eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید #روح_الله_قربانی در دوران کودکی طعم تلخ بی مادری را تجربه کرد خاطره ای بخوانید از دوران #یتیمی
2⃣3⃣8⃣ 🌷 📚بخشی از کتاب 📖روح‌الله بغض کرده بود😢، اما خودش را نگه داشت تا نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه🏡 می‌آمد را در بستر بیماری می‌دید. آن‌قدر دیدن این صحنه برایش بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود❌. 📖بعد از مدرسه می‌رفت کلاس بسکتبال🏀 و از آنجا هم می‌رفت مسجد تا کمتر خانه باشد.می‌دید که بعد از هر باری که مادرش را از بر‌می‌گرداند، چقدر ناراحت است😔. 📖آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان🍲 مادرش که در کل فامیل معروف بود، ⚡️اما فقط به نگاه بی‌رمق نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد😓. 📖روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت🚫. انگار برگشته بود به همان . همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان🏡. 📖هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ این‌جوری کرد⁉️ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید😕؟ با این کجا داشت می‌‌رفت؟علامت سؤال‌های ذهنش💬 وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را . 📖با دیدن آمبولانس🚑 و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود👥، همه‌چیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد🚫، اما این تازه شروع بود. 📖بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد❌. درسش خیلی افت کرد. تا از مدرسه پیش رفت. انگارنه‌انگار که این همان بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها مقام می‌آورد🏅. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس . 📖این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود💭 که به او می‌گفت: دوست دارم یا بشی یا .گاهی هم او را «شهید روح‌الله🌷» صدا می‌زد. دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر🎭 داده بود. 📖 به شانه‌‌اش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی⁉️»روح‌‌الله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد😊 و گفت: «یه لحظه همۀ اومد جلوی چشمم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون این‌همه اتفاقای ، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوری‌ش دارم.» ـ چی⁉️ 📖اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده‌خدا بابام با ویلچر♿️ می‌بردش دکتر، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه‌جوری با رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد😍. زینب به نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♦قسمتی از وصیتنامه #شهید🌸 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام» #
1⃣4⃣8⃣ 🌷 🔹این روزهایی بود که حامد جان  حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه رو به ❤️ می دید . مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود😍 از سفر اولش که اومده بود از حال و اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا کرده. 🔸شاید میخواست بگه⚡️اما نگفت! بعد طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت🚕. حرفهایی می گفت که مفهومش  برام بود. حتما از پروازش🕊 خبر داشت. باورش برام سخت بود وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم👥 و گفت:  نمی خوای برای خوب تماشام کنی⁉️  🔹بعد هم . تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو ندارن🚫."