🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_چهارم
به سختی روی پا می ایستم .
پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم .
احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست .
دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست .
با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم .
شهروز کنار نزدیک در اتاق استاده و دست جلوی صورتش گرفته .
بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم .
با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد .
رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند .
صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم
+وقتی شهریار رفت سوریه بهت گفت ؟ چون گفته بود میاد پیش شماتو ایتالیا
زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد .
با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد .
شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته .
بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
+چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد .
میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود .
سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند
_برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش.......
نگاهش را میگیرد
_مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم .
وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم .
بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است .
سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید
_چی میگفت ؟
معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_سی_ام
#بخش_اول
سر تکان میدهم
+هیچی ، خودم اومده بودم بهش تسلیت بگم
نگاهش را از شهروز میگیرد و گره میان ابرو هایش را باز میکند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز شهادت شهریار ، با هر مشقتی که بود گذشت .
آنقدر روز سختی بود که هر لحظه اش برایم اندازه یک سال میگذشت .
دلم نیامد از شهریار دل بکنم و سراغ جعبه ای که به من داده بروم . ترجیج دادم چند روز بعد به سراغ جعبه بروم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در جعبه را آرام باز میکنم .
نامی ای تو یه جعبه است .
ابتدا نامه را بر میدارم و آن را باز میکنم .
نامه ای بلند و طولانی ، فکر میکنم بتوانم جواب همه ی سوال هایم را بگیرم .
نفس عمیقی میکشم و بعد از فرستادن صلواتی شروع به خواندن نامه میکنم
《به نام خالق مولود کعبه
نورا جان سلام ! میدانم از من دلگیری ، میدانم هزار سوال در سرت تاب میخورد ، میدانم خسته و دلشکسته ای ، میدانم ، همه چیز را میدانم .
آمدم تا یه سوال هایت جواب بدهم ، آمدم تا رفع کدورت کنم ، آمدم بگویم از من دلگیر نباش که هر چه کرده ام بخاطر خودت بوده
از اول خلاصه میگویم .
به بهانه رفتن به ایتالیا به سوریه رفتم تا خانواده ام مخالفت نکنند .
وقتی رسیدم سوریه از خانواده حلالیت خواستم و ماجرا را برایشان شرح دادم .
بعد به مادرم گفتم سر یکی از کشو هایم برود .
۳جعبه داخل کشو بود .
یکی برای تو ، یکی برای پدر و مادرم و یکی برای پدر و مادر تو .
گفتم اگر شهید شدم قبل از تشهیع جعبه ها را به صاحبانشان بدهید .
بحث را با بزرگترین سوالی که در ذهن داری شروع میکنم .
چرا به تو نگفتم ؟
نگفتم چون نخواستم اذیت شوی ، نکفتم چون نخواستم علاوه بر استرس سوریه رفتن سجاد ، استرس سوریه رفتن من را هم تحمل کنی .
نگفتم چون با هر قطره اشک تو دل من هم میسوزد .
اگر نگفتم فقط بخاطر خودت نگفتم ، چون دوستت داشتم .
باز هم اگر دلخوری ببخش و حلالم کن و بگذار روحم در آرامش باشد .
سراغ سوال دوم میروم .
چرا به سوریه رفتم ؟رفتم چون نخواستم آن داعشی های پست فطرت ذره ای از خاک کشورم را غصب کنند .
رفتم چون نخواستم دست آن حرامی ها به ناموشم بخورد .
رفتم چون تو برایم مهم بودی ، رفتم چون مادرم برایم مهم بود .
رفتم چون غیرتم اجازه نمیداد یکی از زنان سرزمین به دست این نامرد های بی غیرت بیافتد .
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌷 عید سعید فطر مبارک
🔺 رؤیت هلال ماه شوال المکرم در غروب چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ برای رهبر انقلاب محرز شده است.
👈 بنابراین پنجشنبه ۲۳ اردیبهشتماه اول شوال و عید سعید فطر خواهد بود.
💻 @Khamenei_ir
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۶۵ انواع ذهنیت های منفی: "شرمساری" 🔹فرد، احساساتی دارد که برای او کمرویی و خجالت را
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 71 ✅ در حقیقت خداوند متعال وقتی بخواد با انسان صحبت کنه با زبان امتحان صحبت میک
#افزایش_ظرفیت_روحی 72
🔸 اینکه ما صرفا خبر داشته باشیم که خدا از ما امتحان میگیره فایده چندانی نداره. بلکه باید "نگاه امتحانی" داشتن در جامعه ما تبدیل به یک #فرهنگ بشه.
✅ اگه در فکر ما این موضوع فرهنگ سازی بشه جلوی بسیاری از اتفاقات بد گرفته میشه؛ مثلا یکی از فواید امتحان اینه که در خانه ها و خانواده ها دیگه هیچ وقت دعوایی نمیشه!
💢 اگه در خانواده کسی به شما ظلمی کرد قبل از اینکه بخوای تصمیمی بگیری یه نکته ای رو توی ذهن خودت مرور کن!
با خودت بگو: قبل از اینکه اون عضو خانوادم بخواد منو ناراحت کنه، این خداست که تصمیم گرفته من رو امتحان کنه. آیا به اصل این امتحان هم اعتراض دارم؟☺️
🔸 قبلا گفته شد که خداوند متعال زندگی ما رو برای امتحان آفریده و ما هیچ وقت نمیتونیم جلوی خدا رو بگیریم؛ ما نمیتونیم طوری عمل کنیم که خداوند متعال ما رو امتحان نکنه.
✅ وقتی انسان در هر اتفاقی از همون اول تسلیم امر خدا باشه مهربان تر رفتار خواهد کرد و آروم تر خواهد بود.
👌🏻و کسی که عمیقا میدونه تمام مشکلاتش امتحان هست دیگه #افسرده نمیشه.
❣ @Mattla_eshgh
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸 ترویج اذان گویی، روشی غیر مستقیم برای حل مسألۀ حجاب🔸
از اذان گفتن غافل نباشید. اول ظهر که شد بروید بایستید و اذان بگویید. نه اینکه همیشه اذان رادیو را باز کنید. اذان شما یک اثر دیگری دارد.
شما میتوانید مسألۀ بدحجابی را به طور غیر مستقیم حل کنید. بوی اسلام که آمد، بوی اذان که آمد، صدای اذان که بلند شد، یک عده بلند میشوند و میروند وضو میگیرند و نماز میخوانند.
شما میخواهید مسئله حجاب را با گفتن حل کنید، توی روی خودش بگویید و حل کنید، اما این گاهی جواب نمیدهد.
غنچۀ گل را با دست باز نمیکنند! اگر غنچۀ گل را با دست باز کنند، گل دیگر گل نمیشود، گل را باید گذاشت تا خودش باز شود. این امور را باید مثل گل آبش بدهی، هوایش را درست کنید؛ خودش به موقع باز میشود.
#پویش_اذان
#اذان
@haerishirazi
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_ام #بخش_ا
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_ام
#بخش_دوم
امیدوارم جواب همه ی سوال هایت را گرفته باشی .
اما ........
سجاد پسر بسیار خوب و پاکیست ، به خوبی و پاکی تو .
برایتان زندگی زیبا و خوش را از حضرت مهدی میخواهم .
داخل جعبه ۲ انگشتر است ، روزی عروسیتان من نیستم ، این هدیه من به شماست .
انگشتر ها متبرک به ضریح امام رضا هستند و از مشهد برایتان خریدم .
انگشتر کوچک از جنس طلاست و برای تو ، انگشتر بزرگ هم برای سجاد و از جنس نقره است .
و اما در آخر
تو یکی از مهم ترین شخصیت های زندگی من بودی .
از این که داشتمت خوشحالم و امیدوارم بهترین ها نصیبت شود .
یا علی
دوست داردت : شهریار 》
نامه را میبندم و میزنم زیر گریه .
صدای هق هقم در کل اتاق میپیچد .
نگاه اشک آلودم را به داخل جعبه میدوزم .
۲ انگشتر زیبای فیروزه داخل جعبه خود نمایی میکنند .
انگشتر کوچک را بر میدارم ، انگشتری با رکابی نازک و نگینی فیروزه و بسیار زیبا که دور تا دورش نگین زده شده است .
انگشتر را میبوسم و به سینه ام میفشارم .
شهریار از قبل میدانسته که شهید میشود ، چون خودش گفته عروسیمان نیست .
یاد روزی می افتم که اولین بار نماز خواندن شهریار را دیدم ، چقدر دلش میخواست مثل شهدا باشد ، حالا خودش هم در جمع شهداست و در جایگاه و مرتبه آنها .
