت کنم. چند قدم برداشتم. کمی به دشمن نزدیک تر شدم. یک تیربارچی سمج عراقی، سر تیربار را خوابانده بود روی بچه ها و آنها را درو می کرد. چند تیر به گِل های دور و برم خود. جرقه هایی که از اصابت گلوله به آهن خورشیدی ها می خورد حواسم را پرت کرد. فریاد زدم:"خاموشش کنید.خاموشش کنید." داشتم این را تکرار می کردم که تیری از گوشه سمت چپ لبم وارد شد و از داخل گلویم خارج شد و دهانم یک آن سوخت. با صورت روی گِل افتادم و مثل گوسفندی که کارد گلویش را ببرد خِرخِر کردم. سعی کردم بچه ها مرا نبینند؛ مبادا تأثیری در روحیه آنها بگذارد و با چشم دور و برم را نگاه کردم. (رضا) و لای خورشیدی ها با تلاطم امواج بالا و پایین می شدند. حاج محسن هم به پشت، کمی آن طرف تر افتاده بود... …. 🍂____________________ پ.ن: آزاده و جانبازسیدرضاموسوی: قسمتی بود که خورشیدی تقریباً چسبیده بود به کانال. رضاعمادی مجروح شده بود، خودش را به هر شکلی رسانده بود بالای خورشیدی و بچه‌ها را قسم داد به حضرت زهرا و گفت: بچه ها دارند یکی یکی شهید می شوند. بیایید از روی من عبور کنید. این بچه‌هایی که کپ کرده بودند از روی رضا رد شدند. یکی از بچه‌هایی که با ما اسیر شد گفت: من آخرین نفری بودم که از روی رضا رد شدم و شنیدم استخوانش زیر پایم شکست، ولی رضا آخ نگفت…✨ رضاعمادی همانجا بر روی خورشیدی بشهادت می رسد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