eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
صفحه۱۳ 🍃🌸 ✨امام جان علی بود. سوی چشمش بود. کسی نگاه چپ به امام میکرد، با علی طرف بود. دیگر علی خواب و آرامش نداشت. یا توی مسجدالرسول فعالیت میکرد یا می رفت برای جوانها حرف می زد و آنهارا می فرستاد جبهه. یا شعار می نوشت. یا با منافقها مقابله میکرد. خلاصه از خودش غافل شده بود. حسین شریف آبادی و محسن رستگار دوستهای جان جانی اش بودند. هرجا می رفتند باهم بودند. شب که میشد، علی دور از چشم آنها می رفت بیرون و تا نصفه شب برنمی گردد. یک شب دنبالش راه می افتند و می بینند علی یک گونی اثاث روی کولش گذاشته و دارد می رود بین کوچه ها. چیزی دم در خانه ای می گذارد و در می زند و زود می رود. نیست خودش گشنگی کشیده بود، میدانست درد مردم چیه. شنیده بودم که (ع) شبانه در خانه ها را می زد و داد فقرا می رسید. وقتی از کرد و کار علی ام با خبر شدم، پر در آوردم و به خودگفتم:زحمتت به باد نرفته. شمرخدا بچه ات دل رحم است. یک روز خواستم از زیر زبانش بکشم. گفت:سربه سرت گذاشته اند. گفتم:خبر درست دارم. گفت:من چه دارم که به مردم بدهم؟ گفتم:پس حقوقت را چه میکنی؟ تو که لباس تروتمیز نمی پوشی. خوب نمیخوری. رفیق بازنیستی. زن و بچه هم که نداری، پس چطور میشود این پولت؟ گفت:فرض مثال که این کار را بکنم، تو ناراضی هستی؟ گفتم:گفتم به آن خدای نادیدنی، نه؛ فقط دلم نیخواهد از زبان خودت بشنوم. آخر اقرار نکرد.❤️ ❣ظاهر را که نگاه میکردی، میگفتی خوشی از سرو رویش می بارد. میگفت، می خندید، شوخی میکرد ؛ ولی باطن او ... بچه ام میسوخت و دم نمیزد. اشک چشم یتیم، جگر علی را پاره پاره میکرد. وقتی بچه های شهدا را می دید، زانویش خم میشد. آدم ندار را میدید، آتش به جانش می افتاد. چهار ماه با زنش زندگی کرد. من ندیدم با زن شهدا روبه رو شود و دوش به دوش خانمش راه برود. میگفت:آنها غصه دار میشوند. احترامشان میکرد و میگفت . بعداز عروسی اش رفت مزارشهدا. سه روز از عروسی اش گذشته بود که راه افتاد برود جبهه. اگر برش نمی گرداند، می رفت. می گفت طاقت ندارم در شهر بمانم. بود، تا دلت بخواهد. علی در بیست سالگی شهیدشد؛🌹 یعنی اول جوانی. زندگی من مثل کلاف سر در گم بود. آنچه که سر من آمده، سر هیچ مخلوقی نیامده. إن شاءالله سر احدی نیاید. بگو آمین تا دلم آرام بگیرد. آمین… …. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
صفحه۱۵ 🍃🌸 توی شهر بلوا میکردند و با حزب اللهی ها زدو خورد میکردند. هم با رفقایش می رفت سراغ آنها. روزی نمیگذشت که زخمی و ذیلی نشود. یکبار گوش یکی از آنهارا برید و آنها هم قصد جانش را کردند. شب، نیمه شب می آمدند سنگ پرت میکردند طرف خانه ما. مدام علی را زیر نظر داشتند. نامه پشت نامه می انداختند سر راهمان که چنین می کنند و چنان. میخواستند با تیر بزنندش. با کامیون راه افتاده بودند دنبال علی. خدایی بود که جان سالم به در برد. یکبارهم دوسه روز بعد از عروسی اش ، علی با زنش می روند سرمزارشهدا که آمدنی بر میخورند به شب. کم مانده بود ضدانقلاب او و زنش را زیر ماشین له کند که خدا به دادشان میرسد. این موضوع را فاطمه به من گفت. 🍂بعداز زلزله مدتی توی همان خانه زندگی کردیم. مرتب خشت و گل از بامش سرازیر میشد. دیوارها را قدری راست و ریس کردیم، ولی فایده نداشت آخرش بام خانه فرو ریخت. رفت چادر آورد و روی آوار خانه بنایش مرد و رفتیم زیر آن. میتوانست خانه ای اجاره کند اما نکرد. از من پرسید:میتوانی زیر چادر دوام بیاوری؟ گفتم چرا نتوانم؟ فمر من را نکن. گفت:خیال کن نداریم. خیلی ها چیزی ندارند. دوسال آزگار زیر چادر زندگی کردیم. رفقای علی مزمتش میکردند که چرا اینجوری میکند. میگفت:من از شما می پرسم چه میکنید و چه میخورید؟ زد برف آمد. هوا سرد شد، چه جور. چادر نم برداشته بود و حرارت چراغ نمیتوانست جایمان را گرم کند. علی توی پادگان امام حسین(ع) بود. صدای یک ماشین را شنیدم که دم چادر ایستاد. کسی صدا زد:ننه جان، مادر علی! محسن رستگار و حسین شریف آبادی بودند. با وانت آمده بودند. محسن بود یا حسین که گفت:اثاث را جمع کن. گفتم برای چه؟ گفت:می رویم خانه ما. گفتم:جایم خوب است. گفت:مریض میشوی می افتی کنج رختخواب. گفتم:پس علی کجاست؟ گفت:تاما برسیم جمع کنیم، علی هم می آید. دیدم حریف جوانها نمیشوم. بار و بندیلمان را جمع کردند و ریختند توی وانت و رفتیم. آنها هم مستاجر بودندو یکی یک اتاق داشتند. بعداز دوسال یک بام بالای سرم می دیدم. پیش خودم گفتم الان علی می آید و ترش میکند. بچه ها تروخشکم کردند. وقتی علی من را توی خانه دید گفت:مبارک است. گفتم:این رفقایت دست بردار نبودند. گفت:عیبی ندارد.😊 مدتی گذشت و علی رفت جبهه. به اصطلاح در اعزام کار میکرد. یک وقت می دیدم سرو دستش روغنی است. می پرسیدم مگر تو مکانیکی؟ میگفت:ها. پس چه هستم، فرمانده لشکر؟😂 هیچ وقت خانه نبود. مگر ناهاری یا شامی. ولی هیچ وقت از من غافل نمیشد. یا می آمد یا پیغام می داد. میگفتم دلواپس تو هستم. چه پادگان چه جبهه من را از حالش باخبر میکرد. وقتی ازدواج کرد هم باز همانطور بود. هرروز یا یک درمیان تلفن میکرد. همیشه پیش چشمم بود. 🍃شوخ شده بود و مزاح میکرد. آرام و قرار نداشت و از سویی خندرو بود. یکی من میدانستم چه دل پرتلاطمی دارد و یکی رفقای نزدیکش. یکبار گفتم چرا نمی روی نیروی هوایی اسم بنویسی؟ خوب وراندازم کرد و گفت:کسی چیزی گفته؟ گفتم:نه. گفت:ما یک عهدی با امام بسته ایم و او را تنها نمیگذاریم. می دانیم که میشویم، ولی خودمان این راه را انتخاب کرده ایم. الان وقت گوشه نشینی نیست. اگر من نروم جبهه، کس دیگر هم نرود، آن وقت مملکت ماهم میشود افغانستان و لبنان.... …. @Karbala_1365
صفحه۱۸ 🍃🌸 🌻 در همین خانه زندگی میکردم. در کوچه ابوذر. وقتی آمدیم اینجا دورواطرافمان خالی بود. گندم زار بود. علی خانه بزرگی تدارک دیده بود، ولی نتوانسته بود خوب پرداختش کند. یک اتاقش را راست و ریس کرد و آمدیم اینجا. رفتم قرض و قوله کردم و مهیای شدم. دیگر رسمی شده بود و لباس قشنگی می پوشید که به او می آمد. دم دمهای پاییز عروسی گرفتیم. خواستگاری و عروسی نزدیک هم بودند. به قدر وسعم چیزی خریدم. علی هم از وام گرفت. رفقایش هم سنگ تمام گذاشتند.❤️ عروسی علی تاریخی بود. آنقدر جمعیت آمده بود که حد و حساب نداشت. دوتا مجلس گرفتیم. برای زنان در خانه آقای کیانی و برای مردان در خانه آقای محمدی. سرم به کار گرم بود که دیدم آمد. دیدم لباس تنش است. مهمانها هم آمده بودند. گیرش انداختم و پرسیدم:چرا لباس دامادی نپوشیدی؟ گفت:این لباس چه عیبی دارد؟ نگاه کن قشنگ شده ام؟😍 گفتم:یعنی یک امشب هم نمیخواهی لباس سپاه را در آوری؟ گفت:نه😊 سلمانی هم رفته بود.😏 خوب نگاهش کردم و دیدم کار کار سلمانی نیست. موهای سرش پستی و بلندی داشت. خندید و گفت:بچه ها سرم را اصلاح کرده اند. توی جبهه سربچه ها را صاف و صوف میکرد.😂 باخنده و شوخی برگزار کرد. چشن عروسی علی دومی نداشت. اگر بگویم هزار نفر مهمان داشتیم، بی راه نگفته ام. این زمانی بود که برادرعروسم یعنی تازه شهید شده بود. گمانم ۵_۶ ماه گذشته. خب عروسی بچه هایی مثل علی که بزن و بکوب نداشت. امر خیر بود و سنت پیغمبر..🌸 خلاصه یک طرف دلمان خوش بود و یک طرفش ناخوش. سرتاسر آن سالها اینطور بود. امروز کاظم را می آوردند و هفته بعد ضیاء عزیزی و... ما هیچ وقت نبودیم.🌹 من جوانی را دیدم که سوخته بود، مثل ذغال. اگر اجر اینها بهشت نباشد که فایده ندارد. إن شاءالله شفاعت ما را هم می کنند. …. @Karbala_1365
۲۳ 🍃🌸 🍃 باخبر شدم که علی دارد در کوچه ابوذر خانه می سازد. دلم میخواست مراسم درهمان خانه برگزار میشد ولی گفتند آنجا امن نیست. منافقین دنبال علی هستند و چندبار خواسته اند او را بزنند. علاقه ام نسبت به علی بیشتر شد. چون می دیدم او طرفدار شهدا است. برادر من هم دشمن بود. حرف ما سر زبان ها افتاد. روز خواستگاری، ، حاج اقا بختیاری، حاج اقا کارنما و عده ای از دوستان علی بودند. گفت: شهید زنده است. چون در هور ترکش خورده به سرش و هفده بخیه زده اند. بعد از شجاعت پ مهربانی علی حرف زد و گفت:آدم بی چیزی است ولی غیرتمند است. آنشب علی جوابش را گرفت و رفت و بعداز عملیات آمد. آن موقع مادرش را هم می برد. فکر میکردم آنها چه رندگی جالبی دارند. هم مادر رزمنده است و هم پسر . علی سه روز مانده به عروسی مان آمد . تابستان بود. لاغرو سیاه شده بود. رفتیم اثاث عروسی را خریدیم. برایش کت و شلوار دامادی هم خریدیم. روز عروسی آنقدر مهمان آمد که من از ترس داشتم می مردم. دوستان علی سنگ تمام گذاشتند. آنقدر خدمت کردند که ما شرمنده شدیم. شکر خدا جشن خوبی برگزار شد. مادر علی قدری پس انداز داشت، علی هم دارو ندارش را آورد خلاصه مایحتاج را خریدیم. فردای عروسی مان علی گفت:برویم سرمزار شهدا. سوار موتور شدیم و رفتیم. متوجه شدم علی خیلی احتیاط میکند. پیش خودم گفتم:خب است، یاد گرفته اینجوری باشد. نگو یکی از منافقین دارد تعقیبان می کند و من بی خبرم. سر مزار برادرم فاتحه خواندیم و رفتیم سر خاک بقیه شهدا. رسیدیم به مزار اقای بختیاری که چند ماه پیش شهیدشده بود. علی گفت:جداجدا میرویم و فاتحه می خوانیم. راست وحسینی غصه ام گرفت. چیزی نگفتم. رفتم سرخاک بختیاری. خانم و بچه اش آنجا بودند. فاتحه خواندم و احوالپرسی کردیم و آمدم کناری و علی رفت و آمد. پرسیدم:این چه کاری بود که با من کردی؟ مثلا تازه ازدواج کردیم، آن وقت می گویی جدایی و نمی دانم تنهایی. گفت:خانواده بختیاری آنجا بودند، شاید غصه بخورند که ما باهم هستیم. انگار آب یخ ریخته باشند به سرم. دیدم حق باعلی است. خدارا شکر کردم بخاطر مردی که مراعات حال را میکرد. …. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۲۵ 🍃🌸 ❣علی میدانست که شهید میشود، ولی مردانگی کرد و رفت. من یک ماه با او زندگی کردم. از چهارماه ونیم، فقط یک ماه. تا جایی که میتوانست به من محبت کرد. مراعاتم را کرد. از گل نازکتر به من نگفت. اجازه نداد سختیهای زندگی آزارم بدهد. درس مقاومت به من داد. مال حرام به خوردم نداد. کسی از دست او پیش من شکایت نکرد. مردمدار بود. خداترس بود و امامش را تا سرحدجان دوست داشت. ضیاءعزیزی درست در روز عروسی مان شد.❣ خبرش را سه روز بعد دادند. وقتی این خبر را شنید، یک لحظه در خانه نماند. سراسیمه آمد و گفت:برویم خانه عزیزی. مثل ابربهاری اشک می ریخت. آنقدر متلاطم بود که نمی دانست در خانه اش کجاست. رفتیم آنجا. می لرزید. شبش دعای توسل اجرا کرد. آنقدر سوزناک خواند که خلایق از خود بی خود شدند. میخواند و او را صدا میکرد تا دستش را بگیرد. گفت:از روی خانواده شهدا خجل هستم...دوستانم یک به یک می روند و من زنده هستم. رفتیم سرخاک شهید. با آنها عهد و پیما بست که به زودی به آنها بپیوندد. امثال در زمین جا نمی گرفتند. دنیا پیش چشمشان بی مقدار بود. مثل آب بینی بز گَر که (ع) فرموده بود. 🍃وقتی میخواست برود جبهه، ساک کوچکش خالی بود. لباس اضافه نداشت تا ساک ببندد. نه اینکه نتواند بخرد، میخریدولی می داد به محرومین. گفت وقتی همه مردم دارا شدند من هم خوب میخورم و خوب می پوشم. گفت:وقتی به مرخصی آمدم، می رویم مشهد. خب من بچه بودم، دلم میخواست او پیشم بماند. گریه کردم ولی مانعش نشدم. از خانه اقای محمدی آمدم خانه خودمان. نمی توانستم توی خانه علی زندگی کنم. چون تحت نظر بود. قول داد حداکثر یک روز در میان تلفن بزند اگر نبود نامه و پیغام می دهم. در این ۲۰ روز که بود، غذا نمی خوردم تا علی می آمد حتی شده تا دوازده شب. گوش می خواباندم تا صدای تلاوت قرانش را بشنوم و می دویدم طرف او. هیچ مردی با خواندن قران وارد خانه نشده، الا علی....✨ کار او هم عجیب بود هم بامزه. 🌹 او را از زیر قران گذراندم و دعایش کردم. چیزی چنگ انداخت به سینه ام و قلبم را کند و با خود برد. به خودم گفتم:تو خواهر یک شهید و یک اسیر و همسر یک رزمنده هستی. اگر لیاقت نداری خودت را کنار بکش. حرفت را باید عملت ثابت کند. نمیشود صبور نبود و خواهرشهید بود. 💔 کشنده شروع شد. روزهای اول دقیقه به دقیقه ساعت را نگاه میکردم. یاد حرفهای او می افتادم. با او حرف می زدم. درباره آینده نقشه می کشیدم. گوش به رادیو داشتم. روزنامه میخواندم. می رفتم پیش مادرعلی، اما روز به آخر نمی رسید. وقتی به جنوب رسید، تلفن زد پ خبر سلامتی اش را داد. اصرار کردم که فردا هم تلفن بزند. قبول کرد. هرچه سعی کردم تا فردا را تجسم کنم، نتوانستم. برایم از سال و قرن هم بیشتر جلوه میکرد. حوصله هیچ کاری را نداشتم. مردم و زنده شدم تا علی تلفن کرد. پرسیدم:کی بر میگردی؟ گفت:معلوم نیست ولی به این زودی ها بر نمیگردم. اگر میگفت یک سال دیگر، خودم را آماده میکردم ولی بااین جمله نامعلوم، زمینگیر شدم.💞🍂 …. @Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۳۰ 🍃🌸 🍃دامنه کارمان وسیع شد. بااین تعداد نمی توانستیم اثاث را بسته بندی کنیم و بار بزنیم. هرقدر آدم می آمد، بار کار وجود داشت. بعضیها شبانه روز کمک میکردند. بعضی از خانمها پاره وقت می آمدند. عده ای محصل بودند و یکی_دو ساعت می آمدند. کارمند، کاسب، دانشجو،پیرزن و...از قشری می آمدند کمک. بین آنان همه آدمی که با ما همراهی میکردند، علی هم نمایان شد.🌸 ناخبر آمد و گفت میخواهد خدمت کند. گفتم بیا و خودت را نشان بده. دیدم این بچه مدام کار میکند. برایش فرقی هم نمیکند. از جاروکشی گرفته تا بار زدن وانت و کامیون. وقت اذان دیدم علی با شوق رفت میان صف نمازگزاران. طوری نماز خواند که دیدم تازه واردنیست. علی میان آن همه خوراکی غوطه میخورد اما یک دانه کشمش را توی دهانش نمیگذاشت. تاماسرکار بودیم او هم بود. مسجد که قدری خلوت شد اورا کشیدم کنار و نام نشانش را پرسیدم. گفت: پدر ندارم. برادر و خواهر هم ندارم. فقط مادر دارم آن هم پیر و ناتوان است. پرسیدم نان آور خانه تان چه کسی است؟ گفت مادرم. من هم گاهی کار میکنم. شاگرد دوچرخه ساز هستم. پرسیدم:حالا که آمدی پیش ما، برای امرار معاش چه میکنی؟ جواب نداد. گفتم ماکه نمی توانیم مزدت را بدهیم. حرفم حال این بچه را متغیر نکرد. یعنی انتظار نداشت در ازای کارش مزد بگیرد. طلبکار نبود. واقع امر آمده بود خدمت کند. حالا چرا، علی میدانست و خدایش.✨ مانده بودیم با این بچه چه کنیم. اگر مزدی می دادیم نمی توانستیم جوابگو باشیم. اگر کمک نمی کردیم ، پس او چطور باید زندگی میکرد؟! این فکر زمانی مارا مشغول خود کرد. دیدیم علی مرتب وارد ستاد میشود و با اخرین توان کار میکند. برداشت خوبی داشت. خیلی زود یاد گرفت اجناس را چطور بسته بندی کند و مرتب توی کامیون و وانت بچیند و برای حفظ و نگهداری آنها کوشش کند. امثال علی در ستاد زیاد بودند اما او چیز دیگری بود.❤️ ستاد شده بود خانه دوم مردم. بچه هایشان را از همین جا بدرقه میکردند. شهدا را هم به مسجد می آوردند. تصمیم گرفتیم قدری خوراکی بخریم و بگذاریم دم دست بچه ها. در این زمان هم ندیدم علی بی اجازه چیزی بردارد و بخورد. باید اصرار میکردم. یا خودم یک مشت نقل و کشمش می گذاشتم توی مشتش. این بچه در خانواده بی بضاعتی بزرگ شده بود اما طبع بلندی داشت. سر فرود نمی آورد. حاضربود یک تا پیراهن بماند ولی حاضر نبود زاری کند... دیگر شده بود یاروفادار ستادپشتیبانی. از هیچ کاری فروگذار نمیکرد. علی بدو دنبال گلاب ، علی باید مسیرتشییع شهدا را گلباران کنیم، علی امشب باید تاصبح کامیونها را بار بزنیم و.... علی یکبار نگفت خسته است، مریض است، گرفتار است یا گرسنه است... @Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۳۲ 🍃🌸 🌱 مدتی برای آموزش نظامی رفت پایگاه شهیدبهشتی و بعداز آن هم به مسجدالرسول منتقل شد و در آن پایگاه فعالیت کرد. بعد هم رسما وارد شد و رفت پادگان امام حسین(ع). خواسته و ناخواسته پی جوی علی بودم. چشممان به یکدیگر می افتاد، یا دوستانش را می دیدم. بالاخره احوالش را می پرسیدم. او هم اینطور بود. امکان نداشت از من غافل شود. چه در کرمان چه در جبهه. وقتی پایم به جبهه باز شد، امثال علی را زیاد دیدم. این نسل جوری بزرگ شده بود که یکی از دیگری بهتر. اکثرشان همه دارو ندارشان را در طبق اخلاص گذاشته بودند. نشست و برخاستشان الگو بود، خورد و خوابشان، عبادت کردنشان، جنگیدن و ایثارشان. هر چه بگویم کم گفته ام. رفته بودیم غرب. ما بین مرز ایران و ترکیه و عراق. بچه ها توی کومه چوپانها مستقر بودند. رودی از خاک ما میگذشت و به عراق می ریخت. شب بود. باران می بارید، سیل آسا. سرد بود. من در آشپزخانه خدمت میکردم. غروب غذای بچه ها را دادیم و هرکس رفت سرکارش. نیمه شب متوجه شدم آب رودخانه بالا آمده است. دیگ ها را برده بودیم کنار رودخانه که فردایش تمیز کنیم. گفتم یک سری به دیگ ها بزنم، دیدم آب دیگ ها را برده بود. چهارچنگولی آمدم بالا و خواستم وارد کومه شوم که سایه ای را کنج کومه دیدم. غرب بود و هول و ولای ضدانقلاب را هم داشتیم. بدون اینکه جلب نظر کنم، بچه ها را خبر کردم و مسلح رفتیم سراغ سایه. با احتیاط محاصره اش کردیم. بچه ها زدند زیر خنده. وقتی آن شخص را دیدم، زدم زیر گریه و روی پایم نشستم و گفتم:خدایا اینها کی هستند و ما کی هستیم؟!! جوانکی ایستاده بود به .✨ زیر آن باران و در آن سرما. فقط اهالی غرب می دانند زمستان آنجا چه بود. همینقدر بگویم که سرما آدم را میکشد. جنگ نا توسط همین بچه ها پیش رفت. اینها آمده بودند تا انسانیت را به نمایش بگذارند. اگر غذا کم بود، به نفع یکدیگر کنار می رفتند. خب، شاهد بالیدن بودم. عین بچه خودم عزیز بود. در موقعیتهای مختلف می دیدمش. چه زمانی که یک رزمنده معمولی بود یا پیک بود و چه زمانی که به رسید. ❣ @Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۳۶ 🍃🌸 🌱این اولین دیدارم با علی بود. در پاییز سال ۶۲ . ما رفتیم جنوب و او ماند. لشکر شکل و شمایل خود را پیدا کرده بود و به عنوان لشکری مستقل عمل میکرد. طبعا برای ادامه حیات خود باید نیرو جذب میکرد. ورود مجدد من به جبهه برابر بود با اعزام سپاهیان (ص). لشکر عظیمی بود از نیروهای تازه نفس. ورود این لشکر شور وحال دیگری به جبهه داد. سر ما خیلی شلوغ شد. باید نیرو را آماده میکردیم . سازماندهی آنها معمولی ترین کار ما بود. هدف اصلی آماده کردن نیرویی کار آمد و رزمنده و معتقد بود. مرگ و زندگی دست خداست اما باید احتیاط میکردیم. اگر تار مویی به ناحق از رزمنده کم میشد، مسئول بودیم. بنابراین آموزش نظامی ، آمادگی بدنی، ارائه اطلاعات دقیق از موقعیت ما ودشمن و... سرلوحه کار ما بود. طبعا قدیمی ها تخت فشاربودند. چون هرکدام مسعولیتی را پذیرفته بودند. در چنین شرایطی افرادی مثل جواد انصاری نعمت بزرگی بودند. ایشان گردان ۴۱۹ بودند و محمودپایدار فرمانده. با دیدن پایدار جا خوردم. گفتم:این را که فوت کنی پرت میشود میان هور.😏 جواد گفت:زودقضاوت نکن. برایم پذیرفتن پایدار مشکل بود. لاغرپ استخوانی بود با چشمانی گود رفته. شاید پنجاه کیلو وزن داشت. اولین برخورد محمود کار خودش را کرد. با همه بچه های تازه وارد احوالپرسی کرد و خوشامدگفت. وقتی تمرینهای اولیه شروع شد، او را بسیار فعال، ورزیده و کارآزموده دیدم. گردانها که سروسامان گرفتند، او را در خدمت بچه ها دیدم. از تغذیه بچه ها گرفته تا لباس و محل اسکان و توجیه و آموزش و.... عبادت و اخلاصش چشمگیر بود. شرکت در نماز جماعت. خواندن نماز سروقت و رازونیاز شبانه. چه شبهایی که محمود فانوس به دست روانه بیابانها میشد و تا نمازصبح به خدای خود مشغول بود. دیگر چه میخواستم؟ اگرمحمودپایدار فرمانده نبود، پس چه بود؟ ماندگارشدم، با دل خوش هم ماندگارشدم. محمود من را خواست تا پیک او باشم. روی کار میکردم. عملیاتی متفاوت از عملیاتهای دیگر. تا این زمان پا در هور نگذاشته بودم…💧 @Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۳۸ 🍃🌸 🌱روزی علی را در قرارگاه لشکر دیدم. بهار بود. با نجارها صحبت میکرد. پرسیدم:چکارمیکنی؟ گفت:دارم نجاری یاد میگیرم. کوهی از الوار و تخته را دیدم. باز پرسیدم. جواب سر راستی نداد. گفت بعدا میفهمی. این گذشت و گذرم به چهارراهی افتاد که نزدیک بود. دیدم سنگری از الوارهای عظیم ساخته شده که شکست ناپذیر جلوه میکند. سنگر مثل یک اتاق بود. روی آن کیسه های شن گذاشته بودند. بچه ها داخل آن زندگی میکردند. هم از باد و بوران وگرما در امان بودند ، هم از هجوم دشمن. پرس وجو کردم وباخبر شدم که علی طرح این سنگر را ریخته و اجرا کرده. مرحله آماده سازی ۸ بچه ها ظرف