#تجربه_من ۱۱۳۸
#مدیربت_اقتصادی
#ساده_زیستی
#رزاقیت_خداوند
همسرم طلبه هستن. وقتی اومدن خواستگاریم، من بیست و دو سالم بود. و ایشون بیست و چهار سال. سال سوم حوزه درس میخوندم که باهاشون ازدواج کردم و بعد از شش ماه هم عروسی کردیم و وارد زندگی مشترک شدیم.
بعد از ازدواج، شرایط ادامه تحصیل دیگه نداشتم. وقتی ایشون اومدن خواستگاریم جز یک میلیون شهریه طلبگیش هیچ درآمدی نداشت و تازه رفته بودن مغازه دایی شون سیم پیچی یاد گرفته بودن به همراه برادر کوچکترشون که ایشون هم طلبه اند و الان در شرف ازدواجند.
من در منزل پدرم هرساله عید لباس تازه میخریدم. البته خیلی وقتا هم با مادرم لباس و روسریامونو وکیف وکفش هرچه که به اندازه مون میشد، عوض بدل میکردیم چون هم سایز بودیم.
اومدم خونه همسرم دیدم شرایط اینو ندارن که هر موقع من دلم خواست لباس جدید برام بخرن و بیشتر این مدل خریدامون می گذاشتیم به نیت عیدی عید غدیر و چون سالگرد ازدواجمون روز ولادت حضرت زینب بود.
هدیه روز تولدم و سالگرد ازدواجمون رو روز ولادت حضرت زینب برام میخریدن یا شام مهمون میکردن که اون شب از آشپزی و شستشوی ظروف معاف باشم. الان بچه ما هشت ماهشه و همسرم تازه یک ماهه رفتن سربازی.
سال پیش دوره آموزشی شون رو گذروند درحالی که من سه ماهه باردار بودم و من رفتم شهرستان بیست روز کنار مادرشوهرم موندم تا دوران آموزشی شون بگذره.
من سختی ای جز دوری همسرم احساس نکردم، مادر همسرمم مادرانه بهم رسیدگی میکردن، مدام خوردنی های که خانم باردار هوس میکنه رو برام فراهم میکردن.
درسته از زمان ازدواجم سه ساله که در منزل پدرشوهرم زندگی میکنیم و دغدغه مسکن نداریم و همیشه بعد از خدای بزرگ اونها پشت و پناهمون بودن. ولی تصمیم داریم در آینده ان شاء الله اگه خدا بخواد بریم شهر قم زندگی کنیم.
مسئله دوم اینکه من سه ساله ازدواج کردم تو هیچ مسئله مادی همسرم رو تحت فشار نگذاشتم مثلا باید هر سه ماه یکبار برای منو بچم لباس مناسب فصل بخرن. همیشه قناعت کردم چون آقا امیرالمومنین فرموده قناعت بهترین گنجه.
پدر خودمم روحانی هستن و من کاملا با زندگی طلبگی آشنایی دارم. بعضی اوقات پدر مادرم یا پدرومادر همسرم یا برادر شوهرام یا برادر خودم برای بچم لباسی هدیه میخرن از همونا استفاده کردم و یا از سیسمونی ای که مادرم تهیه کردن و تو این هشت ماه پسرم به اندازه کافی لباس داشته
خودمم همیشه سعی کردم مرتب و تمیز لباس بپوشم و در عین حال ساده و با قناعت زندگی کنم. در حال حاضر من از زمان عروسیم تا حالا به جز ظروفی که مادرم یا اقوام برای خونه دیدن سوغاتی و... برام هدیه آوردن من یک نمکدان بگم به جهیزیه ام اضافه نکردم چون اعتقادم این بود تا این وسایلای از بین نرفتن کارایی دارن هیچی نخرم. خونه مون هم کوچکه گنجایش اضافه کردن وسیله اضافی نداره.
شاید براتون خنده دار یا عجیب باشه ولی من بعد از سه سال هنوز نمیدونم درآمد شوهرم دقیق چقدره. شوهرم میگه ما تلاشمون رو برای کسب رزق حلال میکنیم، مقدرات و رزق و روزی مون دست خداست و نگاهمون به آسمونه و راضیم به رضای خودش.
پسرمم اسمش محمد حسن هستش. دعا کنید برای عاقبت به خیری مون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
از همان ایام دبیرستان، همه دخترها در مورد خواسته هایشان و خواستگارهایشان میگفتند. نسل دهه هشتادی که تمام چشمانش با ویترین اینستاگرام پر شده بود.
اولین چیزهایی که به گوشم میخورد.
-دلم میخواد لباس عروسم جدید باشه؛میکاپم به روز باشه، جهیزیه ام برند باشه و ...
و من تنها چیزی که میگفتم: بچه ها بخدا اینا زود گذره، اصل زندگی مهمه. آخرشم با حرف هایم قانع میشدند ولی ظاهر انکار میکردند.
-عین مامان بزرگا حرف میزنی...
-فک کنم آخرش تو با یه طلبه ازدواج کنی.
برایم مهم نبود. هنوز هم به آن حرف ها هیچ بهایی نمیدهم. برایم نه تشریفات مهم بود نه رسومات جز به جزئی که اطرافیان در زندگیمان رصد میکردند.
دلم زندگی ساده و بانشاط می خواست اما نه آنگونه که همسالانم فکر میکردند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و عقایدم این بود هر چه ساده تر باشد، زندگی شیرین تر است. اما بی طعنه و کنایه نبود. بلاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زخم زبان زیاد میشنیدیم.
همه چیز از یه معرفی ساده شروع شد. یکی از اقوام بنده پیشنهاد داد تا با یکی از دوستانشان که طلبه بودن صحبت های اولیه صورت بگیره.
در نگاه اول متوجه شدم روستایی هستن و کار کشاورزی دارن. گفتن پدرشون زود فوت شدن و با برادرهاشون زندگی میکنند.
خدا رو شکر مثل بقیه خواستگار هایم وعده وعید خونه ماشین نمیداد. میگفت من اولین باره جایی برای خواستگاری میرم شاید زیاد بلد نباشم چی بگم ولی من طلبه و اگه قسمت شد ازدواج صورت گرفت باید تا مدتی روستا زندگی کنیم، حقوق آنچنانی ندارم و ترجیحم اینه میخوام ساده زندگی کنم. راستشو بخوای تمایلی به گرفتن عروسی هم ندارم. قصد کردم هر کی قسمتم شد ببرش زیارت حرم امام رضا... متولد ۷۳ بود و من متولد ۸۲ بودم.
بعد از تحقیقات و صحبت خانواده ها جواب مثبت داده شد. حتی موقع خریدهای عقد پدر و مادرم سفارش میکردند به شوهرم فشار نیارم اما با اون حال سعی داشت هر چیزی که من میخوام رو برام فراهم بکنه.
یادمه حتی موقع خرید کفش ساده ترین کفش رو انتخاب کردم که خانمی کنار ما بود پرسید واقعا شما برای خرید عروسی آمدید؟ می دانم چقدر موفق بودم که قبح این رسومات مضحک را بشکنم ولی میتونستم بفهمم همه تعجب کرده بودن.
آذر سال ۱۴۰۱ عقد کردیم و اسفندماه رفتیم سرخونه زندگیمون. بجای عروسی هم مشهد رفتیم که فک و فامیل بی حرف نموندن و کلی کنایه بارمون میکردند.
خلاصه من رفتم توی روستایی زندگی کردم که سر رشتهی کار و زحمت روستایی نمیدونستم. البته مادرم قبل از عقد بارها به خانواده همسرم میگفت دخترم کار نکرده..😅
خانواده شوهرم رسمی داشتن که عروس داماد سر سفرهی پدر و مادر داماد باید بمونن تا مدتی. حتی جاری بزرگترم با وجود یک بچه با خانواده شوهرم غذا میخوردن. از بچگی چنین جمعی رو دوست داشتم دلم میخواست خونه ای که زندگی میکنم همیشه شلوغ باشه...
البته ضعف های انسان توی اجتماع نمایان میشه. مثل ضعف منی که کار روستایی بلد نبودم. هر جوری که بود سعی میکردم عیب هامو درست کنم اما گه گاهی گوشه کنایه میشنیدم که بلد نیست کار کنه گاهی اوقات واقعا دلگیر میشدم اما همسرم همه جوره منو حمایت میکرد که دلم نشکنه...
من با سن کمی که وارد خونه همسرم شدم واقعا از خیلی مسائل رنجور میشدم اما همسرم با صبوری من رو آرام میکرد و قانع میشدم. حتی گاهی اوقات مینشست کارهایی که بلد نبودم رو از اول توضیح میداد یا جلوی چشمم انجام میداد تا منم یاد بگیرم.
حتی توی هر کاری شروع میکردم به من کمک میداد. منو شوهرم تحت هر شرایطی با هم سازش میکرديم و همین سازش ها زندگی آدم رو میسازه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
از همان ایام دبیرستان، همه دخترها در مورد خواسته هایشان و خواستگارهایشان میگفتند. نسل دهه هشتادی که تمام چشمانش با ویترین اینستاگرام پر شده بود.
اولین چیزهایی که به گوشم میخورد.
-دلم میخواد لباس عروسم جدید باشه؛میکاپم به روز باشه، جهیزیه ام برند باشه و ...
و من تنها چیزی که میگفتم: بچه ها بخدا اینا زود گذره، اصل زندگی مهمه. آخرشم با حرف هایم قانع میشدند ولی ظاهر انکار میکردند.
-عین مامان بزرگا حرف میزنی...
-فک کنم آخرش تو با یه طلبه ازدواج کنی.
برایم مهم نبود. هنوز هم به آن حرف ها هیچ بهایی نمیدهم. برایم نه تشریفات مهم بود نه رسومات جز به جزئی که اطرافیان در زندگیمان رصد میکردند.
دلم زندگی ساده و بانشاط می خواست اما نه آنگونه که همسالانم فکر میکردند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و عقایدم این بود هر چه ساده تر باشد، زندگی شیرین تر است. اما بی طعنه و کنایه نبود. بلاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زخم زبان زیاد میشنیدیم.
همه چیز از یه معرفی ساده شروع شد. یکی از اقوام بنده پیشنهاد داد تا با یکی از دوستانشان که طلبه بودن صحبت های اولیه صورت بگیره.
در نگاه اول متوجه شدم روستایی هستن و کار کشاورزی دارن. گفتن پدرشون زود فوت شدن و با برادرهاشون زندگی میکنند.
خدا رو شکر مثل بقیه خواستگار هایم وعده وعید خونه ماشین نمیداد. میگفت من اولین باره جایی برای خواستگاری میرم شاید زیاد بلد نباشم چی بگم ولی من طلبه و اگه قسمت شد ازدواج صورت گرفت باید تا مدتی روستا زندگی کنیم، حقوق آنچنانی ندارم و ترجیحم اینه میخوام ساده زندگی کنم. راستشو بخوای تمایلی به گرفتن عروسی هم ندارم. قصد کردم هر کی قسمتم شد ببرش زیارت حرم امام رضا... متولد ۷۳ بود و من متولد ۸۲ بودم.
بعد از تحقیقات و صحبت خانواده ها جواب مثبت داده شد. حتی موقع خریدهای عقد پدر و مادرم سفارش میکردند به شوهرم فشار نیارم اما با اون حال سعی داشت هر چیزی که من میخوام رو برام فراهم بکنه.
یادمه حتی موقع خرید کفش ساده ترین کفش رو انتخاب کردم که خانمی کنار ما بود پرسید واقعا شما برای خرید عروسی آمدید؟ می دانم چقدر موفق بودم که قبح این رسومات مضحک را بشکنم ولی میتونستم بفهمم همه تعجب کرده بودن.
آذر سال ۱۴۰۱ عقد کردیم و اسفندماه رفتیم سرخونه زندگیمون. بجای عروسی هم مشهد رفتیم که فک و فامیل بی حرف نموندن و کلی کنایه بارمون میکردند.
خلاصه من رفتم توی روستایی زندگی کردم که سر رشتهی کار و زحمت روستایی نمیدونستم. البته مادرم قبل از عقد بارها به خانواده همسرم میگفت دخترم کار نکرده..😅
خانواده شوهرم رسمی داشتن که عروس داماد سر سفرهی پدر و مادر داماد باید بمونن تا مدتی. حتی جاری بزرگترم با وجود یک بچه با خانواده شوهرم غذا میخوردن. از بچگی چنین جمعی رو دوست داشتم دلم میخواست خونه ای که زندگی میکنم همیشه شلوغ باشه...
البته ضعف های انسان توی اجتماع نمایان میشه. مثل ضعف منی که کار روستایی بلد نبودم. هر جوری که بود سعی میکردم عیب هامو درست کنم اما گه گاهی گوشه کنایه میشنیدم که بلد نیست کار کنه گاهی اوقات واقعا دلگیر میشدم اما همسرم همه جوره منو حمایت میکرد که دلم نشکنه...
من با سن کمی که وارد خونه همسرم شدم واقعا از خیلی مسائل رنجور میشدم اما همسرم با صبوری من رو آرام میکرد و قانع میشدم. حتی گاهی اوقات مینشست کارهایی که بلد نبودم رو از اول توضیح میداد یا جلوی چشمم انجام میداد تا منم یاد بگیرم.
حتی توی هر کاری شروع میکردم به من کمک میداد. منو شوهرم تحت هر شرایطی با هم سازش میکرديم و همین سازش ها زندگی آدم رو میسازه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
همون اوایل زندگی قرار گذاشتیم زودتر بچه دار بشیم و ماه های اول ازدواجمون به خواستمون رسیدیم. نزدیک روز دختر بود که فهمیدم باردارم. این برام یه نشونه بود که بچمون دختره... نیت کردیم اگه دختر بود اسمش رو «رقیه»بذاریم و همینم شد.
ایام بارداری روزها دیر میگذشت. بوی هر غذایی به آستانهی بویایی ام میرسید سردرد میگرفتم و گاهی هم تهوع داشتم.
این شرایط برای منی که نه کار کرده بودم نه تجربه داشتم خیلی سخت میگذشت.
من با بد ویاری باید به موقع غذا رو حاضر میکردم تا شوهرم و برادر شوهر هایم به موقع غذا بخورن. مادر شوهرم هم به من توجه میکرد اما من باید با این شرایط آبدیده میشدم.
