eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.5هزار دنبال‌کننده
737 عکس
655 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهشتادوپنج میدونستم داره دروغ میگه و عشقی نداره اما اون زن...
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نیم ساعتی بود که راه افتاده بودیم و نورافتاب چششمو میزد و من حتی نمیتونستم گوشه ی چششمو یه چین کوچولو بدم.. تندتند چشمم اشک میکرد و متوجه نگاه های زیرچشمی مهراد شده بودم! ترسیدم شک کرده باشه.. دلم نمیخواست بدونه بیناییمو به دست آوردم.. دلم میخواست تموم کارهاشو زیر نظر داشته باشم! عینک آفتابیمو زدم وسرمو به صندلی تکیه دادم! سعی کردم تموم راهو بخوابم و به آهنگی که تموم مدت ریپلای میشد گوش کنم.. شنیدم با یکی دیگه هستی به جا من دل به غریبه بستی شنیدم هر جا میره باهاشی می میره اگه یه روز نباشی انقدره واست عزیزه که همه خاطراتم و فراموش کردی می دونی بی تو می میرم واسه اینه دست به هر کاری زدم برگردی پس دل من چی چرا گذاشت و رفت ای دل غافل اونم گذاشت و رفت بی کسی آخر امد سراغم چاره ندارم باید جداشم پس دل من چی چرا گذاشت و رفت ای دل غافل اونم گذاشت و رفت بی کسی آخر امد سراغم چاره ندارم باید جداش (ایمان_غلامی) کاش میشد به گذشته برگشت وکاش میشد همه چی رو واسش توضیح بدم.. کاش میشد کورشدن چشمامو ببخشم.. کاش میتونستم ببخشمت! ازپشت عینکم یواشکی نگاهش کردم.. با غمگین ترین حالت ممکن آرنجشو به پنجره و دستشو کنار لبش گذاشته بود و به روبه رو خیره بود.. دلم میخواست به اون یک ماهی که همه چی واسمون قشنگ بود برگردم.. به روزهای قبل از فوت بابا.. یانه.. اصلا.. دلم میخواد به همون روز برفی وآشناییم با اون پسری که گرمای وجودش آتیشم زده بود برگردم.. قطره اشکم از گوشه ی چشمم چکید.. کی فکرشو میکرد؟ این مرد همون جنتلمن رویاهام باشه.. کی فکرشو میکرد؟ خانم خونه اش بشم و حالا کلفت خونه اش! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #64 این محاله من نمیتونم قبول کنم..... آرشام که معلوم بود از این
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 جثه ی من ضعیفه اما تو درشت هیکلی اگه روی کاناپه هم بخوابی کمر و گردنت درد نمیکنه آرشام لبخندی زد که یعنی خر خودتی بعد گفت: _کوچولو اشتباه گرفتی من کسی نیستم که با این قیافه و حرفا خر بشم ... از این که این همه سرسخت بود کلافه شدم برای همین با عصبانیت گفتم: _تا روی کاناپه نخوابی من نمیخوابم و همین جا می ایستم آرشام شونه اش رو بالا انداخت و با بیخیالی گفت: _چیکار کنم نخواب..... بعد خودش با خیال راحت رو تخت دراز کشید و خوابید چند دقیقه ای توی اتاق قدم زدم اما اینطوری که نمیشه باید یه فکری بکنم که یهو با چیزی که به ذهنم رسید...... لبخند خبیثانه ای زدم و گوشی ام رو برداشتم یه آهنگ شاد رو با صدای بلند پلی کردم همین که آهنگ رو پلی کردم آرشام دوباره با کلافگی روی تخت نشست باناله دستش رو به طرف آسمان دراز کرد و گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهشتادوشش نیم ساعتی بود که راه افتاده بودیم و نورافتاب چششمو م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد: کلیدو به درانداختم ووارد خونه شدم.. خونه ای که از گوشه به گوشه اش متفربودم.. امروز بعداز ۳روزه که برمیگردم خونه وحتی برای یک ثانیه هم نمیتونم سنگینی فضاشو تحمل کنم.. مامان اینا به رابطه مون شک کردن و بابا امروز باتشر بهم گفت: یادیگه اینجا نیا ویااگر اومدی با زنت بیا! اونا چه میدونن ازدل مهراد؟ چی از عروس کثیفشون میدونن؟ ازوقتی که فهمیدن صحرا با کتک های من بینایشو ازدست داده باهام سر سنگین شدن.. ازوقتی صحرا سکوتشو شکست وبه خانواده ام گفت باعشق باهم ازدواج نکردیم باهام سرد شدن و از داشتن پسری مثل من شرم دارن! آره خب.. شرم دارن چون مهراد سکوت کرده وهیچی از صحرا نگفته.. نگفتم عاشقم کردو ولم کرد.. نگفتم وقتی که داشتم توآتیش عشق میسوختم چطوری بابی رحمی تنهام گذاشت، فقط بخاطراینکه روش غیرت داشتم.. آره عشق زیادی مریضم کرده بود.. اما اون حق نداشت عاشق کس دیگه ای بشع وقتی که من داشتم می مردم براش! نگفتم اون لجن پسرشونو نابود کرد وداشت باعشقش ازدواج میکرد.. اما فردا وقت گفتن حقیقت بود.. فردا با ترلان نامزد میکنم وخانواده ام باید بفهمن! بفهمن پسرشون داره زن دوم میگیره و واسم مهم نبود اگه راجع به من چه فکر هایی میکنن!! فردا وقت شکستن راز بزرگ صحرا ومهراد بود.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #65 جثه ی من ضعیفه اما تو درشت هیکلی اگه روی کاناپه هم بخوابی ک
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _خدایا به من صبر ایوب بده من از دست این دختره چیکااااار کنم؟؟ بعد بع طرف من چرخید و ادامه داد: _باشه قبوله اما یه روز تو روی تخت میخوابی یه روز من اوکی؟ اول خواستم لجبازی کنم اما دلم براش سوخت برای همین سری تکون دادم و گفتم: _قبوله ِآرشام _خب امشب رو من روی تخت بخوابم با جدیت سرم رو به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: _نه نمیشه من امروز خیلی خسته ام من میخوابم با کلافگی سری تکون داد و همونطوری که خمیازه میکشید یه بالشت و ملافه برداشت و از اتاق خارج شد لبخند پیروزمندانه ای زدم و با خوشحالی به طرف تخت رفتم روی تخت دراز کشیدم و با فکر به امروز به خواب رفتم .... صبح با سروصدای شدید مهران و آرشام از خواب بیدار شدم خمیازه ای کشیدم و بعد از یه حموم سرپایی ، لباس مرتب پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهشتادوهفت مهراد: کلیدو به درانداختم ووارد خونه شدم.. خونه ای
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صحرا: سه ماه ازاون روزها میگذره و توی همون هفته ای اول نتونستم طاقت بیارم و مهراد فهمید که چشمم خوب شده.. حتی نذاشت واسه چهلم بابا برم و ارتباط بادنیای بیرون از خونه واسم ممنوع شد.. روزی که مهراد جلوی چشمم با سحر... واسه همیشه ازچشمم افتاد وهمه چی رو به خانوادش گفتم... گفتم که به زور وتهدید زنش شدم.. گفتم که با ضربه های دست های بی رحمش چشمم کورشد و... همه چی روگفتم و مهراد سکوت کرد.. سکوت.. آره.. اون لعنتی داره باسکوت عذابم میده.. اون روز بعداز رفتن مهراد وسحر سعی کردم خوپمو نابود کنم و ازشانس قشنگم مهراد فهمید و نجاتم داد.. جون سگ داشتم و انگار مجبورم این زندگی لعنتی رو تحمل کنم.. بعداز اون روز شاید در هفته یک بار خونه میاد وشایدم اصلا خونه نیاد.. فکراینکه شبارو کجا صبح میکنه آتیشم میزنه.. چشمه ی اشکم خشک شده و قلبم انگار یه سنگ محکم وسخت شده! توهمین فکرها بودم وداشتم باحسرت به تلوزیون خاموش نگاه میکردم که کلید توی در چرخید وقیافه ی اخموی مهراد توی چارچوب در نمیان شد! دیدنش عذابم میداد.. نمیتونستم صورت مردی رو که دیگه مرد من نبود نگاه کنم! بدون حرف.. بدون نگاه کردن به صورتش ازجام بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتم که صدای مردونه اش به گوشم رسید! مهراد_کجا؟ _میرم اتاقم.. مهراد_ سلامت کو؟ نوکر بابات نیومده اینجوری مثل گاو سرتو میندازی پایین میری! قلبم مچاله شد.. بعداز ۳ روز اومده وهنوز نیومده توهین وتحقیر کردن هاش شروع شد! سرمو پایین انداختم و با آستین لباسم بازی کردم.. مهراد_ حمومو گرم کن میخوام برم حموم خسته ام! دستم چنگ شد روی دست دیگه ام! میخواستم بگم انرژیتو جای دیگه حروم میکنی که هروقت برمیگردی خسته ای.. اشتباه کردم که گفتم چشمه ی اشکم خشک شده چون... قطره اشک سمج توی چشمم، دیدمو تار کرده بود! مهراد_ واسه چی ماتت برده؟ باصدای لرزون گفتم: _الان آماده میکنم و فورا به قفسم پناه بردم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #66 _خدایا به من صبر ایوب بده من از دست این دختره چیکااااار کنم؟؟
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 مهران و آرشام نگاهی بهم کردن مهران به طرفم اومد و گفت: _سلام خانم خوابالو صبح بخیر ،میبینم که دیشب رفیق مارو از اتاق انداختی بیرون با این حرفش ناخودآگاه لبخند روی لبم اومد به آرشام نگاه کردم که سریع روش رو به حالت قهر ازم برگردوند همونطوری با خنده گفتم؛ _دوستتون باید ادب میشد فک کنم خیلی لوسش کردن مهران متقابلا گفت: _بابا میزاشتی تو اتاق میخوابید دیگه چی میشد مگه ؟؟ یه طوری با عصبانیت بهش نگاه کردم که دستاش رو بالا آورد و به حالت تسلیم گفت: _ببخشید یه لحظه یادم رفت با کی طرفم خندیدم و گفتم : _آفرین به طرف آشپزخونه رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم و غر غر کنان گفتم: _صبح با سرو صداتون نزاشتین بخوابیم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهشتادوهشت صحرا: سه ماه ازاون روزها میگذره و توی همون هفته ای
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صبرکردم چنددقیقه ای از حمومش بگذره وبعد به سراغ لباس هاش رفتم.. بوکشیدم.. بوی عطر زنونه بجای دماغم، چشم هامو نوازش کرد.. صورتم خیس از اشک بود وصدام توی گلوم خفه... من محکوم به این همه عذاب بودم چون اون لعنتی شکایت نامه و مدرک هایی از من داشت که دادگاه محکومم میکرد.. محکوم میشدم به گناه نکرده.. گناهی که هیچوقت حتی توی افکارم مرتکب اون نشده بودم!! گریه میکردم و عطر پیرهن مردمو با تموم وجودم وارد ریه هام میکردم.. عطری که بوی مهراد منو نمیداد!! صدای بسته شدن آب حموم باعث شد دست از گریه بکشم وبه آشپرخونه برگردم.. مثل همیشه وقتی از حموم برمیگرده تشنه اش میشه وآب میوه میخوره.. غالب یخ هارو توی شربت آب پرتقالش ریختم و توی سینی کوچیک گذاشتم.. قبل ازبیرون رفتن صورتمو شستم تا متوجه گریه هام نشه هرچند قرمزی صورت ونوک دماغم همیشه دست دلمو رو میکرد.. روبه روم ایستاد! بدون نگاه کردن به صورتش سینی رو جلوش گرفتم که گفت: _فردا شب مهمونی دعوتیم.. حسابی به خودت برس! آهسته گفتم؛ _ من نمیام! شربتشو گرفت ویک نفس سرکشید.. به سیبک گلوش نگاه کردم.. جایی که اون موقع ها باعشق نگاهش می کردم! به صورتم موشکافانه نگاهی کرد و گفت: _نمیشه باید بیای.. راننده میفرستم دنبالت.. من یه کم دیرتر میام! باعجزگفتم: _خواهش میکنم من.. بااخم وصدایی بالا رفته حرفمو قطع کرد وگفت: _توتو موقعیتی نیستی بخوای نظر بدی @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهشتادونه صبرکردم چنددقیقه ای از حمومش بگذره وبعد به سراغ لباس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 جلوی آینه ایستادم و باحسرت به صورت غرق در آرایشم نگاه کردم.. بعداز مدت ها حسابی به خودم رسیده بودم و احساس خوبی داشتم.. میخوام بی خیال زندگی نکبتم بشم.. میخوام فراموش کنم چه زندگی داغونی دارم.. فراموش کنم چقدر بدبختم و از زندگی لذت ببرم! لباس بلند خوش دوخت قرمزم با پوست سفیدم جلوه ی قشنگی ایجاد کرده بود.. موهامو فر درشت زده بودم و آرایش خوش رنگم باعث میشد احساس غرور کنم! به مهراد زنگ زدم وبعداز چندتا بوق طولانی بالاخره جواب داد.. مثلا تموم این مدت سرد وجدی.. مهراد_بله؟ _من آماده ام.. مهراد_ راننده پایینه.. برو پایین.. _پس.. پس توچی؟ مهراد_ منم یه کم دیگه حرکت میکنم.. مامان اینا اونجا هستن توزودتر برو.. خب دیگه باید برم خداحافظ.. و قطع کرد! باتعجب به گوشی قطع شده نگاه کردم‌! این چه مهمونی بود که مامانش اینا هم بودن؟ ته دلم یه جوری بود.. دلم یه لحظه شور زد.. اما سعی کردم بی خیال وریلکس باشم.. دیگه ازآینده نمی ترسیدم.. من بدترین هارو تجربه کرده بودم و واسم بدتر ازاین هایی وجود نداشت به سمت یخچال رفتم وتوی جعبه ی دارو ها یه دونه آرام بخش خوردم و باخودم گفتم: _امشب نباید ناراحت باشی.. امشب شب توئه.. همونطور که دل اون لعنتی رو بردی باید بازم این کارو بکنی.. نباید کم بیاری.. باید مثل خودش که سعی کرد وبااون همه نفرتی که ازش داشتی دوباره عاشقت کرد عاشقش کنی.. سرمو بالاگرفتم و بعداز چندتا نفس عمیق محکم ادامه دادم: _آره.. همینه.. امشب شب منه.. کیف وکفش مشکی چرممو پوشیدم واز خونه زدم بیرون.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #67 مهران و آرشام نگاهی بهم کردن مهران به طرفم اومد و گفت: _سلام
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 به جای حرف زدن لااقل یه قهوه درست میکردین میخوردیم آرشام با تاسف سری تکون داد .... و بدون هیچ حرفی بالشت و ملافه اش رو برداشت و به طرف اتاق خواب رفت مهران سریع به طرفم چرخید و گفت : _پریا ما صبحانه خوردیم ،منتظرت موندیم بیدار نشدی برای همین سفره رو جمع کردیم تو هم سریع صبحانه بخور برو آماده شو که ساعت ۱۱ با صمدی رئیس باند خلافکار قرار داریم از سوتی که داده بودم حرصم گرفته بود حالا آرشام میگه خودش تنبله فک میکنه ما هم تنبلیم آخه من که گناه ندارم کلا از پسرا بعیده که صبح به این زودی صبحانه بخورن و خودشون همه چیز رو مرتب جمع کنن سریع صبحانه آماده کردم و خوردم میز غذاخوری رو جمع کردم که آرشام با کت وشلوار سیاه رنگ و موهای مرتب و شونه کشیده شده.... از اتاق بیرون اومد.... خیره بهش نگاه میکردم یا خدا این چقدر مرتبه رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ونود جلوی آینه ایستادم و باحسرت به صورت غرق در آرایشم نگاه کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 .. بعداز یک ساعت راننده توی کوچه ی تقریبا شلوغ جلوی یه دربزرگ ایستاد وبوق زد.. منتظر شد که درو واسش باز کنن وچند ثانیه بعد دربازشد و وارد حیاط بزرگی که شبیه باغ بود شدیم.. میون ماشین هاپارک کرد وگفت: _خانم مهرآذر میتونید پیاده شید.. به روبه روبه که حدس میزدم سالن پذیرایی اصلی باشه، اشاره کرد وادامه: _بفرمایید داخل سالن! _مچکرم! ازماشین پیاده شدم و بی توجه به باد سردی که توی تنم نشست بااون کفش های پاشنه بلند بااعتماد به نفس به سمت سالن حرکت کردم.. بادیدن اون همه تجملات دهنم باز موند.. اینجا چه خبره بود؟ یه کم چشم گردوندم تایه آشنا پیدا کنم وبادیدن مادرجون به سمتش حرکت کردم... دستمو روی شونه اش گذاشتم وصداش زدم.. _مادرجون؟ برگشت سمتم وبا خوشحالی گفت: _جانم عزیزم؟ اومدی قربونت برم؟ _سلام! خدانکنه.. خوبی؟ مادرجون_ سلام به روی ماهت.. توخوبی عزیزم؟ چقدر دیرکردین.. پس مهراد کجاس؟ _گفت یه کم دیرترمیاد.. شما میدونی اینجا چه خبره؟ خندیدم وادامه دادم: من که نمیدونم بخاطرچی اینجام.. مادرجون_ والا منم نمیدونم به اسرار مهراد اومدم.. گفت یه مهمونی کاریه! باهمون لبخندی که به لب داشتم گفتم: _شبیه سوپرایز میمونه! مهناز(خاله مهراد) اومد کنارمون و سلام واحوال پرسی کرد.. اونقدر سرد سلام کرد که حس کردم توی این مهمونی من اضافیم! این اینجا چیکارمیکنه؟ اینجا چه خبر بود که مهراد خاله و فک وفامیل هاشو دعوت کرده بود.. بافکری مشغول بامادرجون رفتم وپانچوی بافتمو درآوردم و بازهم به سالن برگشتیم.. به جز چند نفرکه دوست های مهراد بودن کسی رو نمیشناختم.. روی صندلی هایی که به بهترین شکل تزیین شده بودن نشستیم و پدرجون هم به جمعمون اضافه شد.. توی نگاهش یه نگرانی بود که آرامشو بهم میزد.. کاش مهراد زود بیاد.. توی همین فکرها بودم که بادیدن صحنه ی روبه روم لبخند مصنوعی که روی لبم بود پرکشید ودست هام به سرعت یخ زد @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #68 به جای حرف زدن لااقل یه قهوه درست میکردین میخوردیم آرشام
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 دخترا این سلیقه رو ندارن که این داره انگار من پسرم این دختر ناخودآگاه به فکر خودم خندیدم که از چشم آرشام دور نموند و با اخم گفت: _به چی میخندی؟؟ سریع لبخندم رو جمع کردم و خواستم فرار کنم و به اتاق برم که مهران گفت: _پریا تو کمد لباس و کفش و کیف گذاشتم اونا رو بپوش کلاه گیس هم گذاشتم سرت کن سری تکون دادم و وارد اتاق شدم به طرف کمد رفتم و لباس هایی که مهران گفته بود رو برداشتم کت و شلوار زنانه به رنگ سیاه بود که کتش نه کوتاه بود نه خیلی بلند کفش سیاه رنگ ۵ سانتی با پاشنه پهن هم بود یه کیف سیاه رنگ هم کنارش گذاشته بود خداروشکر پاشنه کفش بلند و میخی نبود وگرنه من اصلا نمیتونم با کفش های اون مدلی راه برم لباس ها رو پوشیدم ، موهام رو بالای سرم جمع کردم و کلاه گیس سیاه رنگ رو هم طوری که موهام مشخص نباشه سرم کردم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ونودویک.. بعداز یک ساعت راننده توی کوچه ی تقریبا شلوغ جلوی یه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بی اراده ازجام بلند شدم وباحیرت وناباوری به مهراد که دست های ترلان توی دستش بود نگاه کردم.. مادرجون_ اینجا چه خبره؟ پدرجون_ میدونستم اینجوری میشه.. ناباور به مادرجون نگاه کردم.. تار میدیدمش.. این اشک های لعنتی چی ازجونم میخواستن؟ چرا نمیذاشتن دررناک ترین صحنه ی زندگیمو ببینم.. ترلان با پوزخند ومهراد بانفرت نگاهم کرد.. همه دست میزدن.. امشب چه خبربود؟ نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که مهمونا ساکت بودن وصدای مردونه ی مردم پشت میکروفن قلبمو به درد آورد.. مهراد_ همگی خوش اومدید.. علت اصلی این مهمونی شراکتم با آقای افخمی عزیز هست.. همه دست زدن و مردی کنار مهراد قرار گرفت و باهم دست دادن.. مهراد_ اما یه دلیل مهم ترهست.. بازم همه ساکت شدن.. دستشو دور شونه های ترلان انداخت وگفت: _دلیل مهم دیگه معرفی کردن رسمی نامزدعزیزم ترلان خانم.. میخواستم در حضور جمع بگم که افتخار میکنم عاشق زن زیبا و شاسته ای مثل ترلان هستم و به زودی باهم ازدواج میکنیم.. صدای دست زدن ها بالا گرفت.. شدت ریزش اشک هام بیشتر شد! مادرجون باعصبانیت وصدای بالا رفته روبه مهناز گفت: _اینجا چه خبره؟ این دیگه چه مسخره بازیه؟ تو ازاین موضوع خبر داشتی؟ مهناز_ خواهر جان مهراد میخواست سوپرایز کنه ومنم به احترام.. میون حرفش پرید وبه من اشاره کرد وگفت: _شماها خجالت نمیکشین؟ زنش اینجا نشسته وتو با وقاحت تمام دخترتو به پسرم انداختی؟ مگه قرار نبود این مسئله واسه همیشه بسته بشه... نتونستم تحمل کنم.. به سرعت به طرف در خروجی حرکت کردم وگریه کردم.. بااون لباسم توخیابون راه افتادم و ازشدت گریه چند دفعه بالا آوردم.. صدای بوق ماشین پشت سرم روی اعصابم بود.. بلندشدم که فرار کنم که صدای آقاجون مانعم شد.. _صحرا دخترم؟ بیا سوار شو.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