eitaa logo
نـیـهـٰان
30هزار دنبال‌کننده
927 عکس
866 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● تصمیم گرفتم اول از همه، دست به دامن حرفی شوم که خودش دیروز بر زبان جاری کرده بود. - حتی اگر نباشه هم برای شما فرقی نداره. من قراره یه مدت پیش شما باشم نه؟ با زدن این حرف، سریع به سمت من چرخید و درحالی که ابروانش را درهم گره کرده بود غرید: - کی همچین چیزی گفته؟ فکر فرار به سرت بزنه، حسابت با کرام الکاتبینه! فهمیدی؟ آن‌قدر سریع گارد گرفت که دیگر جرأت نداشتم ادامه‌ی حرفم را به زبان آورم. اما شنیدن این کلمه، برایم آشنا بود مارال هم قبلا اشاره کرده بود اگر فرار کنم حسابم با کرام الکاتبینه. - منظورم اون نبود‌. خودت گفتی من یه عروسکم تا وقتی که از دستم خسته بشی و بیرونم کنی. متفکر نگاهی به من انداخت‌‌. گویا سخنانش خودش را هم فراموش کرده بود! بعد از لحظه‌ای مکث، خنده‌ای کرد و گفت: - چیزی که من گفتم، مفهوم امروز و فردا نداره. قرار نیست به این زودی خسته بشم. برنامه‌ی من بلند مدته. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خب هاتف با صداقت تمام، بیچارگی‌ام را نشانم داد. دیگر تنها راهی که داشتم این بود که او را متقاعد کنم با بچه‌ای که حتی اگر از خودش هم نباشد کنار بیاید. - اگر بچه‌ی تو نباشه... بین سخنم پرید و سریع لب زد. - حرفش رو نزن. لبانم را از حرص گاز گرفتم‌. آن‌قدر محکم که طعم خون را در دهانم احساس کردم. نمی‌فهمم چرا از هاتف می‌ترسم؟ او وسط زندگی من پرید مرا به زور این‌جا کشید و حالا هم من می‌ترسیدم؟ در زندگی خودم دچار بدبختی شدم و با اشتباه‌های غلط، مسیرش را عوض کردم اما اشتباهات من نباید پلی می‌شد برای بدبختی نفر دیگر. هاتف که سکوت مرا دیده بود، نگاهی به ساعت دیواری انداخت و درحالی که از جا بلند می‌شد؛ گفت: - غذا چی می‌خوری؟ شانه‌ای بالا فرستادم و با بیخیالی لب زدم: - چیزی که بقیه می‌خورن‌. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خنده‌ای کرد و درحالی که پتو را از روی من کنار می‌کشید؛ گفت: - بقیه غذای عادی می‌خورن. تو بخوری دوباره حالت بد نمی‌شه؟ تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. سر آخر قصد کشتن این بچه را داشت یا قصد مراقبت از او را؟ - نه بد نمی‌شه. سرش را تکان داد و به سمت درب رفت. با دیدن درب اتاق که سالم بود و سر جایش، چشمانم در حدقه گرد شد. این درب کی اینجا نصب شد؟ آن‌قدر در خواب فرو رفته بودم که حتی متوجه‌ی صداهای عجیب نصب درب هم نشدم؟ خمیازه‌ای کشیدم و سعی کردم هرطور که شده قبل از این‌که زمان شام برسد، دوشی بگیرم. بعد از این همه تنش و اتفاقات ریز و درشت، به اندکی آرامش نیاز داشتم که تنها می‌توانستم زیر دوش آب آن را تجربه کنم. از روی تخت بلند شدم و با برداشتن حوله راهم را سمت حمام در پیش گرفتم‌. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بعد از گرفتن دوشی مختصر که باعث آرام‌تر شدن افکار ذهنم و سبک‌تر شدن جسمم شد، از حمام خارج شدم. با پوشیدن یکی از لباس‌هایی که در کمد چیده شده بود روبه‌روی آیينه نشستم و با شانه، مشغول مرتب کردن تار موهایم شدم. البته شانه زدن به موهایم تنها یک بهانه بود، در اصل تمام فکر و ذهنم پیش هاتف و شهریار بود. پیش هاتف بود تا بفهمم بالاخره عاقبت من چه می‌شود. اما پیش شهریار بود تا راهی بیابم و اگر شده دوباره او را ببینم بلکه او را مرا نجات دهد. حتی اگر به قیمت تحقیر شدن و کوچک شدنم. با شنیدن صدای درب اتاق، نگاهم را از آيينه گرفتم و با صدای بلند گفتم: - بله؟ آن‌قدر سمیه از صبح اطراف من بود که احساس می‌کردم خدمتکار مخصوص من شده! در بین این همه آدم چرا همیشه این دختر مرا خبر می‌کرد و دنبال من بود؟ - بفرمائید شام خانم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