با باز شدن در سر بلند میکنم .
قبل از اینکه شخصی که وارد اتاق شده را ببینم صدای مادرم در گوشم میپیچد
_چی شد مادر ؟
انگشتر ها را بلند میکنم و نشانش میدهم .
به سختی میان گریه ام میگویم
+شهریار برای من و سجاد ....... کادوی عروسی داده
و بعد گریه ام شدت میگیرد .
مادرم با قدم هایی بلند جلو می آید و انگشتر ها را از دستم میگیرد .
مدام قطره های اشکش را از گوشه چشمش پاک میکند و تمام سعی اش را میکند که خودش را کنترل کند نشیند کنار من زار زار گریه کند
زیر لب میگویم
+متبرک به ضریح امام رضاست .
با شنیدن حرفم مادرم هر دو انشگتر را محکم میبوسد .
کنارم مینشیند و آرام در آغوش میکشدم .
با صدایی بغض آلود میگوید
+برا من و باباتم یه جعبه داده .
هنوز بازش نکردم . میترسم نتونم طاقت بیارم و از حال برم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_سی_ام
#بخش_سوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چند روز بعد مادرم بلاخره راضی شد جعبه را باز کند .
نامه اش را نداد من بخوانم اما محتوای جعبه را نشانم داد .
داخل جعبه جانمازی کوچک بود که به گفته مادرم ، پدرم شب تولد شهریار به او هدیه داده اما گفته بود کسی متوجه نشود ، پدرم از شهریار خواسته بود از جانماز خوب مراقبت کند چون یادگار پدرش است ، به همین دلیل شهریار جانماز را بر گردانده تا این یادگار حفظ شود .
حالا درست ۳ ماه از شهادت شهریار میگذرد .
۳ ماهی که هر روز سراغ مرقد شهریار رفتم و به او سر زدم و با او درد دل کردم . ۳ ماهی که در آن چیز های جالب و عجیبی دیدم .
نمونه اش چادری شدن بهاره و تحول بزرگ عمو محسن بود .
حتی پول ارث پدرم و عمو محمود را هم که ۱۱ سال قبل بالا کشیده بود مس داد و عذر خواهی کرد .
عمو محسن خانه را هم فروخت و خمس پولش را پرداخت کرد و بعد خانه لی ساده تر خرید .
وضعیت طبق میل و خواسته و آرزوی شهریار شده بود ، اما صد حیف که نوش دارو بعد از مرگ سهراب است .
به قول شاعر میگفت : همساییمان از گرسنگی مرد در عذایش گوسفند ها کشتند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با کسیده شدن کتاب از زیر دستم به خودم می آیم .
سر بلند میکنم و نگاهم را به سجاد میدوزم ، اخم تصنعی
+داشتم میخوندنم
متعجب ابرو بالا می اندازد
_یک ساعته دارم صدات میکنم
کتاب را میبندد و نگاهی به جلدش می اندازد
_خسته نشدی انقدر دیوان شهریار خوندی ؟
فک کنم همشو حفظ شدی
سری به نشانه نفی تکان میدهم
+نه خسته نشدم ، هروقت دلم برای شهریار تنگ میشه میخونم .
وقتی داشت میرفت گفت هروقت دلت برام تنگ شد بخون .
لبخند میزند و کتاب را روی پایم میگزارد .
_میخوام پیاده شم برم یه چیزی بخرم ، تو چیزی نمیخوای
ادای آدم ها متفکر را در می آورم
+هر چی چیز ترش گیرت اومد بگیر
لب میگزد تا جلوی خنده اش را بگیرد
_فشارت میوفته ، خاله بهم گفته برات نخرم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_سی_ام
#بخش_چهارم
لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز
+پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی
نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم .
میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم .
تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا شود .
یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم .
با صدای در ماشین سر بلند میکند .
سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوزا کی ها را روی پایم میگزارد .
با دقت پلاستیک را نیگیردم ، خبری از لواشک و تزشک نیست .
اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم .
+آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات .
لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد .
گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم .
لواشک ها را از دستش میگیرم .
منتظر نگاهم میکند
+باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون
بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم
+وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام
سجاد همانطور که از ماشین میاده نیشود میگوید
_فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم .
سر تکان نیدهم و از ماشین پیاده میشوم .
سجاد چمدان را از صندوق عقب در نی آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم .
پشت در می ایستیم و سجاد کلید می اندازد .
نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتیست .
با باز شدن در وارد خانه میشویم .
نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده .
فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد .
نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم .
با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند .
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_سی_ام
#بخش_چهارم
لب لوچه ام را آویزون میکنم و دیوان شهریار را باز
+پس الکی منو از تو کتابم بیرون کشیدی
نگاه از نیمرخم میگیرد و از ماشین پیاده میشود ، هنگام پیاده شدن متوجه تکان خوردن شانه هایش بخاطر خنده میشوم .
میخندم و دوباره نگاهم را به صفحات کتاب میدوزم .
تا چند ساعت دیگر به مشهد میرسیم ، تصمیم گرفتیم اولین سفرمان با ماشین جدیدمان به مشهد باشد تا بیمه ی آقا امام رضا شود .
یکی از دوست های سجاد کلید خانه ی پدرش در مشهد را به سجاد داده تا ما برای چند روزی که در مشهد هستیم به آنجا برویم .
با صدای در ماشین سر بلند میکند .
سجاد داخل ماشین می نشیند و پلاستیک خوزا کی ها را روی پایم میگزارد .
با دقت پلاستیک را نیگیردم ، خبری از لواشک و تزشک نیست .
اخم تصنعی میکنم و طلبکار نگاهش میکنم .
+آخرم نخریدی نه ؟ باشه نوبت منم میرسه دارم برات .
لب هایش را روی هم میفشارد و از جیب مخفی کاپشنش چند بسته لواشک و ترشک بیرون میکشد .
گره میان ابرو هایم را باز میکنم و سعی میکنم نخندم .
لواشک ها را از دستش میگیرم .
منتظر نگاهم میکند
+باشه بابا اینجوری نگام نکن ، ممنون
بلند قهقهه میزند ، با خندیدن او من هم میخندم ، چقدر لحظه ها برایم شیرین میگذرد ، گاش این روز ها و لحظه ها تمام نشوند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
کش و قوسی به بدنم میدهم و مینالم
+وای خیلی اذیت شدم ، من برگشتنی دیگه نمیتونم با ماشین بیام
سجاد همانطور که از ماشین میاده نیشود میگوید
_فعلا پیاده شو تا بعد راجبش صحبت کنیم .
سر تکان نیدهم و از ماشین پیاده میشوم .
سجاد چمدان را از صندوق عقب در نی آورد و با هم شروع به حرکت میکنیم .
پشت در می ایستیم و سجاد کلید می اندازد .
نگاهی به نمای ساختمان می اندازم ، از ظاهرش هم معلوم است که خانه شیک و گران قیمتیست .
با باز شدن در وارد خانه میشویم .
نگاهم را دور تا دور حیاط میگردانم ، حیاطی بسیار بزرگ و سر سبز ، در سمت چپ تاپ بزرگی و در سنت راست تختی گذاشته شده .
فضای دلنشین و آرامش بخشی دارد .
نفس عمیقی میکشم ، با پیچیدن بوی گل ها بی اختیار لبخند شیرینی میزنم .
با احساس سنگینی نگاهی چشم باز میکنم ، سجاد با لبخند نگاهم میکند .
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_سی_یکم
#بخش_اول
متقابلا لبخند میزنم
+چه خونه شیک و خوشگلی ، دوستت از این بچه مایه داراست ؟
سر تکان میدهد و نگاهش را دور تا دور حیاط میگرداند
_آره وضعشون خیلی خوبه ، البته با اینکه باباش پولداره ولی خودش کار میکنه ، میگه نمیخوام تن پروری کنم و از صب تا شب بخورم بخوابم ، البته پدرش این در آمدی که داره همش پول حلاله ، آدم دست به خیری هم هست هم به فقرا زیاد کمک میکنه هم به بهزیستی ها
لبخندم عمیق تر میشود
+چه خوب
_راستی دوستم گفت طبقه ی پایین اینجا یه استخر بزرگ هست
میخندم
+برم فردا یه سر به استخره بزنم ببینم چه شکلیه
میخندیم و باهم شروع به حرکت میکنیم .
