eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
_🌱
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 رایان گفت: - پس از الان من و تو همکاریم می دونم نا امید ام نمی کنی! پا روی پا انداختم و گفتم: - اولین کاری که براتون می تونم انجام بدم اینکه بگم من توی تک تک عمارت هایی که خاندان دارن و رفتیم همه جاشون جز به جز دوربین و شنود دارم. چشم همه گرد شد و رایان رو به جلو خم شد و گفت: - شوخی که نمی کنی؟ نه ای گفتم که فرمانده گفت: - به چه چیزی اون دوربین ها رو وصل کردی؟ گفتم: - لب تاب ام. رایان گفت: - عالیه این اولین کاری بود که قرار بود انجام بدیم تو کار مون رو یه پله جلو تر انداختی. سری تکون دادم که رایان گفت: - یه مسعله دیگه هم هست اینکه برای راحتی مون توی تمام این مدت و چون همیشه باید کنار من باشی طوری که بقیه شک نکنن اینکه ما با هم ازدواج کنیم و بعد تمام شدن عملیات طلاق بگیریم می دم چنان شناسنامه اتو سفید کنن که انگار منی وجود نداشتم نظرت چیه؟ به چشم هاش زل زدم و گفتم: - من برای از بین بردن این لجن ها هر کاری می کنم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 رایان گفت: - پس تمامه اره؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه من یه خواسته ی دیگه هم دارم!که اگر قبول نکنید نمی تونم کمکی بهتون بکنم. رایان گفت: - چه خواسته ای؟ نگاهی به همه اشون انداختم و گفتم: - اگر بعد از این عملیات زنده موندم من پلیس بشم! رایان جا خورد و گفت: - چی بشی؟پلیس؟تو کجات به پلیس می خوره؟ سری تکون دادم و گفتم: - زرنگ نیستم که هستم !نترس نیستم که هستم!تیراندازی م خوب نیست که هست ! کسی به ظاهرم شک می کنه؟نه . فرمانده گفت: و اگر قبول نکنم؟ بهش چشم دوختم و گفتم: - رایان می تونه تنهایی کار شو راست و ریست کنه. فرمانده گفت: - ولی تو الان می دونی رایان چیکارست و منطقه ما رو هم بلدی! اگه همکاری نکنی مجرم محسوب می شی. خم شدم روی میز و گفتم: - من اینجا رو پیدا نکردم یا به زور متوصل نشدم تا وارد اینجا بشم و نمی دونستم رایان چیکارست شما به خواست خودتون منو اینجا اوردید و بهم گفتید و منم قبول نکردم برای حفظ جونم پس نمی تونید منو مجرم کنید! ساکت شدن که گفتم: - من ظاهرم بچه است از درون بچه نیستم فرمانده منو گول نزن دیگه. ابرویی بالا انداخت و گفت: - اگر جز این شرط دیگه ای نزاری قبوله! گفتم: - حله کتبا بنویسید بهم بدید همه امضا کنن با اسم و فامیل. نوشت و همه به عنوان شاهد امضا کردن. فرمانده گفت: - کلاس چندمی؟ لب زدم: - یازدهم. نگاهی به ساعت کرد و گفت: - نباید الان مدرسه باشی؟ کاغد و قلمی که روی میز سرد فلزی بود رو برداشتم و در حالی که نقاشی سیاه قلم می کشیدم گفتم: - اخراج م کرده مدیر 3 روز. یکی دیگه اشون گفت: - چرا؟ لب زدم: - دختری که مسخره ام می کرد رو سرشو زیر اب کردم داشت خفه می شد! چشماشو گرد شد و گفتم: - ولی الان پشیمونم! رایان گفت: - چون داشتی خفه اش می کردی؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم: - نه چون باید چهار تا فن روش پیاده می کردم که تا چند ماه می خوابید گوشه بیمارستان! رایان گفت: - فن بلدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - تکفاندو کاراته بوکس ژیمناستیک کنگ فو مدرک دارم و کمر بند مشکی! نقاشی مو تکمیل کردم و بلند شدم رایان ورق و برداشت و گفت: - سیاه قلم ت عالیه ولی چرا انقدر تلخ و سرد؟ پوزخندی زدم و گفتم: - زندگی همینه! برنامه چیه؟ رایان گفت: - شنود ک دوربین ها رو از کجا اوردی تو دید نباشن؟ صندلی رو برعکس گذاشتم و گفتم: - عدسی رنگ دیوار ان فقط با دستگآه مشخص می شن!وصل کردم ادم تو داشته باشم اومم مخصوصا از یکی! فرمانده گفت: - اون دوربین ها فقط مربوط به ادارت پلیس ان از کجا اوردی؟ خیلی ریلکس گفتم: - از اونجا که مال الان همکاریم راست ش رو بگم قاچاقی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 رایان گفت: - و اون یه نفر که ازش کینه داری کیه؟ گفتم: - پارسا!برادرت. متعجب بهم نگاه کرد و گفت: - برادر من؟پارسا؟اون که ساکته! پوزخندی زدم و استین مو تا بازو دادم بالا جای دل خراش چاقو که عمیق بریده شده بود و جاش معلم بود رو نشون دادم و گفتم: - این یادگاری برادرته می دونی چرا؟ فقط با بهت نگاهم کرد که گفتم: - چون وقتی توی انباری به زور می خواست بهم تعرض کنه تقلا می کردم با چاقویی که همیشه توی جیب کت شه اینجور برید تا بی جون بشم ولی زدمش! دست رایان مشت شد که با خشم گفتم: - خاندان تو و من جماعت کثیفی هستن که با خوردن خون ادما زنده ان!به ظاهر به من می گن جادوگر و پسرای خاندان همه دنبال منن!اما من مثل اونا نیستم و بهم بگو تو چطور ادم حسابی شدی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 رایان با خشم گفت: - خودم انتقام تو از اون عوضی پس فطرت می گیرم. گوشیم زنگ خورد بی رمق و حوصله زدم روی بلند گو که صدای یه پسر پیچید: - سلام خانومم. چشمام گشاد شد و گفتم: - چی! با خنده مرخرفی گفت: - انقدر عاشقتم که دوست دارم از الان خانومم صدات کنم. اخم غلیظی روی پیشونی م نشست و گفتم: - شما؟ گفت: - اریام!منو نمی شناسی اون روز توی کافه دیدمت انقدر زیبایی که منو بی خواب کردی چند روزه! پوزخندی زدم و گفتم: - می تونی گمشی. قطع کردم و مسدود کردم. رایان گفت: - تو خاستگار نداری؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - اونقدر زیاد ان که نمی خوام اسم ببرم!ولی من حاظر نیستم ببینمشون! کل ایل و تبار دوست و همکار های اقاخان ت خاستگار های منن. رایان گفت: - و چرا ازدواج نمی کنی راحت بشی؟ خنده ای کردم که با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و گفت: - واسه چی می خندی؟ به صندلی تکیه دادم و گفتم: - مگه پسری هست که منو به خاطر خودم بخواد؟پسرا به عنوان ابزار به دخترا نگاه می کنن البته بجز پسرای مذهبی واقعا دیدم سر بلند نکرد نگاهم کنه توهم دیدم نگاهم نمی کردی حتی سوار موتورم شدی ازم فاصله گرفتی خوب من از پسرای مذهبی خوشم میاد ولی من خودم هیچیم به مذهبی ها نمی خوره! رایان گفت: - یعنی از تمام پسر هایی که اومدن خاستگاری ت بدت میاد؟ یکم بهش نگاه کردم و گفتم: - من خیلی هاشونو ندیدم نمی دونم! از جام بلند شدم و کلافه گفتم: - من توی دنیا از چیزی نمی ترسم ولی تو زندگیم کسی دوسم نداشته من نمی خوام شوهر کنم اگه من اونو دوست داشته باشم اما اونم مثل بابا و مامانم و بقیه دوسم نداشته باشه من ضعیف می شم و اینو نمی خوام!نمی خوام به ازدواج فکر کنم ادم ها بد ان خیلی بد. بهش نگاه کردم و گفتم: - و خیلی ام بدم میاد راجب درد هام با کسی صحبت کنم چون بعد بر علیه ام استفاده می کنن بقیه و خیلی هم منو سوال جواب کردین و خوشم نمیاد بهتره کار مونو شروع کنیم امشب باز مهمونیه و اگر تو بخوای ماجرای ازدواج مونو مطرح کنی کسی نمی تونه مخالفت کنه و تنها کاری که می کنن اینکه منو سر به نیست کنن!من خودم از پس خودم بر میام تو کاری که باید بکنی اینکه تهدید شون کنی تهدید به اینکه جانشین نمی شی!تهدید به اینکه ابروشونو می بری!تهدید به اینکه خاندان و ترک می کنی و تحت هر شرایطی اگر من غیبم زد نباید کوتاه بیای اگر تو بترسونی شون نمی تونن بلایی سر من بیارن اوکیه؟ رایان بهم ریخت و گفت: - نمی شه ریسک کرد تو یه دختری اگر بلایی سر تو بیاد نمی تونم خودمو ببخشم! با حالت چندشی نگاهش کردم و گفتم: - ببین من شاید دختر باشم اما حریف 10 تا مردم یه تنه فهمیدی؟منو دست کم نگیر فکر کنم این منم که باید حواسم به تو باشه یه وقت سوتی ندی چون چیزی نمی تونی حله؟ دوباره گفت: - نه نمی تونم اومدی دست و پاهاتو بستن توی یه ناکجا اباد می خوای چیکار کنی؟ کلافه بهش نگاه کردم استین مو برگردوندم که تیغ های تیر به همراه چاقو جاساز شده بود جاساز لباس م توی خود دوخت شو نشون دادم که اصلحه گذاشته بودم پامو بلند کردم گذاشتم روی میز که ته کفشم جاساز چاقو بود. گیره توی موهام از صد تا چاقو تیز تر بود. لب زدم: - بسه یا باز ادامه بدم؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 رایان گفت: - حالا باورم شد دختر نیستی! اشاره کردم بریم؟بلند شد و فرمانده گفت: - موفق باشین. سوار ماشین شدم و زدم بیرون برگشتیم توی شهر و رایان گفت: - اگر بخوان بلایی سرت بیارن معمولا کجا می برنت؟ لب زدم: - عمارت شرقی یا اون که خارج از تهرانه شاید هم کارخونه خرابه ی قدیم من بهم دوربین وصله با شنود روی لب تابه بهت می دم هر جا باشم متوجه می شی! سدی تکون داد و گفت: - پیداش نکنن یه وقت! سری یه عنوان منفی تکون دادم و توی فرعی پیچیدم و گفتم: - نمی تونن زیر پوستیه! اوکی گفت. جلوی عمارت اقاخان پارک کردم و زنگ در رو رایان فشرد که باز ‌شد و داخل رفتیم. حیاط بزرگ رو طی کردیم و وارد عمارت شدیم همه با دیدن من کنار رایان اخم هاشون توی هم رفت. پوزخندی کنج لبم نشست و رایان سلام کرد منم که اصلا سلام نکردم روی مبل نشستم و ما انداختم روی پا. رایان نشست کنارم و گفت: - یه مطلب مهم می خوام با همگی در میون بزارم. همه نشستن و رایان گفت: - راجب همسر اینده من و خانوم این عمارته. همه خوشحال شدن و اقاخان به وجد اومد و گفت: - عروس زیبا کیه؟ رایان با نیش باز گفت: - دختر پسرت اقا خان!باران. کل سالن توی سکوت فرو رفت. جوری ساکت شد که انگار کسی نفس نمی کشید. منم خیلی ریلکس خم شدم یه سیب برداشتم و گاز زدم و تک تک شونو از نظر گذروندم کم مونده بود سکته کنن. اقا خان با صدای ضعیفی گفت: - چی! اخ که الهی سکته کنی بمیری خاک ت نکنن بندازنت جلوی سگا. رایان گفتت: - من عاشق باران ام یعنی کلا به خاطر اون از خارج کشور اومدم اینجا و می خوام جانشین شما بشم توی خاندان!
شرمنده به دلیل ایام فاطمه ای که گذشت!. من عمداً پارت نگذاشتم :)) واین مدت که شب یلدا بود هدیه من به شما این ۵ پارت 👀🫰🏻 تقدیم عزیز ترین ها🫂.♥️
کاش‌این‌روح‌شبی‌ترک‌کند‌روحِ‌زمین‌گیرِ‌مرا:)💙
بیهوده نگردید به تکرار در این شهر او طرزِ نگاهش بخدا شعبه ندارد  !
و قسم به امید که می روید زِ جایِ بریدگی !🖤🌱
گنگ خونتون نیفته ؛🕶✨️"
اُمیـد . . پیچشِ نور است؛ در عُمقِ تاریکی!✨🍃