سه_چهار ماه شرایطی کنار بوجود آوردند که چند لشکر توانستند از آنجا عبور کنندو به راحتی به قلب اروند بزنند و عملیات پیروزمندانه والفجر۸ را انجام بدهند. ردپای علی در تمام مراحل یک عملیات دیده میشد. اطلاعات کافی از مرحله آماده سازی داشت که بسیار حساس و پیچیده است. در مرحله عملیات یعنی جمله و دفاع همینطور. این کارها از عهده مردی جاافتاده و مطلع برمی آید. چنین فردی باید سالها در دانشگاه نظامی درس بخواند و مانورهای متعددی انجام دهد. مگر چندسال داشت؟ در والفجر۸ سال ۶۴ نوزده ساله بود. اطاعت پذیری فوق العاده ای داشت. در آن واحد خالی از طرح و پیشنهاد نبود. این عمل نظامی علی...✨ 🍃حسن برخورد او نمونه بود. بعضی مواقع بچه ها خسته میشدند سوالی داشتند که جواب آن از عهده هرکسی بر نمی آمد. جواب دهنده اولا باید صبور بود، ثانیا مطلع به امور، ثالثا میتوانست خوب صحبت کند. یکی از کسانی که می توانست جپاب سوالها را بدهد علی بود. یک قران کوچکی همراهش داشت کمترین وقتی که پیدا میکرد چند آیه اش را می خواند..... .... @Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۲ 🍃🌸 🌱شدیم دوست خانوادگی یکدیگر. باخبر شدم که علی مدتی در ستاد پشتیبانی جنگ کرمان کارکرده. تا سوم راهنمایی درس خوانده و از خانواده محرومیست. مناعت طبع علی کم نظیر بود. گرسنه میخوابید اما صدقه قبول نمیکرد. علی توانایی و قابلیت خود را نشان می داد، چه با حضور ما و چه بی حضور ما. ضد انقلاب عزم خود را جزم کرده بود تا بلوا کند. سردسته ضدانقلاب کرمان ، منافقها بودند. دشمنی آنها تا روز شهادت علی ادامه داشت. وقتی علی را رها کردند که خبرشهادتش را شنیدند. نامه ای فرستاده بودنذ برای مادرش که برو خدارا شکر کن پسرت کشته شد وگرنه به دست ما می افتاد و تکه تکه اش میکردیم. نه آنها چشم دیدن را داشتند و نه علی حضورشان را تحمل میکرد. سال ۶۰ عده ای از آنها اعدام شدند. همراهشان عده ای هم بودند. کشته هایشان را بردند در قبرستان جاده جوپار دفن کردند. خانواده هایشان برایشان سنگ قبرگذاشتند و نام نشان و... طوری که مرثم می توانستند درباره آنها حرف بزنند. علی همراه گروهی نتوانستند تحمل کنند و شبانه قبرستان را با خاک یکسان کردند. خبر به گوش بازمانده هایشان رسید و فهمیدن که علی هم دست داشته است. کینه آنها شعله کشید و عده ای را مامور کردند که علی را ترور کنند . مادام می شنیدیم که علی به تور منافقها افتاده یا تحت تعقیب قرار گرفته. علی بخاطر آنها دوشب را در جنگل مهدیه گذراند. درگیری از قبرستان شروع شد و به جنگل رسید. جنگل جان پناه مناسبی بود و علی توانست حلقه محاصره را بشکند. @Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۴ 🍃🌸 🌷حسین شریف آبادی مسعول اعزام پادگان امام حسین(ع) بود. چندبار تقاضای اعزام به جبهه را داده بود. چندین نامه برای من نوشت که از بخواهم با اعزام او موافقت کند. به چه مکافاتی توامستم او را به جبهه منتقل کنم. اولین بار وارد طرح و عملیات لشکرشد. ما در طرح و عملیات یک جمع ۱۷_۱۸ نفره داشتیم. هنه شان کارآمد پ باتقوا. میرحسینی بود، ، رحیمی، کازرونی و... علی میگفت من معاون آخرین نفرهستم. علی تاامکانات را جفت و جور نمیکرد، دست به کار نمیزد. برای خودش سینه سپر نمیکرد ولی برای بچه ها حان میداد. حاضرنبود تارمویی از کسی کم شود، آن هم به دلیل عدم هماهنگی و کمبودها. این روحیه نظر فرماندهان را جلب کرد و موقعیت رزمی او را تغییر داد. مرتب مسعولیت عوض میکرد. شد پل بین فرماندهان لشکر و فرماندهان گردانها. برای خودش جمع کوچکی داشت. شامل:بسیم چی، پیک، نیروی اطلاعاتی، مهندسی و لجستیکی. چادر میزد، سنگر میساخت و عملیات را هدایت میکرد. چنین نیرویی سلاح بر نمی دارد و نمی جنگد. بسیاری از افراد او را نمی شناسند، شاهد فعالیتهای او نیستند، بنابراین گمنام باقی می مانند. حضور او در سراسر جبهه مشهود است اما نه به چشم. یک حضور نامرئی است و نمی توان حذفش کرد. ۸: 🌷منطقه برای عملیات آماده شد، بدون کوچکترین مشکلی. یک هفته مانده به شروع عملیات، فرماندهان گردانها را خواستیم و آنها را فرستادیم تا از نزدیک با منطقه آشنا شوند. آنها باید محل استقرار گردان خود و دیگران را می دانستند، از نقطه حرکت تا نقطه تثبیت گردانها را شناسایی میکردند، از جا و مکان درمانگاه و تدارکات و تجهیزات مطلع می شدند و... دوسه روز مانده به شروع عملیات، فرماندهان گروهانها را هم فرستادیم. علی و امثال او با همه آشنا شدند و هماهنگی لازم را به عمل آوردند و ماند تا شب عملیات. همراه با ورود فرماندهان، علی هم وارد منطقه شد. نیرو را با کامیونهای سربسته از جنگل اهواز حرکت دادیم و از آبادان گذشتیم و رسیدیم به نهرهای معروف. شب قبل مشکلی پیش آمده و نیرو را از آبادان برگرداندیم. @Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۶ 🍃🌸 🌾تثبیت خط کارخانه نمک ۱۵ روز طول کشید. دشمن به هیچ قیمتی عقب نشینی نمیکرد. فشار پایگاه موشکی بیشتر شد. دست به پانک زدند ولی نتوانستند ما را عقب برانند. مرز کرت های کارخانه، سنگر اصلی ما محسوب میشد. منظور بلندیهایی که دورتا دور یک مرت وجود داشت. بسیاری از بچه ها پشت همین بلندیها پناه گرفته بودند. ارتفاع مرزها به نیم متر هم نمی رسید. اگر کسی سرک میکشید ، تک تیرانداز پیشانی اش را هدف میگرفت. یک جنگ و گریز تمام نشدنی در پانزده شبانه روز طولانی برقرار بود. سوز سرمای شبانه. زمین خیس و گلی. خواب نامناسب. خوراکِ کم. گلوله های سرگردان. باران و خستگی. با گلوله ها گِل و آب شوروتلخ فوران می زد و به آسمان می رفت و روی ما فرود می آمد. مثل باران مثل تگرگ و سنگ و آتش می باریدند و توان را میگرفتند و هزار یک جور مشکل دیگر... فقط خدا میداند بچه ها چه کشیدند. هیچکس حاضرنیست چنین زمانی را تجربه کند. در حیرتم چرا کسی گریه نمیکرد. ضجه نمی زدند. مرگ یا شیرین ترین لحظه زندگی ما بود. چون پایان همه سختیها بود. اما چه نیرویی میتواند انسان را سرپا نگهدارد؛ الا یاد خدا؟ الان وقت نوشتن آن خاطرات نیست. چون همه چیز فراموش شده. چه کسی قادر است آن روزها را به خوبی و موبه مو به یاد آورد؟ چه کسی میتواند حالات درونی ما را توصیف کند؟ چه کسی میتواند احساس رزمنده ای را توصیف کند که درصد متری یک دوشکا خوابیده و قادرنیست سرش را تکان دهد؟ او میان گِلی افتاده که بانمک آغشته شده و باران هر دوی آنها را به هم زده و چسبانده و معجونی درست کرده که قادراست ظرف چند دقیقه از بادگیر پلاستیکی بگذرد و شلوار را جر بدهد و روی پوست تنت بنشیند و در گوشتت نفوذ کند و آن را بسوزاند و بدرد. آن وقت مجبوری سراسر بدنت را بخارانی، علی الخصوص اگر پیش از شروع عملیات وقت نداشته باشی حمام کنی یا آب داغ به قدر کافی نداشته باشی. این یک چشمه از ما در بود. @Karbala_1365