از سرمای بیرون به داخل خانه پناه میبریم ، همانطور که از ظاهر خانه پیدا بود داخل خانه هم بسیار شیک و جذاب است .
۲ اتاق بسیار بزرگ و هال ۱۰۰ متری مجلسی همراه با دکوری ساده اما دلنشین دارد .
خودم را روی یکی از مبل ها می اندازم ،
+ آخیش پدرم درومد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سر بلند میکنم و نگاهم را به ضریح میدوزم .
دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و همزمان با سجاد خم میشوم و زمزمه میکنم
+السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی
سجاد بی مهابا اشک هایش را آزادانه رها میکند .
نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد
_من ۲ تا چیز خیلی مهم زندگیمو مدیون امام رضام ، یکی بدست آوردن سلامتیم ، چون وقتی سرطان داشتم امام رضا برام معجزه کرد ، نمیتونم برات تعریف کنم ولی بدون من خیلی مدیونم .
دوم به دست آوردن تو ، من فقط تو رو از امام رضا خواستم . گفتم امام رضا اگه عشق بی ثمری هست از دلم ببر ، ولی اگه به صلاحمه خودت کمک کن که........
دستش را روی چشم هایش مزارد و لبش را به دندان میگیرد تا صدای هق هقش بلند نشود .
دستم را روی شانه های لرزانش میگزارم
+امام رضا به همه از این لطف و محبتا کرده ، بیا بریم تو باهم نماز شکر بخونیم .
دستش را از روی چشم هایش پایین میکشد و لبخند میزند ، دستم را محکم میفشارد و به راه می افتد .
دستم را روی گونه هایم میکشم و اشک های داغم را از صورتم پاک میکنم .
خوشحالم ، از اینکه کسی مثل سجاد را از اهلبیت گرفتم ، از اینکه آنقدر لیاقت داشتم که امام رضا به من لطف کرد و باعث پیوند آسمانی من و سجاد شد .
واقعا آن هایی که بدون اهلبیت زندگی میکنند چه کار میکنند ؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۸
💫چَـــرخِ گردون، می گردد ...
و روز و شــب، در پیِ هــم می آیند!
مــن این روزها
به تــمام اهل زمیــن، ثابت میـکنم:
▪️بــرای انتقــام آماده ام 👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 80 🔰👈 اول اینکه قبول کنی همه این داستان ملاقات رو برات بگم چون خیلی جذابه ، همین ام
#رمان_محمد_مهدی 81
❇️ ساسان شروع کرد با دقت سوره مُلک رو خوندن
تمام کرد!
اما چیزی پیدا نکرد تو این سوره که به امام زمان (عج) ربط داشته باشه!
💠 ساسان : داداش ، مطمئنی این سوره درباره امام زمان (عج) هست؟ چیزی راجع به امام زمان (عج) نگفته آخه !
🔰 #محمد_مهدی : نگفتم کل سوره درباره امام هست که !
گفتم یکی از آیات این سوره طبق روایات ، درباره امام زمان (عج) هست !
💠 ساسان : آهان ، خب ، خب ... خب من چیزی پیدا نکردم ! اصلا اسمی از امام زمان و مسائل مهدویت در این سوره نیست
🔰 #محمد_مهدی : وقتی میگیم درباره امام زمان (عج) هست، منظور این نیست که حتما به اسم امام زمان (عج) یا غیبت ایشون اشاره مستقیم داشته باشه ، بلکه منظور این هست آیه به امام زمان (عج) به صورت غیر مستقیم ربط داره
یعنی محتوای آیه درباره امام هست
حالا که این رو یاد گرفتی، دوباره بخون ، ارزش داره ، با دقت بخون تا اون آیه رو پیدا کنی
اگه خسته ای باشه فردا رفتی خونه با دقت بگرد و پیدا کن
💠 ساسان : نه نه ، اصلا ، خسته چیه ؟ اتفاقا کلی ذوق و شوق دارم تا زودتر پیدا کنم ، آدم مگه از قرآن خوندن خسته میشه؟
🔰 #محمد_مهدی : احسنت داداش، احسنت ، بخون ، مزاحم نمیشم
💠 ساسان دوباره با دقت خوند ، اما باز هم چیزی پیدا نکرد ! برای بار سوم هم خوند و هم زمان به معنی آیات هم توجه می کرد ، اما باز هم چیزی گیرش نیومد!!!
#محمد_مهدی که متوجه شده بود ساسان نتونسته پیدا کنه و برای همین کلافه هست ، دستش رو گذاشت روی شانه ساسان و گفت : چیه ؟ پیدا نکردی ؟
🌀 ساسان : نه بخدا ، هرچی میگردم پیدا نمی کنم ، واقعا مطمئنی در این سوره ، آیه ای درباره امام زمان (عج) هست؟
🔰 #محمد_مهدی : بله ، آخرین آیه این سوره درباره امام زمان (عج) هست، یعنی آیه 30 !
💠 ساسان با تعجب گفت ...
#رمان_محمد_مهدی 82
🔰 ساسان با تعجب گفت : آیه 30 ؟
آخه این آیه اصلا ربطی به امام زمان (عج) و مهدویت نداره
اصلا یک معنای دیگه داره
ببین معنی اش چی هست:
👈👈: بگو: به من خبر دهید اگر آب مورد استفاده شما در زمین فرو رود [تا آنجا که از دسترس شما خارج گردد] پس کیست که برایتان آب روان و گوارا بیاورد؟! " ( سوره ملک / آیه 30)
🌀 #محمد_مهدی : خب همین دیگه ، میگه آب گوارایی که در زمین فرو بره و از دسترس شما خارج بشه !
👈آب نمادی هست از حیات و نیاز ما به آب هم ضروریه
👌امام باقر (ع) می فرمایند منظور از آب گوارا در این آیه ، امام زمان (عج) است ،
(منبع : کتاب کمال الدین و تمام النعمه / ج1 / باب آخر)
👈 امامی که نیاز به ایشون ضروری هست و ایشون غائب شده ، و هیچ کس هم جز خدا نمیتونه دوباره ایشون رو برگردونه ،
❇️ حاج آقا عسکری یک شب این آیه رو خیلی قشنگ تفسیر و باز کرد،
می گفتند من و شما بدون آب نمیتونیم بیشتر از چند روز دوام بیاریم و می میریم
🔰 نیاز ما به امام هم همینطوره ، امام برای زندگی دنیایی ما و ساختن آخرت ما ضروری هست،
بدون امام نمیشه راه درست رو از نادرست تشخیص داد
💠 ساسان: پس نقش عقل چی میشه؟ خدا به انسان عقل هم داده
🔰 #محمد_مهدی : بله ، خدا عقل داده ، اما خودت هم اعتراف میکنی که انسان ها حتی دانشمندترین انسان ها ، بارها و بارها تصمیمات اشتباه گرفتن و یا راه اشتباهی رو رفتن
خود این مورد نشون میده که عقل انسان ، نیاز هست ، اما به تنهایی کافی نیست ، باید یک انسان بدون خطا که همه راه ها رو میشناسه به انسان در این راه کمک کنه
👈 میتونی آدمی معرفی کنی تو این دنیا جز معصومین (ع) که اصلا راه خطایی نرفته باشه و کار اشتباهی نکرده باشه؟ آره ؟ میتونی؟
💠 ساسان : نه والله، نمیشه ، حق با تو هست، امام راه رو چطور به ما معرفی می کنه؟
🔰 #محمد_مهدی : با استفاده از قرآنی که خدا فرستاده و احادیثی از معصومین (ع) که برای ما به یادگار مونده و استفاده از عقل و کمک علمای بزرگ ، میتونیم راه درست رو انتخاب کنیم ، به امام معصوم دسترسی نداریم فعلا، اما سخنان ائمه (ع) دست ما هست، میشه راه رو پیدا کرد
👈 این آیه میخواد همین رو بگه،
میخواد بگه شما اگه به امام نیاز دارید، امام شما غائب هست، و کسی جز خدا نمیتونه این امام رو برگردونه
پس باید از خدا بخواهید که غیبت امام تمام بشه
💠 ساسان گفت...
#رمان_محمد_مهدی 83
💠 ساسان گفت از کجا میگیم یک آیه درباره امام زمان (عج) هست؟ یعنی تو تفسیر های قرآن نوشته؟
🔰 #محمد_مهدی : نه داداش، تو روایت ها هست، یعنی روایت میگه یکی از معانی این آیه درباره امام زمان (عج) هست.
💠 ساسان : چقدر جالب، خیلی زیبا بود. سوره های دیگه هم آیه مهدوی داره؟
🔰 #محمد_مهدی : بله ، زیاد ، پدرم میگفت حدود 200 الی 300 آیه از قرآن درباره امام زمان (عج) هست.
💠 ساسان : عالیه، میشه به من بگی؟ میخوام بدونم تا از این به بعد وقتی قرآن میخونم با دقت بیشتری بخونم و به آیات مهدوی اون فکر کنم
🔰 #محمد_مهدی : امشب که شنیدی حاج آقا چی گفت؟ فرمودند در ماه رمضان امسال ، بحث هرشب ایشون آیات مهدوی قرآن هست. پس تا اون موقع صبر کن
حالا اگه سوره واقعه و مُلک رو خوندی ، بگو تا قضیه ملاقات آیت الله مرعشی با امام زمان (عج) رو برات بگم
💠 ساسان : باشه باشه، صبر کن ، سوره واقعه رو هنوز نخوندم ،
🔰 #محمد_مهدی : پس صبر کن یه چیز دیگه یادت بدم ، چون امشب قول دادیم که هر چیز مستحبی و واجبی که بلدیم به همدیگه یاد بدیم
ببین ، بعد از نماز عشا ، دو رکعت نماز نافله میخونن برای تکمیل ثواب نماز واجب
این دو رکعت نشسته هست و نیازی به ایستاده نماز خوندنش نیست
حالا که تصمیم گرفتیم هر شب در حد توان این سوره رو بعد نماز بخونیم، پس بهتره که در رکعت اول این نماز نشسته که اسمش نماز نافله عشا هست، بعد از سوره حمد، سوره واقعه رو بخونیم که ثوابش بیشتر میشه
در حقیقت با یک تیر ، دو نشون میزنیم
هم قرآن رو میخونیم و هم ثواب نماز نافله عشا رو بیشتر می کنیم
میشه از روی قرآن هم این سوره رو خوند و چون نشست هستیم ، راحت تر هم میشه خوند
#رمان_محمد_مهدی 84
🌀 ساسان گفت : ممنونم ، واقعا ممنونم ، اما خیلی بی تابم تا به صورت کامل ماجرای ملاقات آیت الله مرعشی با امام زمان (عج) رو برام توضیح بدی
🔰 #محمد_مهدی : باشه ، حتما ، من این داستان رو اولین بار از طریق پدرم شنیدم ، بعدش به حاج آقا عسکری گفتم و ایشون هم یه بار تو سخنرانی ، کامل توضیح دادند
قضیه از این قرار هست که ایشون قصد کرده بود که 40 شب چهارشنبه برن مسجد سهله تا امام زمان (عج) رو ببینن
👈 در طی مسیر با کسی همراه شدن و بعدش با ایشون وارد مسجد سهله شدن و اعمال مسجد رو انجام دادند
✳️ بعدش صحبت هایی با هم کردند و آیت الله مرعشی از ایشون سوالاتی پرسید و جوابی شنید و بعدش اون فرد عرب ، توصیه هایی به ایشون کردند
1️⃣ تلاوت و قرائت این سورهها بعد از نمازهای واجب بود. بعد ازنماز صبح سوره یاسین و بعد از نماز ظهر سوره عم بعداز نماز عصر سوره نوح و بعد از مغرب سوره واقعه وبعد از نماز عشاء سوره ملک.
اینها رو بهت گفته بودم
2️⃣ توصیه بعدی ایشان خواندن دو رکعت نماز مستحبی بین نماز مغرب و نماز عشا بود که که در رکعت اول بعد از سوره حمد هر سوره ای که بشه رو میشه خوند و و در رکعت دوم بعد از سوره حمد، سوره واقعه خونده میشه
🔰 ساسان : مگه نگفته بودی که در نافله نماز عشا این سوره رو باید خوند؟
🌀 #محمد_مهدی : خب فرقی نداره، در کل باید بعد از نماز مغرب خونده بشه، حالا میخوای بین دو نماز بخون ، یا بعد نماز عشا در نافله عشا ، اما اینجا امام زمان (عج) چنین توصیه ای کردند .
مستحبی هست و میشه به هر صورتی خوند ،
3️⃣ توصیه سوم این بود که بعد از هر نماز واجب این دعا خونده بشه :
" اَللّهُمَ سَرّحْنى عَنِ الهُمومِ وَالْغُمُومِ ووَحْشَةَ الصّدرِ و وَسْوَسَةِ الشَّیطان بِرَحمتِكَ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ."
🔰 ساسان : معنی این دعا چی میشه؟
💠 #محمد_مهدی : (خداوندا من را از هموغمها و اضطراب دل و وسوسه شیطان ، آزاد کن ، تو را به مهربانی ات قسم میدهم ای مهربانترین مهربانان)
🔰 ساسان : چقدر زیبا و عالی
میای حفظش کنیم و بعد نمازها بخونیم؟
💠 #محمد_مهدی : من که حفظم ، کمکت می کنم تا تو هم حفظ کنی تا بتونی راحت بخونی
👈 توصیه چهارم....
📚 منبع ملاقات آیت الله مرعشی با امام زمان (عج) : (قبسات، من حياة سيدنا الأستاذ آية الله العظمى السيد شهاب الدين المرعشي النجفي ، ص 109 )
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از شهید سید ابراهيم رئیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨تصاویری از لحظه نام نویسی "سید ابراهیم رئیسی" برای انتخابات ریاست جمهوری
🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
https://eitaa.com/joinchat/4045799480Cc2d23a4617
بیانیه حضور آیت الله رئیسی.docx
29K
🔴 متن بیانیه حضور #آیتالله_رئیسی را بخوانید و بازنشر کنید
بیانیه فوقالعاده مهم است
#دولت_مردم
❣ @Mattla_eshgh
⁉️ چرا امام زمان را نمیبینیم؟
💠 روزی از عارفی سؤال شد: «چرا ما امام زمان را نمی بینیم؟» عارف گفت: «لطفا برگردید و پشت به من بنشینید... شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان میتوانید مرا ببینید؟»
🔸شاگرد عرض کرد «خیر! نمیتوانم ببینم.» عارف فرمود: «چرا نمیتوانی من را ببینی؟» شاگرد گفت: «چون پشت من به شماست.» عارف فرمود: «حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان را بینید؟! چون شما پشتتان به امام زمان است.»
🔺با گناهان و نافرمانیها به امام زمان پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدارشان را داریم...
📖 #داستانک
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_یکم #بخش_
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد سی یکم
#بخش_دوم
وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟
درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟
نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز .........
بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم .
از میان جمعیه به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم ، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خم میشوم و دستم را در آب استخر فرو میکنم ،
+چقدر آبش تمیزه
سجاد سر تکان مسدهد
_آره ، دوستمم گفت تمیزه ، گفت هر دفعه قبل از اینکه برن آبش رو عوض میکنن که برای دفعه ی بعد تمیز باشه . چون سر پوشیدست مشکلی پیش نمیاد .
بلند میشوم و دهان باز میکنم اما قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد آرام هولم میدهد .
همزمان با جیغ زدنم بازویم را میگیرد و میخنذ
_نترس بابا گرفتمت .
یک هو پایش روی موزاییک های سر میخورد و تعادلش را از دست میدهد .
بلند میگوید
_نمیتونم تعادلمو حفظ کنم
باهم داخل آب پرت میشویم .
وقتی روی آب می آیم هوا را میبلعم .
نگاهی به لباس های خیس خودمو سجاد می اندازم .
سجاد با دیدن قیافه ی بهت زده ام قهقهه میزند
_شبه دو تا موش آبکشیده شدیم ، اومدم شوخی ساده کنم ببین به چه روزی افتادیم
با خندیدن سجاد بی اختیار بلند بلند میخندم ، موهایم را از جلوی صورتم کنار میزنم
لبم را به دندان میگیرم و سعی میکنم نخندم .
اخم تصنی تحویل سجاد میدهم
+ببین لباسام به چه روزی افتاد ، نو بودن .
میخندد و مشتی آب در صورتم میپاشد
_بیخیال دنیا بابا ، مال دنیا ارزش غصه خوردن نداره ، خوش باش
آرام به بازویش میکوبم
+رو نیست که ، سنگه پای قزوینه ، یه چیزیم بهت بدهکار شدم
همزمان میخندیم .
به قول سجاد بیخیال مال دنیا میشویم و مشت های پر شده از آب را به سمت هم میپاشیم .
آمده بودیم فقط سَری به استخر بزنیم که قسمتمان شد در آن شنا کنیم ، آن هم با لباس های نویمان که تازه از نزدیک حرم خریده بوریم