همسرم از همون موقع ها فکر خرید خونه داخل شهرمون بود. با خانوادمون صحبت کردند و گفتن برای جهیزیه من هزینه نکنند و با وام هر دوتامون قرار شد خونه بخریم. خلاصه به خریدن کالاهای اساسی اکتفا کردیم و هزینه اضافی نکردیم.
تا قبل از تولد دخترمون دنبال خونه میگشتیم تا تونستین سه ماه مونده به تولد دخترم خونه قولنامه کنیم اما پول خونه رو نتونستیم کامل بدیم.
دوتا چک به صاحب خانه دادیم هردو تقریبا تا تولد دخترم باید پاس میشد.
خیلی خیلی نگران بودیم که با دست خالی چطور چک صاحب خونه رو پاس کنیم.
ولی باور کنید چکمون پاس شد هم همسرم توی آزمون استخدامی قبول شد و رفت سرکار😍 درست قبل تولد بچه مون خدا رزق روزی دخترمون داد. رقیه خانم به دنیا آمد و با کلی رزق روزی....
الان رقیه جان یک سال و چهار ماهه ست. بعد از تولد دخترم، درست ده ماه بعد، سه قلو های قشنگ برادر شوهرم متولد شدم. 😍🥲
منو و همسرم بر این باوریم یکی دوتا کافی نیست. رزق روزیش رو هم خدا میده نه من و شما🌺🌺🌺
یا علی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
#تجربه_من ۱۱۹۳
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#تحصیل
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#مدیریت_اقتصادی
#مدیریت_امور_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من متولد ۶۲ هستم و فرزند ششم رو باردارم. اولین بارداری سن ۲۲سالگی بود و دومی ۲۶ساله بودم.
بارداری سوم۳۴
بارداری چهارم ۳۷
بارداری پنجم۴۰
بارداری ششم۴۳
ده سال از فرمان آقا میگذره و تو این ده سال به لطف خدا با تمام مشکلاتی که بود تونستم چهار فرزند جهادی داشته باشم.🥰
اطرافیانم حرف و طعنه زیاد میزنن ولی تکلیف من در حال حاضر همین هست. حرف میشنوم. کنایه میشنوم. تنها هم هستم ولی امیدوارتر از قبل و یه تنه جلوی همشون ایستادم و مطمئنم که راهی که انتخاب کردم درست هست. به امید خدا قصد دارم هفتمی روهم بیارم.🙂
فرزند پنجمم سی روزه بود که با هم رفتیم دانشگاه و ارشدمو با معدل ۱۹/۷۲ گرفتم. 😁 البته قبل از ایشون چون شاغل بودم و مدیریت مرکز آموزشی به عهده من بود فرصت نمیشد ادامه تحصیل بدم. در حال حاضر کارمو گذاشتم کنار و فقط مادرم.😍
زندگی تو شرایط فعلی سختی زیاد داره. حضرت آقا هم واقف به همین مسائل، واژه جهاد را برای فرزندآوری مطرح کردن. جهاد یعنی باید از مالت، جانت، رفاهت و خیلی چیزهای دیگه بگذری. پس اینکه بگیم سخت نیست دروغی بیش نیست.
از نظر اقتصادی یادم میاد وقتی فرزند چهارمم رو باردار بودم محاسبه می کردم تو ماه چقد هزینه پوشک میشه و این مبلغ اضافه رو از کجا باید تامین کنیم؟! در این حد برای تامین هزینه مشکل داشتیم. اما وقتی پسرم دنیا اومد اصلا متوجه نشدم این هزینه اضافی چطور تامین شد. جالب اینه که وقتی یک ساله شد، ما تونستیم خونه رو عوض کنیم و خونه بزرگتری بخریم.
به شخصه نکته ای که ازش غافل بودم رزاقیت خدا بود. همسر من کارمند هستن. درامد همون درآمد بود. مخارج همان مخارج بود و چیزی کم و زیاد نشده بود ولی خونه مون بزرگتر! یک بچه هم بیشتر!!
بعدها گاهی فکرشو میکردم از خودم و طرز تفکرم که نگران هزینه پوشک بودم خجالت میکشیدم که خدای به این بزرگی رو که به کرات روزی دادن بندگانش رو تضمین کرده فراموش کرده بودم.
در حال حاضر هم مخارج رو مدیریت می کنیم و البته اولویت بندی، مثلا بچه ها ممکنه برای خرید کردن یه وسیله یا مثلا کتاب غیر درسی شون مجبور باشن یک تا دو ماه صبر کنن. بستگی به مخارج اون ماه داره.
در مورد پوشاک از قبل با همسرم مطرح میکنم که کدومشون به چی احتیاج دارن و طبق اولویتی که دارن براشون تهیه میکنیم یا کلا حذف میکنیم.😅
بارها مبلغی رو گذاشتم برا خودم که به فرض لباسی چیزی بخرم، بعد رفتم بیرون برگشتم برا بچه ها خرید کردم، ترجیح دادم اونها یه نیازشون برسن تا خودم.🥲
برای نمونه چهارتا از بچه ها کتابخونه عضو هستن تا هزینه کتاب برامون کم بشه و الحمدلله هر دو هفته یکبار پنج تایی میرن کتابخونه، (داداش کوچولو رو هم میبرن) و کتاب های مورد نظرشون رو امانت میگیرن. البته کتابخونه بزرگی پیدا کردم که مخزن کتابش پر بار و زیاد باشه🙃🙂😅
یا به فرض گاهی مجبورن لباسای همو بپوشن. بعضی وقتا با دوستاشون میخوان جایی برن تو کمد دنبال لباس مناسبن حتی ممکنه سراغ کمد همدیگه برن☺️😄
♦️اینو باید اضافه کنم که اگر وضع مالی معمولی و متوسط اقتصادی در شرایط کنونی داریم تجملات و هزینه های اضافی رو کلا باید گذاشت کنار و قوی باشیم و نفسمون رو کنترل کنیم و دنبال چشم و هم چشمی نباشیم.😉
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۳
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#تحصیل
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#مدیریت_اقتصادی
#مدیریت_امور_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
دختر بزرگم ۲۱ ساله هست و دانشجوی پزشکی هستن. وقتی فرزند پنجمم رو باردار بودم به حالت قهر رفت خونه مادر بزرگش.
الحمدلله مادر همسرم بسیار خانم با درایت و فهمیده ای هستن، باهاش صحبت کرده بود ببین تو الان چندتا عمه داری، چقد دور هم بهتون خوش میگذره. با دختر عمو و دختر عمه هات بیرون میرید و بهتون خوش میگذره. اگر عمه و عمو نداشتی الان تنها نبودی. خلاصه تونسته بودن این شرایط رو برای دخترم به بهترین شکل تشریح کنن.
الان وقتی از درس خسته میشه و تایم استراحتش هست از اتاق بیرون میاد و با برادرش که تقریبا سه ساله است هم بازی میشه. خستگیش میره و برمیگرده سر درسش.😍
سه تا از بچه ها اختلاف سنی زیادی با دوتای اولی دارن و خوب از حق نگذریم کار شخصی و مراقبت زیادی نیاز دارن.😮💨مسئولیت بعضی از کارهاشون رو به دوتا بچه های بزرگتر دادم و اصلا تو این مسئله دخالت نمی کنم. انجام دادن و ندادن به عهده خودشون هست. یه جورایی والد ثانی برای سه تا بچه دیگه به حساب میان.
با مسئولیت دادن به بچه های بزرگتر هم باری از دوش من برداشته میشه، هم آنها آماده مدیریت زندگی خودشون میشن. از جمله این مسئولیت ها نظافت اتاق هاشون، رسیدگی به درس شون و تمیز و جمع وجور کردن حال و وسایل بازی شون هست.
از نظر تربیت کردن به نظرم اولی و دومی هر راهی برن بقیه هم همون راه رو خواهند رفت. در حال حاضر چون در بسیاری موارد تحت کنترل بچه های بزرگتر هستن، ناخوداگاه طبق سلیقه و روش همون ها شکل میگیرن. البته تفاوتها قطعا وجود داره ولی شاکله اصلی یکسان هست.
نکته جالبی که قطعا همه اونهایی که چند فرزندی رو تجربه میکنن اینه که بچه ها دیگه به اسباب بازی نیاز ندارن...😁خودشون باهم بازی میکنن. یادم میاد وقتی فقط یه بچه داشتم هر ماه مجبور بودیم براش اسباب بازی جدید بخریم ولی در حال حاضر نهایت تولد به تولد یه اسباب بازی همگانی براشون میگیریم🙂😉
الان که ششمی رو تو راه دارم تقریبا همه شون بجز آخری که جایگاهش رو در خطر دیده😉 مراعات حالم رو میکنن و می شنوم که حتی بچههای کوچکتر به هم توصیه میکنن مگه نمی بینی مامان دلش نی نی داره نمی تونه خم بشه خودت لباستو جمع کن یا اینکه برای مثال دوتا فرزند بزرگتر بدون اینکه من گفته باشم هر روز کل خونه رو جارو میزنن و کمک حالم هستن...
دخترم که ۹ سالشه میگه مامان من پارسال وقتی به دوستام میگفتم ما پنج تا بچه ایم هیچکدوم باورشون نمیشد الان امسال تا برم مدرسه نی نی دنیا اومده چطوری بگم ما شیش تا شدیم😂😂
اگر بخوام از فضای خونه بیام بیرون مشکلات بیرونی زیادی داریم. یکیش اینکه الان دیگه نمی تونیم خانوادگی باهم مسافرت بریم. تو ماشین جا نمیشیم😅
یکی از مخالفان سرسختم در فرزندآوری مادرم هست. شاید باورش سخت باشه ولی من بعد از عمل سزارین با بچه تنها آمدم خونه و برای مراقبت هم نیامدن و من تنها بودم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم ولی بدونید که پیشنهاد دادن بچمو بدم به کسی، در این حد!!😭 اقوام هم دیگه مشخصه. از تحقیر و توهین در لفافه بگیر تا... یکیشون که بلند بلند به دیگری با حالت تمسخر میگفت رهبرشون گفته... بحمدلله اینقد قوی هستم که این اتفاقات برام مهم نباشه و شرایطی که انتخاب کردم رو با قدرت پیش ببرم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۳
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#تحصیل
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#مدیریت_اقتصادی
#مدیریت_امور_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
همزمان هم دانشگاه، هم حوزه تحصیل کردم. لیسانسم رو گرفتم. شرایطم سخت بود. درسم طول کشید. از همکلاسیها عقب می موندم. دوستامو از دست میدادم. شب امتحان بچه مریض میشد و....بماند.
شب تا صبح بیداری... 😒🥲
یادمه بچه اولم رو که داشتم گاها تا چهار صبح بیدار بود و نمی خوابید و بی قراری میکرد. ساعت چهار تازه میخوابید. چهار و نیم سحر بود. سحری آماده میکردم.بعد نمازم یکم درسمو مرور میکردم و ساعت هفتم سرکلاس بودم. بعضی روزها نصف تایم کلاسا، آخر کلاس خواب بودم. دست خودم نبود.😢
بعضا اساتید خانم همراهی میکردن و سخت نمیگرفتند. میدونستن اون شب من کلا نخوابیدم.🥲 به هر حال گذشت.
دنبال کار رفتم و تونستم مجوز تاسیس مرکز آموزشی بگیرم... بچه ها، کار بیرون، کار منزل، زمانی که مهمتر از همه باید برای همسرداری می ذاشتم، نمیگم سخت نبود بود ولی الحمدلله خدا یه وقتایی یه کارهایی میکنه که اصلا فکرش رو نمی تونی بکنی. وسعت و برکت به وقتت میده.
یادمه همکلاسیام مثلا سه روز درس میخوندن امتحان رو هفده میشدن، من وقت نمی کردم، دو ساعت قبل از امتحان کتاب رو ورق میزدم هجده میشدم.🤩
ارشدم رو با پنج تا بچه در شرایط سختی شروع کردم. در شرایط خیلی سخت...
اولی کنکوری بود. شرایط کنکوریا که گفتن نداره همه میدونن خونه ساکت، آرامش مطلق و... اون وقت خونه ما!!😅🥲
یه پایه هفتمی که از مدرسه دولتی معمولی تیزهوشان قبول شده بود. یه کلاس اولی که مشخصه چقدر کار جانبی داره. با این تفاوت که پیش دبستانی هم نرفته بود.😢 یه بچه سه ساله که بعدش یه نوزاد آمده بود. اصلا یه وضعی.نگم براتون ...😭
اینم در نظر بگیرید که اون سال بچه های بزرگتر نمی تونستن کمک حالم باشن.
عصرها دوساعت یه بچه سی روزه رو پام، یه سه ساله تو بغلم...یه کلاس اولی کنارم...😐 روزی دوساعت دقیق وقت می ذاشتم برا کلاس اولیم...
معمولا شب ها همسرم کمک میکردن بچه ها رو نگه میداشتن من کارهای منزل رو انجام میدادم و صبحها بعد نماز به کارهای دانشگاه خودم می رسیدم. تقریبا هر روز صبح برنامه ام همین بود مطالعه درسی داشتم حتی اگر کار کلاسی نداشتم. نگم ریا بشه شاگرد اول بودم😎
برای امتحانات هم گاهی همسرم مرخصی میگرفتن و خونه میموندن بچه ها رو نگه میداشتن یا زمانی که فرصت بیشتر بود شبها تا صبح بیدار میموندم و درس میخوندم و روزها کلا دفتر و کتاب کنار بود ..
روزهایی که کلاس ها طولاتی تر بود، خصوصا ترم اول که بچه دوساعت یه بار شیر میخواست همسرم مرخصی میگرفتن و همراه من میامدن دانشگاه و بچه رو اونجا نگه میداشتن یا اینکه میبردن و میاوردن بین کلاس میومدم بچه شیر میدادم و بر می گشتم.😊😘
البته گاهی هم بین کلاس زنگ میزدن بچه ساکت نمیشه مجبور میشدم بیام بیرون استاد میخندید. همکلاسی میخندید و مسخره میکرد. خلاصه صد سال اولش سخته...😁
هر چی شرایط آدم سخت تر باشه بیشتر و بهتر تلاش میکنه. محدودیت هاش تبدیل به فرصت میشه.☺️
داشتم برا دکترا آماده می شدم که متوجه بارداریم شدم و چون باید میرفتم شهر دیگه کلا گذاشتم کنار، همیشه میشه درس خوند ولی فرصت مادر شدن رو نمیشه همیشه داشت😌
در کل فرزندآوری در شرایط فعلی جامعه سخته واقعا سخته، واقعا جهادی بودنش رو با عمق وجود حس میکنی. به تمام معنا باید از خودت بگذری. ولی به شخصه فکر میکنم تصمیم درستی گرفتم و آینده روشنی رو برای خودم و خانوادم رقم زدم.
وقتی آدما سنشون بالا میره، تازه قدر بچه هاشو میدونن. کل ثمر زندگیشون میشه بچه هاشون. قبلتر درکش براشون ممکن نیست. تا جایی که حسرت میخورن کاش فرزندان بیشتری داشتن...
♦️بارها در ذهنم مرور کردم اگر آقا فرمان جهاد نمی دادن من الان علی و حسین و زینب و زهرامو نداشتم و نهایت آینده ای که داشتم یه استاد دانشگاه یا موقعیت اجتماعی بود بدون علی و حسین و زینب و زهرام...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
وقتی بچه بودم، خانواده ما و دوتا از عموهام توی یه خونه حیاط دار بزرگ زندگی می کردیم، خونه هامون بهم چسبیده بود و یه در چوبی بین خونه هامون بود که عیدا اون در باز میشد😍 تو عالم بچگی چه کیفی میکردیم، از این خونه به اون خونه می دویدیم😊
اون روزا وقتی تو سرمای زمستون، گرسنه از مدرسه می اومدیم خونه، تنها خونه ای که همیشه بوی غذا ازش بیرون می اومد خونه ی عمو بزرگه بود که بچه هاش کیف دنیا رو میکردن، دور علاالدین غذای آماده رو می خوردن😋
اون عموم از همه وضع مالیش بدتر بود اما زن عمو جان ☺️ همیشه با کمترین امکانات از صبح زود یه غذای ساده، مثل آش، یتیمچه، کوکو و...حاضر میکرد تا بچه هاش معطل غذا نمونن.
اون روزا زن عمو، از نظر ما بهترین مادر دنیا بودن. الان که از بچه هاش میپرسم میگن شیرین ترین دوران رو گذروندن و هیچ وقت احساس نداری نکردن.
اون زمان کتک زدن بچه ها امری عادی بود😒اما زن عموم با وجود شیطنت بچه هاش، هیچ وقت بچه هاشو نمیزد، فقط اخم می کرد و بچه هاشم تمام تلاششونو می کردن که همیشه لبخند به لب مادرشون بمونه🤩 منم از ایشون برای تربیت بچه هام الگو گرفتم و دوست دارم مثل ایشون صبور و مهربون باشم😍
اون روزا وقتی قرار بود کسی از جاری ها بچه دار بشه بقیه بسیج می شدن برای پرستاری از اون و بچه هاش 😊 تو کارای خونه تکونی و شادی و... همه باهم بودن و بهم کمک می کردن...
پدربزرگم ١١ تا بچه داره که هر کدوم حداقل ٧ تا بچه دارن به جز دوتا پسر آخری😔که یکیش بابای منه...
موقع بازی کردن تو حیاط همیشه حداقل ۸ تا بچه بودیم که توی دورهمی ها تعداد بچه ها بالای۳۰ نفر بود، آخه بابابزرگم ۷۴ تا نوه دارن 😁 که اون زمان یه تعدادی شون ازدواج کرده بودن وقتی همسر و بچه های اونا هم شب عید میومدن، بیشتر از ۱۰۰ نفر می شدیم😂😍
یه اتاق خیلی بزرگ داشتیم که مال پدربزرگم اینا بود که بیشتر وقتا بزرگترها دورهمی داشتن اونجا، ما هم تو حیاط بودیم، تیم فوتبال واسه پسرا😄 خاله بازی هم واسه دخترا...
من عاشق پدربزرگ خدا بیامرزم بودم، همیشه مشتاق خدمت به ایشون بودم و الان به برکت دعای خیر ایشون زندگی خوب و بچه های خلف دارم الحمدلله 🤲😍
اون موقع ها هر وقت بوی پلو خورشت تو خونه می پیچید، نوید اومدن مهمون یا شب میلاد ائمه و عید نوروز رو می داد😊😍
ماه رمضون هر کی هر چی واسه خودش درست کرده بود واسه سحری یا افطار، می آورد دورهم می خوردیم😋 دم اذون یهویی تق تق تق مهمون نمی خوای؟ یکی آش تو دستش، یکی نون بربری، یکی سبزی و... 😍
یادش بخیر....
بزرگ تر که شدم، موقع ازدواجم، بین کلی خواستگار، مادرم به خاطر شناخت خوبش از پسرعموم اصرار داشت که حتما باهاش ازدواج کنم😊
تو همون حیاط بزرگ خاطره انگیز عروسی گرفتیم و با یه شام ساده به فامیلای نزدیک که حدود دویست نفر بودیم😂😁 زندگی مشترک مون رو شروع کردیم😍
مزه شیرین اون روزا باعث شد منو همسرم با اینکه کار خوب و خونه از خودمون تو تهران داشتیم، برگردیم به زادگاهمون و با برادر و پدر همسرم یه زمین بزرگ بگیریم و توش سه تا خونه بسازیم با حیاط مشترک...
الانم با جاری عزیزم از خواهر صمیمی تر هستم😍 بچه ها هم که خداروشکر همیشه همبازی دارن🤩 منو جاری عزیزم هم باهم همون جوریم، وقتی بچه ام به دنیا اومد، مثل یه خواهر ازم مراقبت کرد، وقتی هم ایشون عمل جراحی داشتن، با اینکه باردار بودم هم از بچه هاش نگهداری کردم، هم از خودش پرستاری... 😍
وقتی خونه هم میریم بدون ریخت و پاش از هم پذیرایی می کنیم و فوری بلند میشیم و تو کارها کمک حال هم هستیم😊 و وقتی جایی دعوت داریم از لباس و کفش هم استفاده می کنیم☺️
خلاصه جاتون خالی، ما سادگی و صمیمت گذشته رو حفظش کردیم و با خودمون به دنیای مدرن امروز آوردیم😍😊
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#توکل_و_توسل
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#قسمت_اول
من متولد ۷۵م فرزند ششم خانواده ته تغاری یه دخترِ مامانی☺️ که قرار بوده سقط بشم🥲 حتی مامانم قرص هم خورده🥺 به دلیل سرگیجه ی زیاد از پشت بوم هم افتاده تو کوچه و تو کما هم رفته اما به لطف خدا و امام حسین برمیگرده و من سالم و سرحال خودمو میتکونم و دوباره میشینم سرجام😁
حالا مامانم روزی چندبار میگه خدایا منو ببخش ممنون که نرگسمو ازم نگرفتی، میگه تو دستو پامی، امید می، چشمامی🙈 لطف داره هرکاریم براش میکنم وظیفمه فقط.
قصه ی زندگی من دوبخشه به قول دوستام دوران جاهلیت و عاقلیت😂
نماز میخوند، م چادری بودم با یکم آرایش😔 اما خیلی تو فاز رهبری و شهدا نبودم
تا اینکه یه روز یکی از دوستانم گفت بیا بریم مسجد کلاس حلقه صالحین برگزار میشه( اون زمان من ۱۶سالم بود)
رفتیم و مربی شون کتاب شهید محمدرضا تورجی زاده رو به همون دوستم داده بود، گفته بود بخون چکیده ش رو بیا برای بقیه بگو.
دقیقا همون روزی که من رفتم دوستم کتابو آورده بود تحویل بده، من چهره ی ایشون رو دیدم روی کتاب خیلی به دلم نشست. به مربی گفتم میشه ببرم خونه بخونم گفت حتما. انگار خود شهید منو انتخاب کردو دستمو گرفت.
وقتی کتابو خوندم کلی اشک ریختم. گفتم من کجا شما کجا... عجیب مهرش به دلم نشست. طوری که ۶سال تمام مشتاق زیارت قبر مطهرش بودم. خیلی تغییر کردم.
گذشت و به کارهام فکر میکردم به رفتارم به نمازهام دقت میکردم که اول وقت باشن. من رسیدم به جایی که نماز شبم ترک نمیشد. البته الان بنده ای گنه کار و روسیاه بیش نیستم😭
گذشت و من ۲۲ساله شدم. حالا ملاک هام تغییر کرده بود برای ازدواجم، خیلی خواستگار داشتم اما از نظر ایمان باب میلم نبودن نه قیافه برام مهم بود نه پول فقط ایمان😊 خواستگار مذهبی هم داشتم یا طلبه اما قسمت نشد. خدا نخواست.
یه شب خیلییی دلم گرفته بود اواخر سال ۹۷ بود نامه نوشتم برای شهدا، قرار بود بریم راهیان نور گفتم میبرم میندازم تو آبهای شلمچه، تو نامه شهدارو بحق حضرت زهرا قسم دادم که دعا کنن ازدواج خوب نصیبم بشه.
رفتیم راهیان نور، همسر دوستم طلبه هستن، روحانی کاروان شدن، تو اون سفر هم منو دیدن هم همسرم البته همسرمو نمی شناختن، تو همون سفر دوست شده بودن. بعدش بهم معرفی مون کردن.
اینو فراموش کردم بگم ما تو راه رفتن به جنوب، تو سالن غذاخوری نهار میخوردیم.
من یه لحظه چشمم به همسرم افتاد دقیقا همون چهره ای که دوست داشتم تو ذهنم😇
دلم رفت سریع سرمو پایین انداختم. دوباره خواستم نگاه کنم گفتم خدایا فقط بخاطر تو نگاه نمیکنم. غذامو برداشتم رفتم بیرون.
بعد که حاج آقا معرفی کردن و عکس فرستادن، دیدم همونه که بخاطر خدا بهش نگاه حرام نکردم😍🥰 خداوند از راه حلال بهم دادش😍 چطور میشه عاشق همچین خدایی نشد؟؟😭
روز ۲۲ اردیبهشت ۹۸ تو ماه مبارک رمضان منو همسرم با زبان روزه با اجازه ی امام زمان عج بله رو گفتیم🥰 با سفره عقد شهدایی😍 یه میز کوچولو بود، چفیه انداختیم روش تربت کربلا و شلمچه و فتح المبین با مهر و تسبیح کربلا😍 عکس آقا و امام و شهدا چیدیم.
بعضی ها مسخره کردن اما مگه یک ذره هم مهم بود؟ هرگز... اجازه ندادیم بگن عروس رفته گل و گلاب بیاره چون دروغه🖐 گفتن عروس داره قران میخونه و داره صلوات میفرسته🥰
کسی که تو این راه میاد فقط و فقط رضایت خداوند و اهل بیت براش مهمه😇
تو خونه مون عکس شهدا و اسم اهل بیت و...خیلی داریم بعضیا میگن حسینیه ست و میخندن ما فقط لذت میبریم😍
سال ۹۸ منو همسرم رفتیم کنار قبر مطهر شهید تورجی زاده فقط گریه میکردم. همه میگفتن ان شالله حاجت روا بشی🥺نمیدونستن حاجت روا شدم و حاجتمم پابوسی شهید بود.😭 با دعاهاش همسر شهدایی قسمتم شد کربلا رفتم، مشهد رفتم، خیلییی رفیق خوبیه خیییلی😍
آبان ماه سال ۹۹ عروسی گرفتیم تو اوج کرونا😷با جمعیت خیلی کم. از همون اول زندگی بچه میخواستیم تا اسفند سال ۱۴۰۲ با کلی دکتر و دعا نشد، خدا نخواست.
تولد حضرت عباس نزدیک بود نذر کردم خونه مون جشن بگیرم اگه حاجت روا شدم هر سال چراغ مجلس آقا رو روشن بذارم تو خونه مون😍
دوست داشتم باردار شدم اسمشو بذارم امیرعباس یا فاطمه اما خواب دیدم گفتن بذار حسین🥰 وقتی بی بی چک مثبت شد فقط تو سجده اشک میریختم😭 الهی بحق حضرت عباس اون حس و حال نصیب همه مادرای چشم انتظار بشه به زودی...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#توکل_و_توسل
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#قسمت_دوم
برای تشکیل قلب رفتم سونو، گفت دوقلو هستن من اینطوری😳😭 فقط میگفتم الحمدلله. نه سونوگرافی ان تی رفتم نه غربالگری به لطف خدا هم بچه هام سالم هستن. مرکز بهداشت به شدت باهام دعواکردن برای غربالگری اما زیربار نرفتم. حتی ازم امضا و اثر انگشت گرفتن که اگه سالم نباشن پای خودم😂😂 من همش تو دلم میگفتم مگه میشه هدیه های حضرت عباس سالم نباشن؟ فقط ۱۶ هفتگی برای تعیین جنسیت رفتم گفتن پسرودختر😊
از همون اول بارداری نذر کردم سالم باشه بچه میبرمش کربلا و مشهد وقتی فهمیدم دوقلون بیشتر دعا میکردیم.
به لطف خداوند و باافتخاااار سیسمونی رو خودمون خریدیم باهمه ی سختی هاش از نظر اقتصادی. فقط با کلی اصرار پدرم کمد رو خرید. تخت نخریدیم واجب که نیست بچه روی تخت بخوابه یا اتاق جدا داشته باشه که بخواد کلی وسایل دیگه بخریم.
(معتقدیم بچه نباید اتاق جدا داشته باشه بچه ها تو پذیرایی باید بخوابن) اینطوری بهتر تربیت میشن😊
سیسمونی ما در حد وسایل حمام و سرویس خواب و لباس و کمد و یکمم اسباب بازی و کالسکه شد. برای دوتاشون حدود ۱۶ میلیون شد😊 نه کریر نه تخت نه خرت و پرت های اضافه هیچ کدوم نخریدیم به لطف خدا
بعدم قرار نیست تا دوسالگی بچه ها لباس بخریم، چند دست کافیه از لباس بچه های خواهرامم استفاده کردم. بهتره سخت نگیریم برای جهاز و سیسمونی بچه ها، بزرگ میشن میگذره این دنیا گذراست... من لباس های بچه ها رو گذاشتم برای بچه های بعدیمون چه اشکالی داره واقعا؟
داشتم عرض میکردم خدمت گلتون😁سخت ترین بارداریی که دیدم بارداری خودم بوده تک تک سختی هایی که زنان باردار میکشن رو من یکجا همرو داشتم😁 از خارش و حالت تهوع، سوزش معده تکرر ادرار، بدن درد، بی قراری پا، سردرد، لگن درد و.....هرچی بگم کم گفتم😂
البته به لطف خدا و رعایت هام نه دیابت داشتم نه فشار...
تو ۳۳ هفتگی انقدر سنگین شده بود شکمم که به زور راه میرفتم. ۳۳هفته و ۵روز بودم که کیسه آبم پاره شد و اورژانسی سزارین شدم تو بیمارستان فاطمیه همدان به لطف خدا هیچ دکتر نامحرمی هم منو ندید. رو تخت عمل بودم از خدمه خواهش کردم برام آب بیاره وضو گرفتم، با وضو زایمان کردم😍 موقع دنیا اومدن بچه ها هم سلام میدادم به امام حسین و سریع نذر امام زمان کردم شون و دعای فرج خوندم😍🥰
هیچی قشنگتر از این نیست که اهل بیت و شهدا تو زندگیت باشن😇 واقعا مادیات نمیمونه برامون، تو یک ثانیه میتونه از بین بره 🥲
ما الان مستاجریم ولی قرار نیست به همسرم غر بزنم چون تلاشش رو میکنه دیگه ما بقیش با خداست و خداوند روزی دهنده ست😍
بعد از زایمان من اصلا بچه هارو ندیدم و لمس نکردم سریع بردنشون تو دستگاه🥲۲هفته تو دستگاه رفتن🥲 از سختی هاش نمیگم براتون که یه کتابِ، من شهرستان بودم و بچه ها همدان این دوری عذابم میداد. تو تک تک این لحظات فقط خداو اهل بیت و شهدا رو صدا میزدم که آرامش محض هستن.
بچه ها تا ۵ماه کولیک و رفلاکس شدید داشتن، اکثر ساعات شبانه روز گریه میکردن😭 اما گذشت...
آقاحسین و فاطمه ریحانه خانم ما الان ۱۱ماهه هستن، هرکی میرسه میگه بسه دیگه، هم دختر داری، هم پسر منم میخندم میگم دوتاکافی نیست☺️😇
از خدا میخوام محمدحسن و امیرعباس و فاطمه حنانه و زینب خانم هم بهمون بده😁😍
دوستای گلم تحت هر شرایطی فقط رضایت خدا و اهل بیت برامون مهم باشه حرف مردم اصلا و ابدا مهم نیست. برای دل امام زمان زندگی کنید نه مردم. به کسی مربوط نیست که من مدل پرده یا فرشم چطوره قدیمیِ یا جدید فقط رضایت خدا مهمه و قطعا رضایت خداوند تو رضایت و درک کردن شرایط همسر هست.
تک تک ثانیه های زندگی مون، به یاد امام زمان باشیم😍 ثواب تک تک کارهامون رو نذر ظهور کنیم😍
فکر میکنم دلیل اینکه خدا نخواست سقط بشم اینه که رسالت بزرگ مادری و فرزندآوری رو روی دوشم بگذاره و برای ظهور سرباز تربیت کنیم ان شاءالله
خداتوفیق بده
ممنونم از کانال بسیار بسیار خوبتون
خداخیرتون بده
التماس دعای فرج💚
یاعلی علیه السلام
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#توکل_و_توسل
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#قسمت_اول
من متولد ۷۵م فرزند ششم خانواده ته تغاری یه دخترِ مامانی☺️ که قرار بوده سقط بشم🥲 حتی مامانم قرص هم خورده🥺 به دلیل سرگیجه ی زیاد از پشت بوم هم افتاده تو کوچه و تو کما هم رفته اما به لطف خدا و امام حسین برمیگرده و من سالم و سرحال خودمو میتکونم و دوباره میشینم سرجام😁
حالا مامانم روزی چندبار میگه خدایا منو ببخش ممنون که نرگسمو ازم نگرفتی، میگه تو دستو پامی، امید می، چشمامی🙈 لطف داره هرکاریم براش میکنم وظیفمه فقط.
قصه ی زندگی من دوبخشه به قول دوستام دوران جاهلیت و عاقلیت😂
نماز میخوند، م چادری بودم با یکم آرایش😔 اما خیلی تو فاز رهبری و شهدا نبودم
تا اینکه یه روز یکی از دوستانم گفت بیا بریم مسجد کلاس حلقه صالحین برگزار میشه( اون زمان من ۱۶سالم بود)
رفتیم و مربی شون کتاب شهید محمدرضا تورجی زاده رو به همون دوستم داده بود، گفته بود بخون چکیده ش رو بیا برای بقیه بگو.
دقیقا همون روزی که من رفتم دوستم کتابو آورده بود تحویل بده، من چهره ی ایشون رو دیدم روی کتاب خیلی به دلم نشست. به مربی گفتم میشه ببرم خونه بخونم گفت حتما. انگار خود شهید منو انتخاب کردو دستمو گرفت.
وقتی کتابو خوندم کلی اشک ریختم. گفتم من کجا شما کجا... عجیب مهرش به دلم نشست. طوری که ۶سال تمام مشتاق زیارت قبر مطهرش بودم. خیلی تغییر کردم.
گذشت و به کارهام فکر میکردم به رفتارم به نمازهام دقت میکردم که اول وقت باشن. من رسیدم به جایی که نماز شبم ترک نمیشد. البته الان بنده ای گنه کار و روسیاه بیش نیستم😭
گذشت و من ۲۲ساله شدم. حالا ملاک هام تغییر کرده بود برای ازدواجم، خیلی خواستگار داشتم اما از نظر ایمان باب میلم نبودن نه قیافه برام مهم بود نه پول فقط ایمان😊 خواستگار مذهبی هم داشتم یا طلبه اما قسمت نشد. خدا نخواست.
یه شب خیلییی دلم گرفته بود اواخر سال ۹۷ بود نامه نوشتم برای شهدا، قرار بود بریم راهیان نور گفتم میبرم میندازم تو آبهای شلمچه، تو نامه شهدارو بحق حضرت زهرا قسم دادم که دعا کنن ازدواج خوب نصیبم بشه.
رفتیم راهیان نور، همسر دوستم طلبه هستن، روحانی کاروان شدن، تو اون سفر هم منو دیدن هم همسرم البته همسرمو نمی شناختن، تو همون سفر دوست شده بودن. بعدش بهم معرفی مون کردن.
اینو فراموش کردم بگم ما تو راه رفتن به جنوب، تو سالن غذاخوری نهار میخوردیم.
من یه لحظه چشمم به همسرم افتاد دقیقا همون چهره ای که دوست داشتم تو ذهنم😇
دلم رفت سریع سرمو پایین انداختم. دوباره خواستم نگاه کنم گفتم خدایا فقط بخاطر تو نگاه نمیکنم. غذامو برداشتم رفتم بیرون.
بعد که حاج آقا معرفی کردن و عکس فرستادن، دیدم همونه که بخاطر خدا بهش نگاه حرام نکردم😍🥰 خداوند از راه حلال بهم دادش😍 چطور میشه عاشق همچین خدایی نشد؟؟😭
روز ۲۲ اردیبهشت ۹۸ تو ماه مبارک رمضان منو همسرم با زبان روزه با اجازه ی امام زمان عج بله رو گفتیم🥰 با سفره عقد شهدایی😍 یه میز کوچولو بود، چفیه انداختیم روش تربت کربلا و شلمچه و فتح المبین با مهر و تسبیح کربلا😍 عکس آقا و امام و شهدا چیدیم.
بعضی ها مسخره کردن اما مگه یک ذره هم مهم بود؟ هرگز... اجازه ندادیم بگن عروس رفته گل و گلاب بیاره چون دروغه🖐 گفتن عروس داره قران میخونه و داره صلوات میفرسته🥰
کسی که تو این راه میاد فقط و فقط رضایت خداوند و اهل بیت براش مهمه😇
تو خونه مون عکس شهدا و اسم اهل بیت و...خیلی داریم بعضیا میگن حسینیه ست و میخندن ما فقط لذت میبریم😍
سال ۹۸ منو همسرم رفتیم کنار قبر مطهر شهید تورجی زاده فقط گریه میکردم. همه میگفتن ان شالله حاجت روا بشی🥺نمیدونستن حاجت روا شدم و حاجتمم پابوسی شهید بود.😭 با دعاهاش همسر شهدایی قسمتم شد کربلا رفتم، مشهد رفتم، خیلییی رفیق خوبیه خیییلی😍
آبان ماه سال ۹۹ عروسی گرفتیم تو اوج کرونا😷با جمعیت خیلی کم. از همون اول زندگی بچه میخواستیم تا اسفند سال ۱۴۰۲ با کلی دکتر و دعا نشد، خدا نخواست.
تولد حضرت عباس نزدیک بود نذر کردم خونه مون جشن بگیرم اگه حاجت روا شدم هر سال چراغ مجلس آقا رو روشن بذارم تو خونه مون😍
دوست داشتم باردار شدم اسمشو بذارم امیرعباس یا فاطمه اما خواب دیدم گفتن بذار حسین🥰 وقتی بی بی چک مثبت شد فقط تو سجده اشک میریختم😭 الهی بحق حضرت عباس اون حس و حال نصیب همه مادرای چشم انتظار بشه به زودی...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#توکل_و_توسل
#حرف_مردم
#ساده_زیستی
#قسمت_دوم
برای تشکیل قلب رفتم سونو، گفت دوقلو هستن من اینطوری😳😭 فقط میگفتم الحمدلله. نه سونوگرافی ان تی رفتم نه غربالگری به لطف خدا هم بچه هام سالم هستن. مرکز بهداشت به شدت باهام دعواکردن برای غربالگری اما زیربار نرفتم. حتی ازم امضا و اثر انگشت گرفتن که اگه سالم نباشن پای خودم😂😂 من همش تو دلم میگفتم مگه میشه هدیه های حضرت عباس سالم نباشن؟ فقط ۱۶ هفتگی برای تعیین جنسیت رفتم گفتن پسرودختر😊
از همون اول بارداری نذر کردم سالم باشه بچه میبرمش کربلا و مشهد وقتی فهمیدم دوقلون بیشتر دعا میکردیم.
به لطف خداوند و باافتخاااار سیسمونی رو خودمون خریدیم باهمه ی سختی هاش از نظر اقتصادی. فقط با کلی اصرار پدرم کمد رو خرید. تخت نخریدیم واجب که نیست بچه روی تخت بخوابه یا اتاق جدا داشته باشه که بخواد کلی وسایل دیگه بخریم.
(معتقدیم بچه نباید اتاق جدا داشته باشه بچه ها تو پذیرایی باید بخوابن) اینطوری بهتر تربیت میشن😊
سیسمونی ما در حد وسایل حمام و سرویس خواب و لباس و کمد و یکمم اسباب بازی و کالسکه شد. برای دوتاشون حدود ۱۶ میلیون شد😊 نه کریر نه تخت نه خرت و پرت های اضافه هیچ کدوم نخریدیم به لطف خدا
بعدم قرار نیست تا دوسالگی بچه ها لباس بخریم، چند دست کافیه از لباس بچه های خواهرامم استفاده کردم. بهتره سخت نگیریم برای جهاز و سیسمونی بچه ها، بزرگ میشن میگذره این دنیا گذراست... من لباس های بچه ها رو گذاشتم برای بچه های بعدیمون چه اشکالی داره واقعا؟
داشتم عرض میکردم خدمت گلتون😁سخت ترین بارداریی که دیدم بارداری خودم بوده تک تک سختی هایی که زنان باردار میکشن رو من یکجا همرو داشتم😁 از خارش و حالت تهوع، سوزش معده تکرر ادرار، بدن درد، بی قراری پا، سردرد، لگن درد و.....هرچی بگم کم گفتم😂
البته به لطف خدا و رعایت هام نه دیابت داشتم نه فشار...
تو ۳۳ هفتگی انقدر سنگین شده بود شکمم که به زور راه میرفتم. ۳۳هفته و ۵روز بودم که کیسه آبم پاره شد و اورژانسی سزارین شدم تو بیمارستان فاطمیه همدان به لطف خدا هیچ دکتر نامحرمی هم منو ندید. رو تخت عمل بودم از خدمه خواهش کردم برام آب بیاره وضو گرفتم، با وضو زایمان کردم😍 موقع دنیا اومدن بچه ها هم سلام میدادم به امام حسین و سریع نذر امام زمان کردم شون و دعای فرج خوندم😍🥰
هیچی قشنگتر از این نیست که اهل بیت و شهدا تو زندگیت باشن😇 واقعا مادیات نمیمونه برامون، تو یک ثانیه میتونه از بین بره 🥲
ما الان مستاجریم ولی قرار نیست به همسرم غر بزنم چون تلاشش رو میکنه دیگه ما بقیش با خداست و خداوند روزی دهنده ست😍
بعد از زایمان من اصلا بچه هارو ندیدم و لمس نکردم سریع بردنشون تو دستگاه🥲۲هفته تو دستگاه رفتن🥲 از سختی هاش نمیگم براتون که یه کتابِ، من شهرستان بودم و بچه ها همدان این دوری عذابم میداد. تو تک تک این لحظات فقط خداو اهل بیت و شهدا رو صدا میزدم که آرامش محض هستن.
بچه ها تا ۵ماه کولیک و رفلاکس شدید داشتن، اکثر ساعات شبانه روز گریه میکردن😭 اما گذشت...
آقاحسین و فاطمه ریحانه خانم ما الان ۱۱ماهه هستن، هرکی میرسه میگه بسه دیگه، هم دختر داری، هم پسر منم میخندم میگم دوتاکافی نیست☺️😇
از خدا میخوام محمدحسن و امیرعباس و فاطمه حنانه و زینب خانم هم بهمون بده😁😍
دوستای گلم تحت هر شرایطی فقط رضایت خدا و اهل بیت برامون مهم باشه حرف مردم اصلا و ابدا مهم نیست. برای دل امام زمان زندگی کنید نه مردم. به کسی مربوط نیست که من مدل پرده یا فرشم چطوره قدیمیِ یا جدید فقط رضایت خدا مهمه و قطعا رضایت خداوند تو رضایت و درک کردن شرایط همسر هست.
تک تک ثانیه های زندگی مون، به یاد امام زمان باشیم😍 ثواب تک تک کارهامون رو نذر ظهور کنیم😍
فکر میکنم دلیل اینکه خدا نخواست سقط بشم اینه که رسالت بزرگ مادری و فرزندآوری رو روی دوشم بگذاره و برای ظهور سرباز تربیت کنیم ان شاءالله
خداتوفیق بده
ممنونم از کانال بسیار بسیار خوبتون
خداخیرتون بده
التماس دعای فرج💚
یاعلی علیه السلام
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075