eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.4هزار دنبال‌کننده
964 عکس
882 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #98 _تو ذهنت از من یه دیو ساختی؟؟مگه چیکار کردم؟؟ آرشام خندید و ه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام به طرف لباس های مردونه رفت و یه کت از رخت آویز برداشت و گفت : _نه فک کنم تا ما بریم وسایل هامون رو برداریم و بیایم ، این لباس ها رو آوردن چون این لباس ها دقیقا سایز منه منم به طرف لباس ها رفتم آره حق با آرشام بود لباس های زنانه هم سایز من بودن _آره راست میگی اما چطوری تونستن به این زودی این همه لباس بخرن و اینجا بچینن آرشام شونه اش رو بالا انداخت که یعنی من چه بدونم دیگه حرفی نزدیم داشتیم لباس هایی که تو چمدون خودمون بود رو میچیدیم که یهو با یاد آوری یه چیزی سریع از اون اتاق کوچک سرم رو بیرون آوردم و نگاهی به اتاق کردم با دیدن کاناپه سه نفره ای که گوشه ی اتاق بود لبخند رو لبم اومد وای خداروشکر کاناپه هست فکر اینکه شب پیش این برج یخ و تیکه پرون بخوابم دیوونم میکرد یهو با شنیدن صدای آرشام با ترس از جام پریدم _چی رو نگاه میکنی با اخم نگاهش کردم و گفتم: _هیچی داشتم چک میکردم که کاناپه باشه تو بتونی شبا رو روی اون بخوابی آرشام سریع اخماش در هم رفت و گفت: _چرا من باید بخوابم؟؟مگه قرار نبود نوبتی رو تخت بخوابیم؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_هشت مهراد_درد داری؟ میخوای بریم دکتر؟ _نه خوبم.. پماد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مادرجون با تحسین به میز پرزرق وبرقم نگاه کرد وگفت: _قربون سلیقه ات بشم مادر لازم به این همه زحمت نبود.. آقاجون_ چیکارکرده عروسم! به به قربون دستت دخترم راضی به زحمت نبودیم.. _خواهش میکنم وظیفه اس.. نوش جونتون.. نگاهی به مهراد انداختم که بی تفاوت به میزنگاه میکرد و واسه آقاجون سالاد میکشید.. انگار منتظر تعریف مهراد بودم.. چقدر دیوانه ام من آخه! واسه خودم یه کم سالاد ریختم و مشغول شدم.. پزیرایی روگذاشتم به عهده مهراد.. تمام مدت نگاهم به بشقابم بود وگوشم به تعریف های آقاجون و گاهی لبخند های زورکی روی لبم مهمون میشد وبه سرعت پرمیکشید... مادرجون_ خودت چرا نمیخوری مادر؟ ازفکربیرون اومدم وبا لبخند گفتم: _دارم میخورم مادرجون! مهراد_ اگه پات میسوزه ببرمت دکتر؟ _نه نه اصلا.. خوبم.. ممنون! یه لحظه نگاهم به بشقاب پراز غذای مهراد افتادکه انگار برای دومین بار پرشده بود واین یعنی ازغذا خوشش اومده بود! آخرشب بعداز رفتن مهمونا داشتم ظرف هارو پاک میکردم بشورمشون که مهراد گفت: _نمیخواد بشوری برو استراحت کن خسته ای! بی توجه به حرفش به کارم ادامه دادم.. میمیره اگه یه تشکر خشک وخالی کنه مرتیکه ی عقده ای! داشتم ظرف هارو کف میزدم که اومد کنارم وگفت: _مگه باتو نیستم من؟ میخواستم بگم نه.. دیگه بامن نیستی.. دلت جای دیگه اس اما سکوت کردم واومدم جوابشو بدم که بادیدن سینه اش که حسابی قرمز شده بود هنگ کرده گفتم: _مهراد؟؟ چرا نگفتی اینقدر سینه ات سوخته؟ دستمو گرفت شیر آبو باز کرد ودستمامو شست وگفت: _چیز مهمی نبود... _هست.. باید واست پماد بزنم.. شیرآبو بست وآروم گفت: _گفتم که مهم نیست.. سینه ی من پراز درده.. این درد ها واسش کوچیکه! برو استراحت کن.. آخرشبه سروصدا میشه به حد کافی تو آپارتمان سروصداهامون کردیم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_بیست_نه مادرجون با تحسین به میز پرزرق وبرقم نگاه کرد وگفت:
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لعنتی توهر ۵ کلمه ای که میگفت ۴تاش متلک وکنایه بود! شونه ای بالا انداختم وتوی دلم گفتم به درکی گفتم ورفتم که بخوابم! به اتاق نرسیده بودم که صداش مانعم شد.. _صحرا؟ برگشتم وبدون حرف نگاهش کردم.. مهراد_ ممنون بخاطر امشب.. شام هم خوشمزه بود! پوووف بالاخره گفت.. خیلی آروم گفتم: خواهش میکنم ورفتم توی اتاقم.. جلوی آینه ایستادم.. این قیافه ی خسته وزار صحرا بود؟ باورم نمیشه.. میخوام تسلیم سرنوشتم بشم.. به حموم نیاز داشتم.. به آب سرد و آزاد کردن روحم.. روی زمین به سرامیک های سرد حموم تکیه داده بودم و به آینده ام فکرمیکردم که درحموم زده شد.. لرزکرده بودم وتوان نداشتم واسه بلند شدن.. آروم یه جوری که خودمم به زور صدای خودمو شنیدم گفتم: _بله؟ مهراد_ بازکن درو کارت دارم.. اومدم تکون بخورم که دیدم بدنم از شدت سردی آب خشک شده و نمیتونستم حتی تکون بخورم.. انگار قلبم ازسرما میخواست وایسته.. بی جون گفتم: _نمیتونم... صدای ترسیده ی مهراد و ضربه های دستش به در حموم باعث شد به خودم بیام وشیرآبو ببندم اما اصلا نمیتونستم ازجام بلندشم.. مهراد_ باز کن درو ببینم.. چیکارکردی؟ به سختی وجون کندن خودمو به در رسوندم وقفلشو باز کردم... همین که دربازشد خودمو انداختم بیرون... مهراد_ع؟ صحرا؟ چی شده؟ صحرا؟ صدای به هم خوردن دندون هام تواتاق می پیچید.. مهراد به روتختی چنگ زد ودورم پیچیدش.... دائم زمزمه میکرد.. آروم باش عزیزم چیزی نیست لرز کردی.. یه کم گرمت بشه میریم دکتر.. اونقدر لرزیدم و مهراد قربون صدقه ام رفت که پلک هام سنگین شد وخوابم برد.. باشنیدن صدای ناله های خودم چشممو بازکردم.. لامپ اتاق روشن بود واین نشون میداد هواتاریکه.. سرم درد میکرد.. گلوم میسوخت.. بدنم کرخت و سنگین بود انگار ازیه ارتفاع خیلی بلند افتاده بودم.. اومدم بلندشم که مهراد اومد تواتاق وبادیدنم اومد کنارم نشست وگفت: _بیداری؟ خداروشکر.. آروم لب زدم_ سرم دردمیونه.. مهراد_ الان واست مسکن میارم.. خواست بلند بشه که دستشو گرفتم وگفتم: _نرو @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
رمان عشق دیرینه در وی آی پی تمام شد😍😍 دوستان عزیز کانال وی آی پی عشق دیرینه کامل بارگذاری شده زودتر بخرید تا افزایش قیمت نزدیم😍😍 کسانی که مایل به خرید وی آی پی هستن مبلغ ۴۰ هزار تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده فیش واریزی رو هم به آیدی زیر بفرستید۰🙃💞 @admin_part پارت اول عشق دیرینه👇👇👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #99 آرشام به طرف لباس های مردونه رفت و یه کت از رخت آویز برداشت و
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 درضمن دعا کن دوربین نزارن چون اگه دوربین باشه مجبورم قیافه ی تو رو تحمل کنم با شنیدن این حرفش عصبانی شدم و خواستم چیزی بگم که.... سریع لب تاپ به دست‌ با خنده از اتاق کوچیک بیرون رفت منم بقیه لباس هام رو جمع کردم و کلاه گیس ها رو یه جای پنهان مخفی کردم کلاه گیس ها خیلی شبیه موهای طبیعی بودن برای همین فک نمیکنم متوجه بشن کلاه گیس میزارم برای همین باید سعی کنم نفهمن بعد از اینکه کارهام تموم شد از اتاق لباس بیرون اومدم آرشام روی یه میز نشسته بود و محو لب تاپش شده بود نگاهی کلی به اتاق انداختم اتاق که نه ،یه خونه بود آخه اتاق اینقدر بزرگ ؟هر وسایلی که میخواستیم تو اتاق بود از تلویزیون بگیر تا قهوه ساز و ... به طرف آرشام رفتم کنارش ایستادم و با صدای آرومی گفتم: _به نتیجه ای رسیدی؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_سی لعنتی توهر ۵ کلمه ای که میگفت ۴تاش متلک وکنایه بود! شونه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گیج به دستم که محکم دستشو گرفته بودم نگاه کرد که گفتم: _بمون! کنارم نشست و دستشو روی پیشونیم گذاشت.. مهراد_ تب داری! بدون اینکه به حرف هام فکرکنم گفتم: _بمونی خوب میشم! گوشیش که توی جیبش بود زنگ خورد.. کلافه به شماره گناه کرد وجواب داد.. مهراد_ بله؟ _سلام خوبی؟ صدای زنونه ای خیلی ضعیف به گوشم رسید.. روح ازتنم جداشد.. چرا؟ چرا فراموش کردم که مهراد دیگه برای من نیست.. مهراد_ خوبم.. میشه بعدا زنگ بزنی؟ الان کار دارم خداحافظ! وقطع کرد.. دوباره نشست کنارم وگفت: _دکترت تازه رفته قرص هاتو میارم بخوری! بغض داشتم.. دلم میخواست بمیرم! دلم میخواست اونقدر کتکش بزنم که خون از چشماش بزنه بیرون! قرص هامو با لیوان آب آورد وکمک کرد بلند شم! لیوانو جلوم گرفت که محکم زدم زیر لیوان و زدم زیر گریه! هنگ کرده نگاهم کرد که باهمون گریه گفتم: _برو بیرون! بــــــــــرو بیرون مهراد! برو به تلفنت جواب بده منتظرش نذار! مهرادباچشمای گرد شده وصدایی آروم گفت: _صحرا؟ تکه ای ازلیوان شکسته رو دستم گرفتم وگفتم؛ _برو بیرون تا بلایی سرخودم نیاوردم! مهراد_ع؟؟؟ بنداز اونو بچه ای مگه؟ یکی از کارمند هام بود! هه.. چرا مهراد لعنتی نمیفهمه من صدای اون دختره ی عوضی رو میشناسم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #100 درضمن دعا کن دوربین نزارن چون اگه دوربین باشه مجبورم قیافه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام _تا الان خوب پیش رفتم فقط یه مرحله نهایی مونده دیگه حرفی نزدم که بتونه تمرکز کنه نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که یهو آرشام گفت: _خب خداروشکر شنود و دوربین تو اتاقمون نذاشتن اما باز باید مراقب رفتارهامون باشیم باید سعی کنیم اطلاعات زیادی که ممکنه تو کارخونه و خونه باشه رو جمع آوری کنیم بدون هیچ حرفی سری تکون دادم که گفت: _از همه مهمتر باید مراقب رفتارهامون پیش صمدی و شرکاش باشیم امشب خیلی مهمه باید اعتمادشان رو به خودمون جلب کنیم امشب دقت کن به احتمال زیاد خانواده شرکاش هم بیان چون مهمونی اینا ساده نیست و قراره کلی آدم بیان یه جوری رفتار کن که بتونی باهاشون دوست بشی سری تکون دادم و حرفی نزدم آرشام به طرف تختش رفت و روش دراز کشید و گفت: _من یکم میخوابم دیشب روی کاناپه اصلا نتونستم بخوابم به احتمال زیاد برای نهار صدامون کنن رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_یک گیج به دستم که محکم دستشو گرفته بودم نگاه کرد که گفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد: دکتر_ نگران نباش پسرجان واسش آمپول زدم قرص هام به موقع بخوره خوبه خوب میشه! _خیلی لطف کردید.. چیزدیگه ای لازم نیست؟ کاری، خریدی، دارویی، سوپی چیزی؟ باسکوت دکتر چشم از صحرا گرفتم وبه دکتر نگاه کردم.. داشت با لبخند نگاهم میکرد.. دکتر_ خدا برای هم حفظتون کنه.. این طور که پیداس خیلی دوستش داری.. نه پسرم چیزی لازم نیست تهیه کنی وبه زودی هم خوب میشه! اجازه ی مرخصی به من میدی؟ باخجالت گفتم: _البته بفرمایید.. بعداز رفتن دکتر برگشتم پیش صحرا و به صورت رنگ پریده وغرق درخوابش خیره شدم! چقدر توخواب معصوم بود.. ازاون شب کزایی و نحس به بعد صحرا مظلوم شده بود.. ازاون شب که ازخودم متنفر شدم.. احساس میکنم صحرا رو توی خودش کشتم و دردناک تر ازاون سکوت وغم چشمای خوشگلشه.. خدامنو لعنت کنه که بویی از انسانیت نبردم! آروم گفتم: _جبران میکنم.. قول میدم.. اگر دلت باهام صاف نشد میذارم بری.. قول میدم صحرا قول میدم.. به جون خودت که غم چشمات دنیامو آتیش میزنه! داشتم با لبتابم کار میکردم که تلفنم زنگ خورد.. ترلان بود.. دلم نمیخواست جواب بدم اما باید یه بار واسه همیشه به اشتباه احمقانه ام خاتمه بدم.. _بله؟ ترلان_ سلام عشقم.. _سلام ترلان_ خوبی آقاییم؟ دلم برات تنگ شده میای پیشم! _میام. باید باهات حرف بزنم! ترلان_ باشه آقایی من خونه منتظرتم.. گوشی رو قطع کردم وازجام بلند شدم.. باید همین امشب این مسخره بازی هارو تموم واسه ی همیشه!!! یک ساعتی کارم طول کشید.. لبتابو خاموش کردم وازجام بلند شدم.. باصدای ناله های صحرا سریع وارد اتاق شدم.. بیدارشده بود.. نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر کردم! وقتی دستموگرفت دنیا آخرشد.. وقتی گفت پیشش بمونم امیدوار شدم که میتونم دوباره عاشقش.. میتونم جبران کنم وته دلم حس کردم یه ذره هم که شده دوستم داره اما ترلان.. اون احمق بازنگش همه چی رو خراب کرد.