📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_چهاردهم
کلید را چرخاند و در را باز کرد ، دختر قد بلندی با مو های خرمایی سرکی کشید و با دیدن مهدا گفت :
سلام ، مینا رضوانی تویی ؟
ـ سلام ، بله . و شما ؟
ـ هانا جاویدم ، دانشجوی ارشد نویسندگی تئاتر
مهدا انتظار نداشت هانا خواهر مقتول هیوا جاوید را در اتاقش ببیند .
لبخندی زد ، دستش را بسمت هانا دراز کرد و گفت :
خوشبختم هانا
ـ منم همین طور ، داروسازی خوندی ؟
ـ آره ، شما تنهایی ؟
ـ نه با یکی از دوستام اینجام حمامه
ـ آهان ، درست م..
صدای در صحبتش را قطع کرد ، در را باز کرد . با دیدن امیر از اتاق خارج شد و در را روی هم گذاشت .
ـ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون .
آرام ادامه داد ؛ هم اتاقیم هاناست
امیر متعجب رو به مهدا گفت : هانا ؟ مطمئنی ؟
ـ آره ، شما هم برید تا ندیدتون ، باید فکر کنم ... با یاس هماهنگ باشید شاید خواستیم یه حرکت بزنیم بهایی ها سوپرایز بشن
ـ باشه ، اینم شام شما . خواهشا یکم به خودتون اهمیت بدین
ـ چشم ، ممنون .
ـ خواهش میکنم شب بخیر .
مهدا در اتاق را باز کرد و گفت : شب تو هم بخیر مهرداد جان
هانا : دوست پسرت بود ؟
مهدا : یه چیزی تو همین مایه ها ... با هم روی پروڗه ی تحقیقاتی برای مسابقه کار کردیم
ـ موفق باشین
ـ تنکس ، تو هم همین طور
مهدا لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید تا به چشم های خسته اش استراحت دهد .
هانا : شامتو بخور
ـ میل ندارم
ـ خب پاشو بریز تو سطل خیلی سیرم حالم بهم خورد از بوش
ـ حیف میشه ، میدونی چند نفر به همین غذا محتاجن
ـ به من چه ؟!
به سمت غذا خیز برداشت و کمی از آن را خورد که به یاد مادرش و سفارش هایش افتاد . از صبح تلفنش را خاموش و با مادرش صحبت نکرده بود مطمئن بود الان نگرانش شده ، تلفن همراهش را روشن کرد و سیل تماس های بی پاسخ و پیام ها روانه شد
۲۰ تماس از مادرش
۱۷ تماس پدرش
و .
.
خانه را گرفت و به بالکن رفت . صدای مادرش در گوشش پیچید که با لحن پر از نگرانی او را شماتت میکرد .
ـ مهدا ؟ دختره بی فکر ، کجایی از صبح تا حالا ؟ ینی یه درصد به این فک......
ـ سلام مامان جونم
ـ سلامو ، لا الا... اخه بچه من که مردمو زنده شدم
ـ من فدای شما بشم ، ببخشید درگیر بودم
۱۰ دقیقه با مادرش صحبت کرد و به بهانه خستگی از مادر همیشه نگرانش خداحافظی کرد تا بتواند روز گذشته اش را تحلیل کند .
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_پانزدهم
مسابقه برگزار شد و محمدحسین توانست طرحش را اثبات کند اما برای تولید نظریه اش نیاز به حمایت اساسی داشت اما کشور در آستانه انتخابات دچار ناآرامی شده بود و از طرفی دستورات دولت به اجرا در نمی آمد .
حزب مقابل دولت با تمام توان برای تخریب دولت وقت و پیروزی در انتخابات تلاش میکردند تا جایی که راه را گاها برای خط فکری مخالف می بست .
محمدحسین در گیر دار پیچ و تاب های سیاسی از هدفش دور می شد .
جبهه مخالف دولت با عملکرد سازمان هسته ای که برای ارزآوری و تولید انرژی مقرون تلاش میکرد مخالفت های زیادی داشت درست هدفی که سیاست های کثیف غربی داشتند .
مهدا از طریق تیم سرگرد و همکارانش توانست امنیت محمدحسین و دیگر اعضای مسابقه را تامین کند .
اما همچنان بودن سجاد در میان خائنین برایش تعجب آور بود .
با تعقیب و گریز های بسیاری که انجام دادند توانستند زنان و دختران زیادی را از بیچارگی محضی که آن ور آبی ها با ترفند های مختلف برایشان چیده بودند نجات دهند اما هر نبردی قربانیان خودش را داشت ...
به اصفهان برگشت با اندوخته ای که از ماموریت چند روزه اش به دست آمده بود .
کمک های بی دریغ امیر و حضورش در اولین ماموریت خارج از شهر برای مهدا بهترین همراهی دنیا بود درست حسی که به مرصاد داشت متوجه امیر شده بود ...
پسری که حد خودش را می دانست به وسوسه شیطان درونش گوش نمی سپرد وچشم و گوش و زبانی که در اختیار خودش بود ، امیر آن روز ها تفاوتی چشمگیر با امیر دو سال پیش داشت .
هم ظاهر و هم باطن به اندازه ای تغییر کرده بود که کمتر کسی او را می شناخت ، وقتی هانا بعد از ۴ سال او را دید نتوانست امیر را بشناسد .
لازم می دید اول از همه به اداره برود و گزارش کار دهد اما وقتی مادرش با او تماس گرفت و از ساعت رسیدن شان پرسید نتوانست دروغ بگوید ...
برای اینکه بتواند با تیم شیراز هماهنگی های لازم را انجام دهد یک روز بعد از محمدحسین برگشت .
اتفاقاتی در آن چند روز افتاده بود که نمی توانست راحت از کنار آنها بگذرد اتفاقاتی که منجر به بازداشت چند تن از افراد گروه مروارید شد ، مرواریدی که .....
..........ــــــــــــــ ♥ـــــــــــــــ.........
خسته کتاب را بستم و روی میز کنار قاب عکس گذاشتم عکسی از من ، مهدا ، فاطمه و حسنا عکسی که در جشن محرمیت مهدا گرفته بودیم .
لحظه ای به عکس خیره میشوم و دلم برای آن زمان پر می کشد برای جمع چهار نفره مان ، برای مسخره بازی های حسنا برای خنده های شیرین فاطمه برای بی حوصلگی های خودم و برای او ... دختر مهربان زندگیم ... مهدا .
با دنیایی متفاوت در کنار هم زیباترین زمان ممکن را می ساختیم .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۹ ❣یار،بس نازک مزاج است وغیور..... امام زمان درمقام نازه! وزمان غیبت فقط يه
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۱۸
احساس و تصویری که ما از خودمان داریم
👈نقش مهمی در سلامت روانی ما دارد.
❌ احساس منفی = شکستهای متعدد
حواسمان باشد که با چند تجربه تلخ:
⬅️ احساس منفی پیدا نکنیم
و
⬅️ بکوشیم تا نقاط ضعفمان را اصلاح کنیم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_چهارم ✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید 🌹 اگر از #ازدوا
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید
#قسمت_پنجم
💖 لطفا كمی بیشتر دیده شوید!
متاسفانه هنوز هم #دخترهایی در جامعه داریم كه در گوشه خانه #كنج عزلت گزیدهاند. تمام #پسرهای فامیل و در و همسایه یك بار برای #خواستگاری از این دخترها #پیشقدم شدهاند و مورد پسند قرار نگرفتهاند. به نظر شما آن دختری كه گوشه خانه است، شانسی برای ازدواج دارد؟ مسلما خیر. باید در جامعه دیده شود. حتما این مثال را شنیدهاید كه فردی شب و روز دعا میكرد كه بلیت #بختآزمایی برنده شود. یك روز ندایی آمد و به او گفت عزیز من ! شما اول یك #بلیت تهیه كن بعد آنقدر دعا و نذر و نیاز كن ! پس باید در جامعه دیده شوید. با حضور در #كلاسهای مختلف، رفتن به مهمانی، گسترده كردن شبكه ارتباطیتان و... . زمانی كه موانع ذهنی را كنار بگذارید #ازدواج مثل آب خوردن آسان میشود چون در #ناخودآگاه اثر میگذارد و دو نفر به راحتی #جذب هم میشوند.
💖 در مورد خواستگارتان پیشداوری نكنید
در #جلسات خواستگاری سنتی جبهه نگیرید. قضاوت نكنید. دلهره نداشته باشید. بالاخره باید یك نفر را ببینید كه بفهمید از او #خوشتان میآید یا نه. اگر خواستگاری سنتی را آنقدر بزرگ نكنید و فكر نكنید با یك #جلسه خواستگاری مجبور به ازدواج هستید راحتتر با این موضوع كنار میآیید. جلسه خواستگاری صرفا یك #جلسه مهمانی رسمی است كه دو نفر قرار است بیشتر با هم آشنا شوند. از قبل این #سد ذهنی را برای خودتان به وجود نیاورید كه چطور میشود از یك خواستگار سنتی خوشتان بیاید. قرار نیست عشق در لحظه اتفاق بیفتد. عشق ممكن است با ملایمت و شناخت اتفاق بیفتد. #قضاوت چه مثبت و چه منفی در مورد كسی كه تا به حال ندیدهاید آزاردهنده است. همچون یك #كاغذ سفید با خواستگارتان برخورد كنید.
#ادامه_دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🌸 قدرت های یک مرد
🔸مردها قدرت اینو دارن که به یک زن انگیزه بدن، انگیزه ی اینکه خودش رو زیبا ببینه و به زیبایی هاش بپردازه.
🔸قدرت اینو دارن که در عرض چند ساعت حال بد یک زن ناامید و خسته رو تبدیل به حال خوش کنن، سنگینی و رخوت روحی یک زن رو به سبکی و آرامش و خلاقیت برسونن.
🔸مردها قدرت دارن که مرد ِ دیگه ای رو از زندگی و احساس یک زن بیرون بکشن، قدرت اینو دارن که زنی #عاشقانه دوستشون داشته باشه و نترسه که باهاشون هم قدم شه.
🔸قدرت دارن که یک موجود ظریف با خیال راحت بهشون تکیه کنه و از هیچ چیز آشفته و نگران نشه...
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
خانواده ما شش نفره ست(البته بازم به نظرم پر جمعیت نیستا!) دوتا خواهر دارم و یه برادر😊
یکی از خوبیاش که توی این ایام قرنطینه کرونا هم خیلی به چشم میاد، اینه که خونه ساکت و یکنواخت نیست!
اصلا خانواده هایی که یک یا دوتا بچه دارن چجوری این روزا رو سر میکنن و حوصله شون سر نمیره😌
خیلی خوبه که این روزا کنار همدیگه ایم
مثلا چند وقت پیش که خیلی حوصله مون از قرنطینه و مهمونی نرفتن سر رفته بود به ذهنم رسید که خودمون برای عید غدیر جشن بگیریم!(مگه جشن بهتر از غدیرم داریم😌)
قرار شد بدون اینکه کسی بفهمه با مامانم بریم و برای همه خانواده هدیه بگیریم🎁 منم با کاغذکادو های دست ساز خودم کادوشون کردم🌈 کیک پختیم و روز جشن با هم خونه رو تزئین کردیم🎊
خلاصه خیلی خوب بود و چون تعدادمون زیاد بود یه جشن واقعی شد. 🎉🎈
یه خوبی دیگه هم اینه که توی کارای گروهی یا کارای خونه خیلی میتونیم به هم کمک کنیم. مثلا وقتی مامان کاراشون زیاده من یا خواهرم غذا درست میکنیم و خییییییلی چیزای دیگه...
بنظرم هرچقدر تعداد بچه های یه خانواده بیشتر باشه خیلی بهتره.
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
📚 معرفی کتاب|"ازدواج مکتب انسان سازی"
🖋ازدواج یکی از امور مهم زندگی انسانی است که اسلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله هم به آن تاکید ویژه ای دارند.از همین رو شهید دکتر سید رضا پاک نژاد در رساله دکترای خود ضمن پرداختن به بسیاری مطالب،به این امر توجه ویژه داشته و حدود یک پنجم از مجلدات چاپ شده آن را به موضوع ازدواج و مسائل قبل و پس از آن معطوف داشته است.عناوینی چون خواستاری،عقد،ازدواج و زفاف،بهداشت و تربیت نسل،همسریابی و روش های زن داری و شوهر داری از آن جمله اند.ضمن اینکه مسایل دیگری چون تنظیم خانواده و حتی سقط جنین هم مورد توجهومولف شهید بوده است.
#یارمهربان
#پس_از_ازدواج
❣ @Mattla_eshgh
#نکته_کاربردی
🔴 بعضی از ما عادت کردیم وقتی کار اشتباهی را از دوست، همسر یا فرزندمون و... میبینیم، سریعاً واکنش نشون میدیم و اشتباهش را به او متذکر میشیم. با این کار طرف در وضعیت دفاعی قرار میگیره و میخواد که از خودش رفع اتهام کنه. چرا؟ چون شما اون را در جایگاه «متهم» قرار دادید.
بهتر نیست بهجای «شخص»، «کار اشتباه» را محکوم کنید؟ مثلاً اگر بین بچههاتون درگیری فیزیکی رخ داده و یکیشون میگه مامان یا بابا، این منو زد! بهجای اینکه به کسی که کتک زده بگید: چرا زدی؟ بگید: «زدن» کار اشتباهیه.
البته دقت کنید که هنگام استفاده از این روش، حرفتون را بهصورت «کنایهوار» مطرح نکنید. مثلاً اگر رفتید مسافرت و فهمیدید که همسرتون یک چیز مهم را جا گذاشته، خیلی خوبه که بگید: چه بد که فلانچیز جا مونده! بهجای اینکه بگید: تو چرا فلان چیز را جا گذاشتی!
💥اما آسیب وقتی شروع میشه که بگید: همیشه وسایل ما جا میمونه! حالا هم غیرمستقیم، شخص را متهم میکنید هم برچسب بیعرضگی همیشگی بهش میزنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_پانزدهم مسابقه برگزار شد و محمدحسین توانست طرحش را
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت صد شانزدهم
چقدر دلتنگ آن روز ها بودم نمی دانم کی اشک های مزاحم دیدم را تار کرده بود اما همین که به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود .
به سرویس اتاقم میروم و آبی به صورتم میرنم که صدایش در گوشم می پیچد روزی که برای اولین بار به خانه مان آمد .
فکرش را هم نمیکرد که این طور حرف بزند مثل دختری معمولی و با احساس .
" ـ وای هانا ، این جا رو ... اتاقت سرویس جداگونه داره ؟
بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! "
در سرویس را باز کرد و با دیدن سرامیک های شیشه ای سوتی زد و ادامه داد : " انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟
ـ این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره ، اون وقت تو چسبیدی به این توالت ؟ سلیقه ات در حد منفی بینهایته !
ـ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی
ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت
ـ قربان شما
ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !!
ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه
ـ ببند بابا
ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه
با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! "
چقدر با او همه چیز زیبا می گذرد این روز ها خیلی سرش شلوغ است آنقدر که برای من هم وقت ندارد اما همیشه کمک های مویرگی و به موقعش می رسد .
به سرم می زند به دیدنش بروم حال که او وقت نمیکند برای دیدن رفیقش بیاید من میروم ! او رفقای زیادی دارد اما هانا همیشه فقط یک مهدا دارد و بس ...
بسمت کمد میروم و مانتوی یاسی رنگم را بر میدارم رنگی که همیشه دوستش دارد با شلوار و شال خاکستری تیره آن را ست میکنم با آرایش ملیحی که رنگ زرد و پریشان صورتم را بگیرد و معمولی به نظر برسم از اتاق خارج میشوم .
زمانی که با جمع حلقه صالحین مهدا در مورد آرایش صحبت میکردیم حرف جالبی زد که هیچ وقت فراموش نمی کنم .
" ببینید دوستان ، کتاب خدا هیچ وقت نگفته کثیف و بد بو و زشت باشین اتفاقا رعایت نظافت و آراستگی از مهم ترین موارد تاکیدیه اما هر چیزی در قاعده خودش ، مثلا عطر اگر خیلی زیاد زده بشه دلزدگی ایجاد میکنه و از ابزار جلب توجه به حساب میاد اگر ما عطر میزنیم که خوش بو بشیم لازم نیست باهاش حموم کنیم ... مثلا آرایش ... وقتی بعنوان تمیزی و حفاظت از پوست باشه تازه ثواب هم داره خداوند به بندگانش امر کرده مراقب نعمت هاش باشن وقتی شما ضدآفتاب میزنی در واقع داری از پوستت محافظت میکنی البته همونم قاعده داره و نباید جلب توجه کنه ، وقتی رنگ و رو رفته هستی و چهره ی پژمرده ات جلب توجه میکنه برای اینکه چهرت عادی باشه چه اشکالی داره از لوازم آرایش استفاده کنی ؟
استفاده از اینا برای هر خانمی جذابه اما باید بدونیم که کی و کجا ازش استفاده کنیم !
احکام دینی هیچ وقت با عادی ظاهر شدن در جامعه مخالفت نکرده ، فقط باید با قوانین الهی منطبقش کنی همین ! "
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_هفدهم
ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم .
حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟
ـ سلام
ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟
ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم
ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟
ـ نه نزدیکم بهش
ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده
ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی
جیغ می کشد و میگوید :
خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون
ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا
ـ بگو
ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟
ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟
صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت :
فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست .
ـ فاطمه هم پیشته ؟
ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی !
ـ سلام برسون ، چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن
با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ...
ـ نمیخوام بشنوم حسنا
ـ داری تند میری اون...
ـ نه حسنا هیچ وقت
ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته
ـ ممنون
ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟
ـ نه الان حالشو ندارم
ـ دلت باز میشه ها
ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش
ـ به خواهر شوهرم سلام برسون
ـ ایش
ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم
ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام
ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک...
+ مااااااااامانییییییی !
ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن
ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت .
ادامه دارد ....
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_هجدهم
بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد .
وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند .
گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم .
ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید .
مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟
ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟
ـ بله
ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش
ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین
ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش
ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا
ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا
ـ خدانگهدارتون
کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد .
محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟
با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟
بغضم را فرو میدهم و می گویم :
سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟
ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی.....
ـ نه بابا قربونت برم
جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم :
چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟
دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید :
الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود
ـ منم همین طور عزیزم .
کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم .
انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم .
ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم
عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ...
ادامه دارد ...