تیکه‌ای از پارت‌های جدید Vip😍 اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐 اختلاف پارت‌ها به 354 پارت رسیده، ما در وی‌آی‌پی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار می‌دیم🤩 با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو می‌تونید از طریق خرید vip بخونید.🔥 @Vip_Ad ☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● جوابی به او ندادم و از جا بلند شدم. با پیچیدن یک روسری به دور موهایم، در آيینه نگاهی به خودم انداختم. بعد از اطمینان از مرتب بودنم، سمت درب اتاق رفتم و خارج شدم. حتی اندکی هم احساس گرسنگی نمی‌کردم؛ از شدت استرسی که متحمل شده بودم، اشتهایم نابود شده بود. با دیدن مارال که روی مبل روبه‌روی تلویزیون نشسته بود، به سمتش رفتم. نمی‌دانم او هم از این اتفاق باخبر شده یا نه اما من نیاز به کسی داشتم تا این حرف‌ها را برایش بگویم. اگر لبم را به سخن باز نمی‌کردم در این خانه میپوسیدم و کم کم از بین می‌رفتم. مارال گویا نزدیک شدن مرا حس کرد که نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من دوخت. در کسری از ثانیه نگاهش از آن نگاه بی‌حال، تبدیل شد به خنده‌ای روی لبش. - نیهان بهتر شدی دخترم؟ واقعا او خبر نداشت؟ نزدیکش رفتم و دقیقا کنار او نشستم. لبخندی همانند خودش بر لبانم نشاندم و گفتم: - مگه خبر نداری چه بلایی به سرم اومده؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مارال اخمی بر چهره‌‌اش آمد و با جویدن پوست لبش، از جا بلند شد. قبل این‌که جایی برود، سریع دستش را گرفتم؛ گفتم: - کجا؟ داشتم باهات حرف می‌زدم! سرش را کمی پایین آورد و گفت: - هاتف باز اذیتت کرده؟ می‌رم باهاش حرف بزنم. کاش تنها مشکل من اذیت کردن‌های هاتف بود. سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و دستش را به سمت پایین کشیدم. با صدای آرام لب زدم: - نه ربطی به اون نداره، یعنی مشکل اصلی اون نیست. هم‌زمان با گفتن ادامه‌ی‌ حرفم، انگشتم را به سمت شکمم دراز کردم و گفتم: - مشکل اصلی این‌جاست. مارال نگاهش به سمت من کشیده شد و درحالی که گیج بودن را می‌توانستم به راحتی در نگاهش ببینم، لب زد: - یه جور حرف بزن منم بفهمم! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
تیکه‌ای از پارت‌های جدید Vip😍 اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐 اختلاف پارت‌ها به 400 پارت رسیده، ما در وی‌آی‌پی پارت 1000 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار می‌دیم🤩 با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو می‌تونید از طریق خرید vip بخونید.🔥 @Vip_Ad ☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بیچاره این زن دراین خانه بود اما از هیچ چیز خبر نداشت. لبخندی به لب آوردم و درحالی که به وضوح غم را می‌توانست در چشمانم ببینید، لب زدم: - باردارم. با بیرون آمدن این حرف، مارال خنده‌ای کرد و آرام به شانه‌ام کوبید. متعجب از رفتار او، نگاهش می‌کردم که گفت: - شوخی نکن نیهان! من چرا باید به شوخی می‌گفتم که باردارم؟ مگر مغزم مشکل داشت یا مریض بودم؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و لب زدم: - شوخی نکردم! امروز دکتر گفت که من باردارم. رفته رفته خنده از لبان مارال پر کشید و کم کم تبدیل به تعجب شد! - تو همش یه روزه زن هاتف شدی. هیچ جوره حوصله‌ی توضیح دادن دوباره‌ی آن همه اتفاق را نداشتم، برای همین تصمیم گرفتم تمام حرفم را در یک جمله بگویم. - از شهریار باردارم، قبل از این‌که بیام این‌جا بودم و خبر نداشتم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مارال ناباور به من خیره شده بود. او هم چون ثانیه‌های اولِ خودم، باور نداشت! البته حق هم داشت، این ماجرا واقعا عجیب شده بود. از جا بلند شدم و دست مارال را به دنبال خودم کشیدم، لب زدم: - بیا شام. مارال سرش را تکان داد و به دنبالم راه افتاد. دلم می‌خواست با هاتف روبه‌رو نشوم اما او هم حتماً برای خوردن شام آمده بود. با ورود به آشپزخانه، بدون کوچک‌ترین توجه به هاتف، روی یکی از صندلی‌ها نشستم. از آن‌جا که با این اداهای خدمت‌کارها کنار نمی‌آمدم، قبل از این‌که بخواهند دست به چیزی بزنند، خودم ظرف را برداشتم و برنج کشیدم. از بچگی‌ عاشق برنج و ماست بودم. حتی غذاهای مورد علاقه‌ام هم فقیرانه بود! یادمه همیشه مادرم برای این‌که بال و پر دهد به این ذوق کودکانه‌ی من، در گوشم زمزمه می‌کرد که این غذا از بهشت آمده. سرم را تکان دادم و با برداشتن کاسه‌ی ماست، مشغول شدم. اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم، صدای هاتف بلند شد و مانع جوییدن لقمه‌ام شد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سرم را به سمت او چرخاندم، درحالی که مبهوت به من خیره شده بود و حرکات مرا در نظر گرفته بود، لب زد: - یه چیز مقوی بخور! به غذای منم کار داشت؟ من عجب گیری کرده بودم! بیخیال سر چرخاندم و با جدیت، مشغول خوردن همان ماست و برنج خودم شدم. می‌توانستم هنوز سنگینی نگاهش را احساس کنم اما فکر کنم این چیزی بود که باید کم کم به آن عادت می‌کردم. چیزی بود که گویا تا آخر عمر، همراه من است. دلم می‌خواست هرچه زودتر این کودک به دنیا بیاید، احساس می‌کردم او تنها کسی است که می‌تواند مرا کمی از این بیچارگی فاصله دهد. البته اگر در این خانه دوام بیاورد...! - نیهان؟ با صدای مارال دست از افکار کشیدم و به او نگاه کردم. با چشم و ابرو اشاره‌ای به بشقاب مقابلم کرد. سرم را پایین انداختم و با دیدن بشقاب، چشمانم گرد شد. آن‌قدر در فکر فرو رفته بودم که با قاشق تمام غذا را از بشقاب برداشته و روی میز ریخته بودم! با دیدن نگاه خیره‌ی هاتف و مارال، خنده‌ی خجلی کردم و آرام گفتم: - خب من سیر شدم، مرسی! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خواستم از جا بلند شوم اما با دیدن چشم و ابروهای درهم هاتف، ترجیح دادم از جایم تکان نخورم. نمی‌دانم این همه ترس و مطیع شدنم، از چه چیزی بود. ولی به خوبی می‌دانستم نباید کاری کنم که هاتف سر لج بردارد، حداقل به خاطر این جنین...! - بشین غذا بخور بچه. مثلا بارداری ها! با حرف هاتف، چشمانم گرد شد و مبهوت ماندم. او که حتماً می‌دانست این کودک از او نیست، پس چرا این‌قدر برایش مهم بود؟ به حرف او، دستم را دراز کردم و خواستم دوباره غذا بکشم اما ظرف برنج از جلوی دستانم به عقب کشیده شد. هاتف درحالی که ابروانش سخت در هم بود، خودش مشغول کشیدن غذا شد و در آخر هم مرغ روی برنج گذاشت. درحالی که سعی می‌کردم دوباره لج نکنم تا مثل بچه‌ی آدم غذا را بخورم و فرار کنم، قاشق را برداشتم. - خودم می‌کشیدم، لطف کردی! مارال با شنیدن حرفم به زیر خنده زد و لبانش را برای کنترل خنده روی هم فشرد. خوب صحبت کردنم با هاتف این‌قدر عجیب و مسخره بود؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.