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #101 آرشام _تا الان خوب پیش رفتم فقط یه مرحله نهایی مونده دیگه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 هر کس اومد من رو هم صدا کن با همدیگه بریم...... _باشه خودم هم به طرف کاناپه رفتم و روش دراز کشیدم آروم آروم چشام گرم شد و خوابیدم.... * (آرشام) روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم راستش چرا دروغ بگم پریا دختر خوبیه یعنی با دختر هایی که تا حالا دیدم فرق داره دختر قوی و شجاعی هست اصلا شبیه خانوادش نیست ... سریع با تلنگر به خودم گفتم: _چی میگی آرشام حواست هست؟؟ نمیتونی عاشق اون دختر بشی اون برات عشق ممنوعه هست.... کجاش خوبه یه دختر غرغرو و مغرور هست باید یه کاری کنی که تا زنده هستن نه از یاد خودش بره نه از یاد خانوادش ..... نمیدونم چرا قلبم نمیخواست این حرف رو باور کنه این رفتار ها از من بعید بود منی که از تموم دختر ها متنفر بودم الان ترسم اینه که عاشق دختری بشم که....!! سرم رو تکون دادم و سعی کردم از فکرم بیرون بندازمش رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_دو مهراد: دکتر_ نگران نباش پسرجان واسش آمپول زدم قرص ه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بادیدن شیشه ی شکسته توی دستش غالب تهی کردم.. _ع؟ بنداز زمین اونو بچه ای مگه؟ یکی ازکارمند هام بود! بی حال خندید وگفت: _احمق جان من صدای عشقتو میشناسم! آروم رفتم کنارش و تویه فرصت یه دفعه ای شیشه رو ازدستش گرفتم.. _دفعه ی آخرت باشه منو با جونت تهدید میکنی! اوکی؟ لبخند غمیگنی زد وگفت: _جون من واسه تو مهمه مگه؟ یه نگاه به گذشته بنداز ببین بلایی مونده به سرم بیاری؟!!!! کنارش نشستم و دستمو روی صورت داغش گذاشتم وگفتم: _اجازه میدی جبران کنم؟ خسته فقط نگاهم کرد.. ازاون نگاه هایی که تااستخونم رسوخ میکرد.. صورتشو نوازش کردم وگفتم: قرص هاتو بخور که زود خوب بشی! من میرم بیرون زود برمیگردم.. سریع بلند شدم و ازاتاق زدم بیرون.. آماده شدم وقبل از رفتنم بردمش روی کاناپه وگفتم؛ _تو اتاق شیشه ریخته.. نرو تا من برمیگردم! ازخونه زدم بیرون و روندم سمت خونه خاله اینا.. باید باترلان تموم میکردم این بازی مسخره رو @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #102 هر کس اومد من رو هم صدا کن با همدیگه بریم...... _باشه خودم ه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 نه من به هیچ عنوان نمیزارم قلبم تحت تسلط این دختره دربیاد من از این متنفرم تا نابودش نکنم آروم نمیشم سعی کردم بخوابم تا بتونم از فکر پریا در بیام.... ** (پریا) با تقه ای که به در خورد سریع از خواب بیدار شدم به طرف در رفتم و در رو بازکردم ییلماز جلوی در بود وقتی در رو باز کردم و منو دید سریع سرش رو پایین انداخت و گفت: _خانم ،آقای صمدی گفتن شما و آقای اسماعیلی رو صدا کنم تا بیاین نهار بخوریم لبخندی زدم تشکر کردم ییلماز از پله ها پایین رفت منم در رو بستم و داخل اتاق شدم به آرشام نگاه کردم که با چهره ی معصومانه رو تخت خوابیده بود انگار نه انگار پشت اون چهره یه آدم عوضی و از خود راضی پنهان شده یهو یه فکری به ذهنم زد عجب چیزی میشه من تا آرشام رو به غلط کردن نندازم آروم نمیشم باید همه ی نفرت هام رو تو سرش خراب کنم چرا من اینقدر از این پسره متنفرم ؟؟باید تو این عملیات حسابی ادبش کنم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ** 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