● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_537
برای اینکه به من شک نکند شانهای بالا فرستادم و بیخیال قاشقی از غذا را به سمت دهانم بردم و گفتم:
- هرجور راحتی! من به خاطر خودتون میگم، وگرنه برای من فرق نداره.
سری تکان داد و مشغول غذا خوردن شد. زیر چشمان خیرهی او، غذا خوردن سخت ترین کار ممکن بود. قاشقی دیگر از غذا را خوردم و با تشکر کردن از آشپزخانه خارج شدم.
به جای اینکه سمت اتاق خودم بروم راهم را به سمت حیاط در پیش گرفتم. به منظور فرار نرفتم، فقط میخواستم کمی از آن فضای پادگانی خانه دور شوم.
هنوز پایم را کامل بیرون نگذاشته بودم که مردی چهارشانه جلوی چشمانم سبز شد.
- کجا؟
به همین یکنفر جواب پس نداده بودم که حالا مجبور شدم بدهم! ابروانم را درهم کشیدم و حق به جانب گفتم:
- به تو چه؟ زود باش برو کنار از سر راهم.
برعکس توقع من، سریع کنار رفت و حرفی هم نزد! واقعا همگی دیوانه بودند، رسماً بین یک مشت احمق گیر افتادم!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_538
به سمت تاب آهنی بزرگ رفتم و روی آن نشستم. گلویم شدید میسوخت و انگار گلولهای آتش درون گلویم قراره گرفته بود.
به محافظهایی که جلوی درب ایستاده بودند نگاه میکردم. کاش میشد چشمانشان بسته شود تا امکان فرار پیدا کنم.
اما دیگر مهم نبود! فرار هم میکردم جایی را برای رفتن نداشتم! خانهی آخرم باز هم پیش هاتف و پدرم بود. مطمئنم تا به این لحظه گندم آنقدر پشت من ناسزا و ناحق گفته که شهریار چشم دیدنم را هم ندارد. چه برسد زندگی دوبارهی من در خانهاش.
سرم را به پشتی تاب تکیه دادم. دلم میخواست هرچه زودتر شب شود حوصلهی چرخیدن بین این انسانهای مزخرف را نداشتم.
- خانم؟ میشه تشریف ببرید داخل؟
سرم را به سمت صدا چرخاندم باز هم همان مرد مزاحم. دندان بهم کشیدم و با عصبانیت غریدم:
- تو چیکار به من داری؟ میتونی اینقدر دنبالم راه نیوفتی؟
نگاهش را به بالا و سمت پنجرههای خانه دوخت و بعد به من خیره شد و آرام گفت:
- آقا اگر بفهمه هم من و هم شما رو تیکه تیکه میکنه!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_539
باید حدس میزدم این مرد الکی به دنبال من راه نمیوفتاد و مرا به این طرف و آن طرف دعوت نمیکرد.
ترسیده بود! او هم چون من از دیدن آن غول بیشاخ و دم میترسید اما برایم مهم نبود. همان جور که بیچاره شدن من برای هیچ کدام از اینها اهمیتی نداشت و همین ها مرا به خانهی هاتف آوردند، تیکه تکیه شدن آنها هم برای من مهم نبود.
بیخیال شانهام بالا فرستادم و لب زدم:
- مهم نیست. حالا هم برو اونطرف میخوام تنها باشم.
کلافه از من دور شد و رفت. بیخیال از هاتف، بین افکار خودم مشغول فکر کردن شدم. واقعا به اندازهی ذرهای برایم اهمیت نداشت هاتف چه بلایی به سرم میآورد.
بدترین بلا بر سرم آمده بود و تمام! دیگر فکررنکنم چیزی مانده باشد. با صدای شنیدن قدمهایی، نگاهم را به کسی دوختم که درحال نزدیک شدن به من بود.
با دیدن چهرهی هاتف، دوباره به روبهرو خیره شدم و مشغول فکرکردن به بدبختیهای خودم شدم.
تا کنار من روی تاب نشست، سریع از او فاصله گرفتم و سعی کردم به دورترین نقطهی تاب بروم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_540
تلفنش را از جیبش بیرون کشید و به طرفم گرفت، منتظر به او نگاه میکردم، مطمئن بودم قصد دادنِ تلفن را به من نداشت.
- بگیر دیگه. مگه دنبال همین نبودی؟
چشمانم از تعجب گرد شده بود اما سعی کردم به او نگاه نکنم تا متوجهی تغییر حالتم نشود، زبانم را به روی لبم کشیدم و گفتم:
- من تلفن میخوام چیکار کنم؟
موبایل را روی تاب گذاشت و گفت:
- نمیدونم. تو از صبح دنبالشی.
سرم را به نشانهی نه تکان دادم و گفتم:
- نمیخوام.
مارال به او گفته بود؟ یعنی آن فرشتهی نجات من مرا به این مردک فروخت؟ چطور دلش آمد این چنین کند؟
با شنیدن صدای بوق، نگاهم را به او و تلفن در دستش دادم تا آخرین بوق خورد و تلفن قطع شد. نمیفهمیدم چه کسی پشت خط هست که به تماس های هاتف توجهای نمیکند اما صدای بوق مسخره روی مغزم بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_541
خواستم نسبت به این صدا اعتراض کنم که قبل از اینکه سخنی بر زبان بیاورم صدایی در فضا پخش شد:
- میشنوم.
صدای شهریار بود؟ هیچ وقت فکر نمیکردم با شنیدن صدایش این چنین خوشحال شوم، ناخواسته لبخند روی لبانم نقش بست. قلبم برای شنیدن دوبارهی صدایش تقلا میکرد و به دیوارهی سینهام میکوبید.
هاتف نگاهی به من انداخت و با نیشخندی که روی لبش بود گفت:
- شنیدم نگران بودی، گفتم از نگرانی بیرونت بیارم، هرچی باشه جای پدرتم، نگرانتم.
میتوانستم به وضوح نیشخندی که بر لبان شهریار نقش بسته را ببینم، با صدایی پر از تمسخر لب زد:
- البته بلانسبت، حرفی داری سریع بنال. من وقت برای حرف زدن با یه پیراحمق ندارم.
از اینکه شهریار این چنین هاتف را با خاک یکی میکرد خوشحال بودم. دلم می.خواست فریاد بزنم و سریع اعلام حضور کنم اما وجود هاتف باعث شده بود قفل سکوت بر لبم بنشيند.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_542
برخلاف تفکر من که گمان میکردم هاتف سخنی برای جواب دادن به شهریار ندارد گفت:
- شنیدم دنبال نیهان میگردی، نه؟
با تمام وجودم، منتظر شنیدن جواب مثبت شهریار بودم اما سکوتی سنگین آن طرف خط برقرار شد. مطمئنم گندم از اینکه من کجا هستم به او گفته و حتی در اینکه مرا مقصر تمام این وقایع نشان داده شکی ندارم.
هاتف با غروری که دلیلش برایم مبهم بود لب زد:
- الان دقیقا کنار من نشسته. میخوای گوشی رو بدم باهاش حرف بزنی؟
چیزی برای گفتن به شهریار نداشتم. حداقل الان دیگر نداشتم، کاش هیچ وقت تلفن را جواب نداده بود، حداقل در دلم امیدوار بودم از جای من باخبر نیست.
- ولی شهریار فکر نمیکردم فریب دادن نیهان اینقدر راحت باشه، واقعا که سادهاس. حداقل دریا بار اول باور نکرد...
همین که با دریا مقایسه شدم، نشان دهندهی بیچارگیام بود. هاتف به زیبایی بدبخت بودنم را به رخم کشید
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_543
بالاخره شهریار سکوتش را کنار گذاشت و با لحنی که سردی در آن موج میزد گفت:
- گوشی رو بده بهش.
هاتف مطیع تلفن را به سمت من گرفت و با دیدن اینکه حرکتی نمیکنم آن را روی پاهای من گذاشت و رفت.
نگاهم به رفتن هاتف خیره بود. دقیقا مقابل من آن طرف حیاط ایستاد و حرکات مرا زیر نظر داشت. قلبی که تا چند دقیقهی قبل به سینهام میکوبید، آرام گرفته بود، چنان آرام که گویا ضربانی در قلبم نبود.
با دستانی که سخت میلرزید تلفن را برداشتم و مقابل گوشهایم گرفتم. جرأت سخن گفتن نداشتم، یعنی جرأت که نه...توانش را نداشتم.
با شنیدین صدای نفسهایش، ناخواسته اشکانم جاری شد. دلم میخواست قدرت تلکمم را از دست بدهم و لال شوم. دلم نمیخواست صدای ناباور و ناراحت او را بشنوم، یعنی توانش را نداشتم!
- نیهان؟
با شنیدن اسمم از زبان او، قلبم از ضربان ایستاد و ناگهان از سینهام جدا شد. صدایش پر بود از نگرانی، از شک و تردید، از ناباوری و ترس!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_544
کاش مرده بودم و پا به این خانه نمیگذاشتم. نه به دلیل بلاهایی که بر سرم آمده، به دلیل آتش زدن به جان شهریار.
لبانم را به کمک زبانم خیس کردم و با لکنت و جان دادن نالیدم:
- ب...بله؟
فرو ریخت! به راحتی میتوانستم بفهمم اعتماد و باور شهریار فرو ریخت و نابود شد! گریههایم شدت گرفت و به هقهق افتادم.
سکوت شهریار برایم از زهر تلختر بود و از سم کشندهتر.
- چطور رفتی اونجا؟
چطور رفتم؟ چطور باید توضیح میدادم؟ آب دهانم را به سختی فرو فرستادم و با بیچارگی لب زدم:
- به خاطر شما اومدم پیش هاتف.
صدای نیشخند تلخش را به خوبی شنیدم و نصفه جان شدم از اینکه حرفم را باور نمیکرد.
- به خاطر جون من رفتی پیش دشمن من؟ منِ احمق فکر میکردم از هاتف متنفری.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_545
باور نمیکرد! هرچقدر هم تلاش کنم، هیچگاه باور نمیکند. حق هم دارد! سه سال قبل هم همین داغ بر دلش نشست، با این تفاوت که بار پیش توسط عشقش بود و این بار توسط خدمتکارش.
- منو تهدید کرد! حتی از آتش گرفتن ماشینت برام فیلم فرستاد، میخواست تو رو بکشه. من مجبور شدم. بهخدا راست میگم، مجبور بودم.
صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم، چشمانم را محکم بهم فشردم که قطره اشکی سرسخت راه گونهام را پیمود و پایین آمد.
- وقتی میخوای دروغ بگی چیزی بگو که بشه باورش کرد.
سوختن ماشینش را باور نداشت یا فداکاری من برای جان او؟ لبانم را به دندان کشیدم و با بیچارگی لب زدم:
- بهخدا من دروغ نمیگم! من از هاتف متنفرم! همین الان انگار توی زندان زندگی میکنم، فقط میخواستم بلایی سر تو نیاد!
نفسی از سر کلافگی کشید و با حرص لب زد:
- ماشین من کی آتیش گرفت خودم نفهمیدم؟ میخوای دروغ بگی یه چیزی بگو که بشه باور کرد. میگفتی به میل خودت رفتی راحتتر بودم!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_546
ادامهی حرفهایش را نمیفهمیدم. تنها یک کلمه در ذهنم نقش بست. "کی آتیش گرفت؟" منظور حرفش را نمیفهمیدم.
مگر میشود آتش گرفتن ماشینش را یادش نباشد؟ هنوز یک هفته هم نشده بود! چطور فراموش کرد؟
- منظورم همون موقع هست که سر کوچتون آتیش گرفت.
ناگهان صدای فریادش بلند شد و عصبی غرید:
- چرا چرت و پرت میگی؟ دارم میگم ماشین من آتیش نگرفته. میخوای دلیل بیاری حرف بهتر بزن. فکر کردی عقل منم مثل تو ناقصه؟
نگاهم را به هاتفی دوختم که از دور به من خیره بود، میتوانستم لبخندش را در همین فاصله هم ببینم. "فریب دادن نیهان اینقدر راحت باشه."
صدای هاتف در ذهنم تکرار شد! فریب داده بود؟ آتیش گرفتن ماشین، آن فیلم همه یک دروغ بود؟ دروغ به این بزرگی را چطور تدارک دیده بود؟
اشکام شدت گرفت. اینکه فهمیده بودم با یک دروغ ساده، زندگی خودم را به فنا دادم، سخت بود! خیلی سخت!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_547
زندگی پر آرامش و آیندهی روشنم را با یک دروغ باختم. جدا از خودم، من باور و اعتماد شهریار را هم باختم. باختی بزرگ!
- نمیشد مجبورت کنم به موندن. تو هم که رفتی جایی که دوست داشتی، پس بهتره منم بیخیال بشم و تلاش بیجا نکنم.
مکثی کرد و دوباره به سخنانش ادامه داد:
- فکر میکردم بلایی سرت اومده اما خب الان فهمیدم چهخبره. برات آرزوی خوشبختی میکنم!
قبل از اینکه تماس را قطع کند، بین سخنانش پریدم و تند گفتم:
- ولی من راست میگم. باور کن! من دروغ نگفتم یا حتی به خواست خودم اینجا نیستم.
نفسی کلافه کشید و با بیحوصلگی لب زد:
- باشه تو درست میگی. تو یاد گرفتی فریب نخوری، منم یاد میگیرم به خاطر ترحم، به دخترا میدون ندم. خداحافظ!
قبل از اینکه حرفی بزنم، سریع تماس را به اتمام رساند. ناباور به تلفن خیره شدم. چه کرده بودم که این چنین به سرم آمد؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_548
حالا دیگر حتی شهریار را هم نداشتم. کاش با شهریار حرف نمیزدم و از تهدیدی که شدم، سخن نمیگفتم. حداقل اینجور گمان نمیکرد من خودم پا به این خرابه گذاشتم.
دلم میخواست گلوی هاتف را در دست بگیرم، آنقدر فشار دهم تا جانش درآید. اما نه! مشکل از او نبود، مشکل از عقلِ ناقص خودم هست.
اگر کمی به عقلم رجوع کرده بودم، میفهمیدم هاتف نه میتواند و نه جرأت میکند، بلایی بر سر شهریار بیاورد. دشمن من، عقل خودم بود نه هاتف!
اگر یک جو عقل در این سرم داشتم، نه در این مصيبت بودم و نه شهریار این چنین ناراحت میشد.
- تموم؟
نگاهم را به هاتف دوختم و عصبی از جا بلند شدم، دندانم را از شدت حرص بهم میکشیدم و غریدم:
- چی گیرت اومد که به دروغ گفتی ماشین شهریار رو آتیش زدی؟
اشارهی به سر تا پای من کرد و مرموز گفت:
- آهوی فراری رو اسیر کردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.