جوان غیور تبریزی25 ساله" لقبی بود که اهالی بهش داده بودن  ویکی از روزنامه های محلی📰 هم گفته  بود شهید دهه هفتادی ایران🇮🇷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید: وقتی که از مراسم #وداع با شهید برگشتم ساعت یازده صبح بود که با همان چادر سیاه خسته #خوا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 .شهید   🔰می روم تا سیلی رابگیرم. 🔰 خودت میدانی که چقدر دارم وبهترین و شیرین ترین لحظات را در سپری کرده ایم بسیار است. 🔰اما عشقی از هرعشق دیگری،در هردوی ما وجود دارد که آن، عشق به بانوی دوعالم بی بی سلام الله علیها است و باید برای این عشق فراتر،از وابستگی ها و عشق های دیگر،گذشت. 🔰میدانی که چقدردوست دارم که عاقبت با از این دنیا بروم.و من جز ،از خداند دیگری را نمیخواهم. 🔰اما نمیگویم که دعا کنید بروم وشهید شوم.. شهادت است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یکی از دوستان و همرزمان شهید حسین ولایتی فر نقل می کرد که: وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و #هیاهو هم
تو تبریز دوره عمومی با هم درباره تست های سپاه صحبت می کردیم. وقتی من رفتم برای پزشکی یک دکتر بود که خیلی میگرفت؛ یعنی تقریبا هرکس قبل از من رفت داخل رو کرده بود. تا اینکه نوبت من شد، منم رفتم داخل. تا نشستم همون دکتره که میگفتن خیلی ، گفت: اوه اوه واستا ببینم تو چقدر قیافت شبیه ! بیا دفترچت رو بگیر و برو.دفترچم رو چک پزشکی امضا کرد و اومدم. دکتر تو فاصله یه باز و بسته کردن در و نشستن روی صندلی با دیدن چهره ای که یه همیشه نشسته بود یه گوشه اش، همه چیز رو تا آخر فهمیده بود... راوی: سیدجواد ژیان اخوان 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✨ارادت شهدا به ائمه اطهار✨ 🔸ارادت #خاصي به حضرت #صديقه.طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، م
#کلام_شهید 🌾خداوندا خود می دانم #بد بودم و چه کردم که از #کاروان دوستان #شهیدم عقب مانده ام و دوران #سخت را باید #تحمل کنم. 🌾ای خدای #کریم، ای خدای #عزیز و ای #رحیم و #کریم، تو #کمک کن به جمع #دوستان_شهیدم_بپیوندم. #شهید_احمد_کاظمی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر شهید خواب #امام_زمان(عج) رو میبیند آقا به او می فرمایند: چرا مانع میشوی که #فرمانده نیروهایم به
9⃣9⃣8⃣ ‌ 🌷 💠فرمانده امام زمان عجل الله فرجه 🇮🇷 🔮ما میدانستیم او ان قدر هست که درچهره کسی نگاه نمیکند❌ حتی درخیابان که مردم به ما می گفتند یک روزی این را ماشین نابود میکند چون به اطرافش توجه نداشت. اما داستان دیگرش این هست که او تازه از مجروحیت خلاص شده بود و داشت دیوار منزلمان🏚 تعمیر میکرد که ناگهان صدای مارش عملیات جبهه از رادیو شنیده شد. 🔮همانطورکه کارمیکرد باخوشحالی فریاد زد🗣 آماده باش که من هم آمدم. مادرم تا شنید بی تابی کرد وگفت عزیزم تو هنوز هستی امتحان دانشگاه هم داری خانه مان هم کار داره. نمیگذارم بری📛 او می گفت مادر من و مادر اصرار، که نمیگذارم.. 🔮 مادرم موقع خواب در حالیکه گوشه ای درسالن یا هال منزل تنها خوابیده بوده🛌 است میگوید ، چشمم بیدارشد ⚡️اما در حال بین خواب وبیداری بودم که ناگهان اتاق روشن شد✨ و پشت سر آن وارد شد. فهمیدم کسی جز وجود مبارک (عجل الله تعالی فرجه) نیست❌ 🔮به استقبالش وگفتم. ❣السلام علیک یابن رسول الله. حضرت جواب فرمودند اما هرچه اقا بفرمایید اقا جلوتر نیامدند🚫 فرمودند: چرا مانع میشوی فرمانده به جبهه برود⁉️گفتم: اقا قربون جدت این بچه هنوز مجروحه💔 دانشگاه هم دارد و خانه ما هم تعمیرداره. 🔮باز گفتم: اقا بفرمایید. باز حضرت فرمودند چرامانع نیروهای من میشوی؟؟ این مطلب بار تکرارشد. تا اینکه فرمودند: پس، فردای قیامت انتظار از مادر حضرت زهرا سلام الله علیها ، نداشته باش❌😢 🔮تا این را فرمود، گفتم: چشم آقا اگر دیگه گفتم نرو، چشم راستم👁 را در بیار بگذار کف دستم. باهمان زبان محلی تکرارکردم. آنوقت آقا با تبسمی تشریف اوردند و ومن هم روبروی ایشان👥 زانو زدم. 🔮یک لیوان چای☕️ یا نوشیدنی ریختند (بجای اینکه من پذیرایی کنم) و فرمودند گفتم نه آقا میل ندارم و حضرت شده بودم😍بازفرمودند: بخور.گفتم آقا . فرمودند: بسیارخوب. بعد کاغذی از جیبشان بیرون اوردند که به رنگ سبز📗 بسیار قشنگ و بود به اندازه کف دستی بیشتر نبود⭕️ 🔮روی آن چیزهایی نوشتند که من خواندنش را نداشتم ان کاغذ را به من دادند و من گرفتم.فرمودند: این کاغذ را به بده و سلامش برسان گفتم چشم اقا. و بلند شدند تادم در🚪 بدرقه کردم. وتشریف بردند. 🔮ناگهان با مسجد🕌ازجا پریدم چراغ💡خانه راروشن کردم. دیدم الله اکبر، نامه اقا💌 هست. سراسیمه به اطاق خانمیرزا رفتم گفت: چی شده چرا گریه میکنی⁉️گفتم: مادر دیگه نمیشم برو بسلامت! چرا مادر؟ تو که خیلی می گرفتی 🔮گفتم ببین (علیه السلام) برایت نامه نوشته💌 و کاغذ سبز را بهش دادم. از شادی پروازکرد🕊 گاهی می بوسید و می گذاشت وگاهی سجده میکرد وگاهی دست به اسمان میگرفت و . بعد که آرام شد😌 آماده شد📿 🔮آخر بار فقط دیدم که نامه آقا را در لباس سبز پاسداریش گذاشت وگفت این واقعه را حتی به پدرم هم نگو❌گفتم: چشم و اماده سفرشد. انگار دل مادر ازاین رو به ان روشده بود خوشحال بود. بستگان بدون اطلاع قبلی دسته دسته می امدند👥👥 وخداحافظیش👋 میکردند 🔮و میگفتند چی شده ساکتی چرا مانعش نمیشی⁉️ می گفت: سپردمش به برود به امیدخدا. و او رفت پانزده روز شد که 🌷 آوردند... ⚜فاعتبروا یا اولی الابصار. ❣ببینید آنان که ره صدساله رفته اند. 🌷 🔷راهشان پر رهرو🔷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔴 فیلمی که هزاران بار باید دیده شود. 🔹سخنانی از #شهید_محمد_کیهانی در آخرین لحظات زندگی که با تیر وه
درد فراق #سخت است اما دلخوش بود به قول و قرار هایی که باهم بستند ... رفیقم کجایی . . #شهیدمحمد_کیهانی فرمانده گروهان المهدی عج در کنار پیکر شهید #سردار_سرتیپ_علیمحمد_قربانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #عاشقانه_شهدا ❤️ ⚜دوران #نامزدی باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. ⚜فر
0⃣1⃣9⃣ 🌷 💠خصوصیات شهید 🔰نماز میخوند. تو اتاق آرام و تاریک🌚 نماز میخوند. های طولانی داشت دل از نماز نمیکند. ادبش عالی بود، هیچ وقت بلند نبود❌ بود. 🔰همه چیز رو برای میخواست ♨️جز خودمون، مثلا اگه مغازه نزدیک خونه🏡 بسته بود سعی میکرد خرید نکنه و صبر کنه تا مغازه چون میگفت: همسایه هست و داره گردنمون 🔰هیچ کس دست خالی از منزل ما نمیرفت🚫 اگه کسی تقاضای کمک میکرد 🌷 میرفت و حسابی با شهدا میکرد. هر کس بهش ظلم هم میکرد باز با اخلاق و احترام👌 باهاش برخورد میکرد. 🔰به مال اهمیت میداد. مراقب بود. مثلا از چراغ قرمز🚦 رد نمیشد تا ماشین🚗 ترمز کنه و باعث اصطحلاک ترمز بشه و بشه حق الناس. 🔰 خرید کردن از بازار رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع بعضی از خانمها بود. هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی میکرد سریع برگرده🚗 و عصبی میشد😣 🔰با اینکه بسیار پسند بود ولی نهایت تلاشش رو میکرد سریع تر برگرده چون شرایط خانم ها و رفتار اقایون😕 براش قابل تحمل نبود💔 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اخلاق_خوب 🌺🍃 اعتقادات مذهبی #قلبی اش خیلی زیاد بود، منیتی نداشت بدون اینکه در ظاهر بخواهد به مردم
✍یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های مجید #سخت کار کردن و دست و دل بازی‌اش بود. ❣خیلی کار می‌کرد و شب که به خانه می‌رسید #همه_پولش را به من و خواهرانش می‌داد. بچه‌های محل را سوار نیسانش می‌کرد و به زمین #فوتبال می‌برد و برای آنها خرج می‌کرد و ساعت‌ها بازی می‌کردند. ❣همیشه می‌گفت باید برای نوجوانان #برنامه‌ریزی و اوقات فراغتشان را پر کرد وگرنه آسیب می‌بینند و به خلاف رو می‌کنند #شهید_مجید_قربانخانی🌷 #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♨️در ماجـرای #فتنه ‌ی ۸۸ . . . معمولاً به ما آماده‌باش می‌دادند. بنابراین چند تا از بچه‌ها برای این
💠 جاذبه مرتضی ❣جاذبه مرتضی خیلی زیاد بود. از پیرمردهشتاد ساله تا بچه کوچک، همه را #جذب خودش می کرد. با همه #رفیق بود. ❣بعد از شهادتش کسانی آمدند به خانه ما و از کارهای مرتضی گفتند که باورش برایمان #سخت است. نمیشناختمشان. ❣می گفتند که شما نمی دانید مرتضی برای ما چه کار کرده. مرتضی بچه ما را از #انحراف نجات داد. میگفتند مرتضی فقط مال شما نبوده، مرتضی برای همه ما بوده.» #شهید_مرتضی_کریمی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 حجاب ⚜ ۵ ساله بود که پسرعموی بزرگترش که آن موقع حدودا #۱۶ساله بود به خانه ما آمد در را باز کرد
8⃣5⃣9⃣ 🌷 💠شهدا را آوردیم ✍ به نقل از خواهر شهید 🌷دفعه اولی که حسین به سوریه رفت خیلی برای ما گذشت، نه تنها روزشماری می کردیم برای بلکه ثانیه هارو هم می شمردیم تا برگرده. یک روز تماس گرفت و گفت: سه شنبه شب بر می گرده، بی نهایت شدیم. 🌷از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی رحمت الله علیه با یک سبد گل بزرگ برگشت ایشون بودیم که تقریبا برای ساعت سه هواپیماش رو زمین نشست. تموم مدت پشت شیشه های سالن پرواز می خوندیم و ذکر می گفتیم تا از روی پله ها دیدیمش. 🌷شاد و خوشحال به سمتش رفتیم تا از گیت بیرون اومد تا مارو با اون سبد گل بزرگ دید با که در چشماش و صداش نمایان بود گفت: تورو خدا برید اونطرف و گل رو مخفی کنید. ماهم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم 🌷وقتی اومد بیرون و ازش رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز آوردیم، تازه خیلی از ابدان شهدا در منطقه ، می ترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه. 🌷تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم طی کردیم تا رسیدیم به منزل. تا نماز صبح نشست و از خاطرات حلب گفت و ما کردیم. بخاطر همین اتفاقات بار دوم که از سوریه برگشت اومد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همسرشهیدمدافع حرم محمدشالیکار🌷 گفت: یک #مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم
سر تکان داد و #اشک در چشمانش رخنه کرد، گفت: ای خدا! میشه به همین شكل منو به #شهادت برسونی؟ میشه اینطوری با تو #عشق_بازی کنم؟ می‌شه با سر بده بیام سمت تو؟ از #حيرت مانده بودم، از ضربان حرف‌هایی که حاجی می‌گفت و تمام وجودم را تکان داده بود. درک این مرد #سخت بود، نمی‌توانستم عمق #عاشقی‌اش را احساس کنم، نمی‌توانستم هم آغوش لحظات #دلدادگی‌اش شوم، او تنها بود. او در میدان عشق‌بازی تنها بود و #تنها به شهادت رسید! ساکت شد، دوباره سرش را عقب برد، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و گفت: دوست دارم مرا بگیرند و پوستم را غلفتی بکنند تا #ولايت بدونه چه #سربازی دارد، دشمن بدونه که ما از این شکنجه‌ها نمی‌ترسیم و جا نمی‌زنیم. #شهید_محمد_شالیکار🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh