🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 چقدر دلتنگ نگاهت میشم هر روز،هر شب،هر لحظه.. و تو چقدر زیبا به قلب بیقرارم عشق و آرامش هدیه می
0⃣0⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهید_ابراهیم_هادی❤️🕊
💠 نارنجک
🌷قبل از #عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل #گروه_اندرزگو برگزار شده بود.
🌷 بجز من و #ابراهیم، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول #آموزش_نظامی بودند.
🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک #نارنجک به داخل پرت شد....!
🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از #ترس، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار #چمباتمه زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام #حبس شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند.
🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای #انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی #تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا #ابرام!! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
🌷صحنه بسیار #عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی #نارنجک خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک #آموزشی بود. #اشتباهی افتاد داخل اتاق.
🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، #زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
«شهید مرتضی حسینپور» معروف به «حسین قمی» متولد سال 64 بود. او سال 83 وارد #سپاه شد. و در سال 92 ب
7⃣2⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
💠جای پدرش بودم ولی عین برادرم دوستش داشتم/نشانهای از #ترس در چهرهاش نبود📛
🔸صدای بیسیمشان📞 را داشتم. #درگیری سنگین بود ولی حسین خیلی #خونسرد و آروم پشت بیسیم حرف میزد. تا اینکه دیگر صدایش نیامد🔇...
🔹«حسین حسین! حامد!.... حسین حسین حامد...حسین حسین حامد...حسین جواب بده...حسین حسین حامد...» صدای #بیسیمشان را داشتم ولی دیگر حسین جواب نمیداد.
🔸 هر جوری بود خودش را کشانده بود عقب. 💥تیر خورده بود ولی خدا روشکر #برگشت. خیلی خوشحال بودیم😃.
🔹خودم را رساندم بالا سرش. نمیدانم چرا ولی همین یکی دو ساعتی⏱ که از او بیخبر بودم، بدجور #دلتنگش شده بودم و البته نگران. با اینکه جای پدرش بودم ولی عین برادرم #دوستش داشتم.
🔸خود #حسین از آن ماجرا برایمان حرف زد. حسین میگفت: «شروع کردن آتیش سنگین ریختن💥. بچهها رو پخش کردم تو موضعهاشون.
🔹چند تا جهنمی آخری رو که زدن انگار #دودزا بود. جلوی خاکریزا مون رو زدن و باد 🌬هم سمت ما بود. کل منطقه رو دود گرفت.
🔸 رفتم روی خاکریز، یه صداهایی 👂میومد مثل صدای #تراکتور یا چیزی شبیه اون. چشم چشم👀 رو نمیدید. یهو دیدم #لوله_تانک از کنار صورتم رد شد😱.
🔹خودم رو #پرت کردم زمین تا از روم رد نشه⛔️. تانک #مسلحین از خاکریز رد شده بود اومده بود داخل. درگیری سنگین و نفر به نفر شد. خیلی #شهید و مجروح دادیم.
🔸 بدجور گیر افتادیم. تیر خورد به #پشتم. باتری 🔋بیسیمم تموم شده بود. صبر کردم هوا یه کم تاریک بشه🌘، تو گرگ و میش هوا خودم رو کشوندم #عقب.
🔹 چند تا مجروح و شهید🌷 رو هم با خودم کشیدم عقب. رسیدم به #کانال؛ کنار جنازه یکی از شهدا بیسیمش📞 افتاده بود. برداشتم و #تماس گرفتم. خودمو انداختم تو کانال و کشیدم عقب.»
🔸انگار داشت فیلم🎞 تعریف میکرد. نشانهای از ترس در چهرهاش نبود🚫. دفعه اولش نبود که در #مخمصه میافتاد و حتی مجروح میشد. ولی خیلی آرام و خونسرد بود.
🔹#فرمانده باید خونسرد باشد تا بتواند خوب فکر کند💭 و نیروهاش را در #بدترین شرایط جمع و جور کند. فرمانده که در میدان آرام باشد، نیروهایش هم راحتتر میجنگند👌. #حسین خیلی آرام و شجاع بود😊.
راوی:همرزم شهید
#شهید_مرتضی_حسین_پورشلمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه4⃣8⃣ 💠دیگ تدارکات 🔸در ایامی که در #چزابه بودیم، معمولا حواسمان به دو جانور بود. یکی #گ
🌷 #طنز_جبهه 5⃣8⃣
💠ابرقو آزاد باید گردد
🔸در #عملیات نصر 7 با برادری که یزدی بود، تعدادی از #اسیران را به ما سپردند که آنها را به عقب منتقل کنیم. در بین راه برنامه ای داشتیم. چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند.
🔹از #ترس اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: #ابرقو_ابرقو_آزاد_باید_گردد و آن بدبختها تکرار می کردند. 😂😂
🔸تصورش را کنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت #فارسی را گفتن، چه #مضحکه ای درست می شود ! آنهم ابرقو ابرقو کردن 😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
محسن روی #حجاب خیلی تأکید داشت، به حدی که خیلی ناراحت میشد اگر جایی در بین دوستان میدید که حجاب رع
8⃣5⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠"محسن" یک آتش بهاختیار تام بود
🔰همسر شهید حججی درباره #تصویری که از اسارت او منتشر شد، گفت: این عکس نشاندهنده حق و باطل بود↔️، من بعد از نگاه کردن با دقت به عکس یک لحظه حس نکردم 🚫 که محسن #اسیر است، #صلابت را در وجود او دیدم حس کردم که #داعشی ملعون اسیر دست آقامحسن است. قطعاً از بغض و کینه است که چاقو🔪 کنار او گذاشتهاند.
🔰 من همه چیز در چهره او دیدم جز #ترس اما خستگی😪 را حس کردم، مشخص بود ایشان تا لحظهای که به اسارت درآمده از خودش دفاع میکرده است👊 چون #لبهای او خشک بود، اما استوار بودن هم در نگاه او بود، #محسن کم نیاورده بود.
🔰محسن یک آتش بهاختیار تام بود👌، این آتش بهاختیار را سالها قبل در مؤسسه #شهید_کاظمی نشان داد، اگر همه اینگونه باشیم همه چیز خیلی قشنگ پیش میرود و همه #محسنها، یکی یکی ساخته میشوند✅.
🔰«همسرم رفت که بگه #امام_خامنهای تنها نیست❌؛ رفت که بگه هنوزم مردان خدایی هستند؛ اگه کسی خواست اشکی😢 واسه همسرم بریزه به اشکش #هدف بده؛ واسه ✓حضرت زینب (س) و ✓امام حسین (ع) گریه کنه... همه زیر لب فقط بگید امان از #دل_زینب(س) راهشو ادامه بدید؛ دعا کنید خدا به منم صبر بده؛ التماس دعا🙏
#شهید_محسن_حججی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حسن باقری را بسیاری بهعنوان #مغزمتفکر اطلاعات نظامی ایران🇮🇷 میشناسند. او در نهم بهمن ماه سال ۶۱
3⃣5⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠صدای ژنرال ما....!!
🔰محمد رشید صدیق فرمانده تیپ ۲۴ مکانیزه #عراق رو گرفته بودیم. نوسان↕️ فشار خون داشت. اما هر چه معاینه اش می کردم #دلیلش رو نمی فهمیدم🤔. یه کم آروم شده بود
🔰تا اينكه صدای #حسن_باقری از سنگر فرماندهی بلند شد🗣. حسن وقتی با بی سیم📞 حرف مى زد، بلند صحبت می کرد تا صداش برسه اون ور.
🔰یه دفعه دیدم حالت #سرتیپ عراقی بهم ریخت😧! رنگش به سرخی و سیاهی متمایل شد. با سختی #پرسید: شما هم این صدا را می شنوی دکتر⁉️» پرسیدم: منظورت را نمی فهمم، مگر تو #صدایی می شنوی؟
🔰سرتیپ در حالی که در سنگر بی تابانه قدم می زد گفت: صدای یکی از #ژنرال های شماست. بله اون صدا همه اش تو گوشمه👂. با تعجب پرسیدم: ژنرال ما⁉️ حالا این #ژنرال کی هست؟
🔰از کجا می دونی ژنراله⁉️ گفت: چون همیشه فرمان می ده. فرمانهای مهم♨️. اون یک #کارکشته و قویه👊. فرماندهان ما همه شون از او می ترسیدن. پرسیدم: شما چه سابقه ای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث #ترس شما شده؟
🔰سرتیپ پاسخ داد: ✘سابقه حمله، ✘شکست،✘فرار،✘مرگ، تو جبهه ى ما صدای او، به نام #صدای_عملیات شناخته شده. هر وقت صدای اونو از پشت بی سیم📞 می شنیدیم، #می_ترسیدیم.
🔰صداش که می یومد📣 قبل شروع حمله بوی #شکست از روحیه فرماندهان ما بلند می شد.
تازه فهمیده بودم دلیل #نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟ #صدای_شهید_حسن_باقری
یا همان #ژنرال....
#شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#در_مکتب_شهادت
#در_محضر_شهدا
💠راه شهید ، کلام شهید
#روحانی_شهید_عبدالله_میثمی
♨️ترس از خدا👇
⚜عراق منطقه رو زیر آتیش شدید💥 گرفته بود ؛ صدای سوت چند تا خمپاره نظرمون رو جلب کرد #حاج_آقا میثمی رو هول دادیم توی یه سنگر ، #سنگر کوچیک بود و در حالت عادی بیشتر از دو نفر👥 جا نمی شد.
⚜اما پنج نفر از بچه ها با شنیدن سوت #خمپاره پریده بودن تو سنگر.حاج آقا میثمی بهم گفت : می دونی چرا توی سنگر به این #کوچیکی جا شدیم⁉️
⚜گفتم : چرا .. ؟ گفت : به خاطر #ترس ! اگر انسان هم از #خدا بترسه دنیــ🌍ـا براش کوچیک میشه !!!
🌺 امام حسین علیه السلام: لا یَأمَنُ یَومَ القِیامَةِ إِلا مَن خافَ اللهَ فی الدُّنیا ؛
🌸هیچ کس روز قیامت در امان نیست🚫 مگر آن که در دنیا #خدا_ترس باشد.
👈کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پاسدارِ آقا نمے ماند تا #ظهـور را ببینـد.. #شهـید مے شود تا ظهـور نزدیڪ شود ... اللّٰھُـم ؏جِّل لِ
همیشه میگفت تُو کُل دنیا چیزی برای #ترس وجود نداره تنها کسی که باید ازش ترسید
#خداوند هست و بس...
فقط از خدا بترسید نه از خلق خدا به خاطر جایگاه #شغلی و مادیات دنیا.
یاور #مظلومان باشید و به کسی ظلم نکنید
#شهید_علیرضا_بریری 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ای مدعی که میگذری بر #کنار_آب 🌾ما را که #غرقهایم ندانی چه حالت است😔 #شهید_علی_خلیلی #شه
💌نامه شهید علی خلیلی(شهید امر به معروف و نهی از منکر) به #رهبر_انقلاب
💢سلام #آقاجان!
امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از #حسودی بمیرند☺️ و از #ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. گر از احوالات این #سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبمـ🌹؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر #جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، #شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست❌ که بخواهد ناز کند.
💢هر چند که دکترها👨⚕ بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک⚠️ است و ممکن است چیزی از #من نماند. من نگران مسائل خطرناک تر هستم. من میترسم از #ایمان چیزی نماند😔 آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر "امر به معروف و نهی از منکر" ترک شود، خداوند #دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم💥
💢اما اینجا بعضی ها میگویند کار #بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج #بیمارستان کمک کنند میگفتند: به تو چه ربطی داشت⁉️مملکت قانون و #نیروی_انتظامی دارد! ولی آن شب🌒 اگر من جلو نمی رفتم، #ناموس شیعه به تاراج میرفت😭 ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید.
شاید هم #اصلا نمی رسید🚷
💢یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت: پسرم #تو_چرا دخالت کردی؟ قطعا #رهبر مملکت هم راضی نبود😕 خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم #خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند⛔️ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که #آقاجان واقعا شما راضی نیستید⁉️ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل #نماز_شب واجب است.
💢آقاجان! بخدا دردهایی💔 که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف #رضایت_شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند😔 مگر خودتان بارها علت قیام #امام_حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه👌 اصلاح جامعه #تذکر_لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا #توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟ یعنی شما اینقدر بین ما #غریب هستید؟؟😭
💢 #رهبرم!
جان من❣ و هزاران چون من #فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر #دردهای_شما فراموشم میشود🗯 که چگونه مرگ #غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید. آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما #ساکت نمی نشینیم❌ و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم #رگ_غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد✊
#التماس_تفکر
#شهید_علی_خلیلی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_دیالمه: ⭕️در هر شغلی که هستیم اگر ذرهای👌 #عدم_خلوص در ما باشد، امروز سقوط نکنیم #فردا سقوط
⁉️چرا جرأت دفاع از افکار و عقائدمان را نداریم؟
🔵بسيار اتفاق افتاده است که در يک محيط #خانوادگی مينشينيم و ديگران صحبت ميکنند و همه گونه به #دين و انقلاب حمله میکنند❌ اما ما اين جرأت را نداريم که از افکار و #عقائد خودمان دفاع کنيم. در اين حال سعي میکنيم سرمان را به يک بازي گرم کنيم📱 يعنی ما چيزهايی که مي گويند را نشنيدهايم!!
🔵آن فرد همه چيز را زير سوال ميبرد و به همه حمله ميکند، ولي ما در مقابلش #جواب نمیدهيم🚫 مگر اينکه چند نفر👥 ديگر از #همفکران ما با ما همراه شوند.
🔵چرا⁉️ چون در ذهنمان از هر يک از آنها ( همفکرانمان) #نقطه_اتکايی ساختهايم و حالا احساس میکنيم ميتوانيم به آنها اتکا کنيم؛ جايي که تک👤 باشيم حرف نمیزنيم. اگر مثلاً در قطار و ماشين و اتوبوس🚌 تنها باشيم از #حق هيچ دفاعی نميکنيم! مثلاً در قطار🚞 نشستهايم اگر فردی حرف بزند پيش خودمان ميگوييم ولش کن چه کسی حوصله بحث دارد😒
🔵اين خودش نوعي سر پوش بر اصل مسأله است که #رعب ماست. اينها نشان مي دهد ما چقدر در زندگی اسير اين #ترس ها هستيم. علت اين رعبها اين است که ما خداوند را باور نکردهايم😔 و به مرحله '' #توکل'' نرسيدهايم.
💢اتکا و اعتماد به #همفکران داریم اما به خدا اعتماد نداریم❌❌
📚 کتاب توکل صفحه۴۲و۴۳
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگرانه💥
🍁اگه به گناهی🔞 مبتلا شدی
نذار #قلبت بهش عادت کنه❌❌
🔅عادت به گناه
اضطراب و #ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره...!
👈اونوقت
به جای لذت بردن از خــ♥️ـدا
دیگه از #گناه لذت میبری 😔
#اندکی_تفکـر❗️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣2⃣#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تل
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣2⃣#قسمت_بیست ویکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
💠احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
💠 عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣3⃣#قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💢 از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
💢همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
💢 احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💢 عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣3⃣#قسمت_سی_پنجم 🏴پرتودوازهم🏴 💢خودت را #فقط_به_خدا بس
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
6⃣3⃣#قسمت_سی_ششم
💢درست همان جا که #گمان مى برى #انتهاى وادى مصیبت است ، #آغاز مصیبت تازه اى است....
مگرنه #بچه_ها در محاصره دشمن🐲 اند؟ مگر نه اسب🐎 و خود و سپر و شمشیر 🗡و نیزه و #قساوت ، مشتى زن و کودك را در #محاصره گرفته ⁉️
مگر نه #آفتاب_عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش🔥 مى ریزد؟
اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال #سرپناهى مى گردد،
🖤 به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با #غصه خویش سر کند؟
پس این #خیمه_ها فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى... که ناگهان صداى #طبل و #دهل ، صداى #فریاد و #هلهله ،
💢صداى #سم_اسبان و #بوى_دود، #دودآتش و #مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزدوتن#بچه_هاى_کوچک_داغدیده را مى لرزاند.تا به خود بیایى و سر بر گردانى... و چاره اى بیندیشى....،
#آتش از سر و روى #خیمه_ها بالا رفته است... و حتى به #دامان تنى چند از #دختران و #کودکان گرفته است...
🖤باور نمى کنى...
این مرتبه از #پستى و #قساوت را نمى توانى باور کنى.... اما این صداى #ضجه بچه هاست.. این آتش🔥 است که از همه سو زبانه میکشد و این دود است که #چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند... و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى #استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست که :
عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟
💢و این #سجاد است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید:
_✨عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.کدام سمت ؟
کدام جهت ⁉️ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟در بیابانى که #دشمن بر #همه_جاى آن چنگ انداخته ،... به سوى کدام مقصد، به امید کدام مامن ، فرار مى توان کرد؟
و چه معلوم که #دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
🖤اینکه تو #مضطر و مستاصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى،...
نه از سر این است که خداى نکرده خود را باخته باشى... یا توان از کف داده باشى ،بل از این #روست که نمى دانى از کجا #شروع کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ،... کدام #مصیبت را اول سامان دهى ، کدام زخم را اول به مداوا بنشینى.اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به #مهار کردن آتش فکر کنى ؟
به گریزاندن بچه ها بیندیشى...
💢به خاموش کردن آتش #لباسهایشان بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه 🏕بیرون بیندازى ؟ #ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟
تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ⁉️مگر در یک #زینب چند دست دارد؟
🖤چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟
براى سوختن و #خاکستر شدن ؟
بچه ها و زنها را به سمت اشاره 👈#سجاد، فرمان گریز مى دهى !
اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و #آتش را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند...
و با دست به خاموش کردن #آتشهایشان مى پردازى ، اماان #آتش که یک شعله نیست ، #ازیک_سونیست .
💢تا یک سمت را با تاول #دستها خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس 👕دیگر گر گرفته است.از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه ⛺️و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با #استیصال تو را صدا مى زنند.آنکه چشم به#گلیم_بسترسجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از #خیمه مى تارانى ،...
🖤#سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى.به محض خروج شما،.. #خیمه فرو مى ریزد #آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد.#سجاد را به فاصله از آتش مى خوابانى،...
#بچه_هاى_آتش_گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى... و به سمت خیمه دیگر #مى_دوى... در آن خیمه ، بچه ها از #ترس به آغوش هم #پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت #بیابان مى دوانى.آتش🔥 همچنان #پیشروى مى کند...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh