eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
★خیالت برده از ما و ❣خود آسوده می خوابی😌 ★بخواب آسوده، ❣که جز این آرزویم نیست✘ 🌷 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 من خسته شده ام! 🔹هم رزمان محمد تعریف می کنند که روز چهلمی که در سوریه بودیم با محمد در صف تلفن ای
💬خواب شهادت 🔰این خواب خیلی مرا خوشحال کرد دیدم که امام سجـاد(ع) نوید و من را به مادرم می‌گوید😍 و من چهره‌ی آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت می‌رسی🌷 🔰و من در تمام طول عمرم به این خواب دل بسته‌ام💞 و به امید در این دنیا مانده‌ام و هم‌اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهادت نصیبم می‌شود👌و منتظر آن هم خواهم ماند ... 🔰تا کی صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم🕊 و به جمع آنها بپیوندم. هم اکنون و همیشه دعای قنوت نمازم🤲 " اَلّلهُمَ اَلْرزُقنی تَوفیقَ الْشَهادَتِ فی سَبیل‌ِالله " است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمی‌خواهم❌ ✍ کرده بود تا زنده است کسی دفتر خاطراتش را نخواند. 💢راستی چه رمزی است؟ بین شهادت توسط امام ‌سجاد(ع) و اعزام به سوریه از طریق "تیپ امام سجاد (ع)" 📒منبع: دفترخاطرات‌شهيد 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید🔻 💢همین حالا در نبودش احساس #بودنش را دارم و هر روزم را با او شروع می‌کنم♥️ و شبم را با ا
🔰روایت همسر شهید از رویای صادقه یدالله: 🔸روزی که به همراه مادرش برای آمدند. گفت می خواهد با من به تنهایی👤 صحبت کند. چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه. 🔹برام عجیب بود که چطور هیچ و ملاکی مطرح نکرد❌ بعد ازدواج گفت: چند سال پیش، تو رو توی دیدم که "لباس سبز" تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست. 🔸اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای "اولین بار" ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر تنم بود. قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید🛍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚡️دانشجو بودی، #جوان بودی و بسيجي... اما چرا فقط تو #آسماني شدي و ما اسير زمينيم😔؟؟؟؟ ما هم مثل تو
🔻 روایت یک 🔹شبی در خواب زیبا و خوشرویی را دیدم😍 که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را خودش کرد. من به او گفتم شما چه کسی هستی⁉️ گفت: اسمم است 🔸و در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ💐 پهن است و آکنده از شمیم عطری دل انگیز💖 است. و تعدادی از روی فرش ایستاده اند👥 🔹عباس به من گفت: به بگویید زیاد نگران من نباشد❌ جای من بسیار خوب است؛ من پروانه وار و پر کشیده ام. به نیت من به مدت دو سال🗓 قضای احتیاطی بخوانید؛ من نیاز به نماز دارم. 🔸از خاله ام که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن📖 شماست تشکر کنید که به زیاد قرآن می خواند. صبح از بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم 🔹اشک در چشمانش حلقه زد و گریست😭 گفت عباس را مثل دوست می داشتم. وقتی خبر شهادتش🌷 را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به قرآن میخوانم و میفرستم 📚 اذان صبح به وقت حلب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخ
🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و را به قصد رفتن ترک کردم. ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁 ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰یه نوجوان 16ساله بود. یه نوار روضه (سلام الله علیها) زیر و روش کرد. بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم🚷 می ترسم بشم و حرم آقا رو نبینم. یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا(ع) زیارت کنم و برگردم. اجازه گرفت و رفت . دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه🚙 📜توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا (علیه السلام)، توی ماشین حضرت رو دیدم. آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی میام می برمت😍 یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود. 🔰نیمه شبا تا می خوابید داخل قبرگریه می کرد😭 و میگفت: یا امام رضا(علیه السلام) منتظر وعده ام. آقا جان چشم به راهم نذار. توی وصیتنامه "ساعت شهادت، روزشهادت و مکان شهادتش" رو هم نوشته بود. شهید که شد🕊 دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهیـد شد🌷که تو اش نوشته بود! 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‍ گاهی باید از #حسین(ع)، چیزی فراتر از #اشک، توبه و #برات_شش_گوشه خواست و در میدان عمل مردانه، آمر ب
🔸رفاقتشان👥 از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی فراموش🗯 نکردند. نه بعد از رفتنش آقانوید را فراموش کرد و حق رفاقت را بجای آورد و نه . هرکاری از دستش برمی آمد برای 🌷 می کرد.؛از سر زدن به خانواده ش🏘 و پرکردن جای خالی برای مادر تا برگزاری روضه و شرکت در روضه های منزل .  🔹به گواهی خیلی از اطرافیان، بعد از شهید علی خلیلی (شهید امر به معروف )🌷 حال و هوای آقانوید هم عوض شد و انگار آرزوی پنهان شده در دلش❤️ یافته بود. در یکی از نوشته هایش گفته که راه را به من نشان داد👉 🔸گفت: ، شهادت رو در پیش داره. مگه علی خلیلی رزمنده✌️ بود که اینطور رفت.. " در عمق همین بس که حدود یکسال و نیم بعد از شهادت علی🕊، زیبایی را آقانوید می بیند که شهید به او می گوید: 🌙 توانستیم را بگیریم….  🌱 که خاک را بنظر کیمیا کنند  🍂آری شودکه گوشه چشمی کنند 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقت است و دلــ♥️ــم پیش تــو سـرگـردان است..! ای نفست... شرح پریشانی💗 من.. 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنوشته دلتنگمـ💔 دلتنگ یک نگاه آسمانیت #ای_شهید دلتنگ وعده ی شفاعتت 🤲 #شهادت نوش جانت رفیق امّـا
0⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 💠 🔰به گوش من رسونده بودند که لب تشنه در حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش می رفت، درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع🚫 شدند و بهش گفتند که اگه بهت بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند😞 🔰و سجاد لحظات بعد به 🕊رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی شدم😔 همش به خودم می گفتم که پسرم لب شهید شده و کاش بهش آب می دادند😭 🔰 دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه، سجاد من بالای کوه⛰ افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش 💧بدم تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش😭 (س) بود 🔰ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو و داره به سجاد آب میده.من خواستم برم پیشش ازش کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد👋 که برگردم 🔰(منظورش این بود که بچه ات رو کردم و نگران نباش و برگرد) از وقتی که این رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من شده است..‌😔 راوی: مادر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♨️حواستون هست که داره یکی یکی یارانش رو گلچین میکنه.... 🔸مسئوولیت مهمی در قرارگاه حلب داشت. دو روز پیش به یکی از دوستانش گفته بود دیدم حاج قاسم خودش با ماشین🚗 آمده دنبالم و میگه ابوالفضل آماده شو باهم . 🔹همسر و دو فرزند خردسالش هم که همراه وی در شهر حلب زندگی می کردند بعد از اینکه خبر را می دهند می گوید اصلا از شنیدن خبر شهادتش تعجب نکردم❌ چون در حال جمع کردن وسایل بودم! خودش دو روز پیش خواب دیده بود که حاج قاسم آمده دنبالش و ... ⭕️امروز پیکرش⚰ به وطن برمی گردد و تشییع می شود تا در به خاک سپرده شود. خوشا به سعادتش. چقدر برای همسر و فرزندانش سخت است که همراه با باید به کشور بازگردند😭 روحش شاد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣اینجا نماند پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت 🌷تنگ #غــروب بود که او بی هوا #گذشت ❣من از خــودم
7⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh