eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.3هزار دنبال‌کننده
42.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۴۸ من متولد ۶۲ هستم، ۱۷ سالم بود ازدواج کردم. سالهای اول زندگی خیلی‌ زندگی خوبی داشتم و خیلی با همسرم تفاهم داشتیم و به هم علاقمند بودیم. دو سال اول زندگیمون چون با مادر شوهرم اینا در یک طبقه زندگی میکردیم و فقط دوتا اتاق دستمون بود و بقیه چیزها مشترک بود و اونا هم خیلی پر رفت و آمد بودند، نمیتونستیم برای بچه دار شدن اقدام کنیم. تا اینکه بعد از دو سال طبقه پایین خونه‌ پدرشوهرم خالی شد و ما تونستیم بریم طبقه پایین و تا حدودی مستقل شدیم، اون موقع برای بچه دار شدن اقدام کردیم ولی نشد.😔 خیلی درمان کردم ولی بی فایده بود، من که خیلی‌ بچه دوست بودم کلی غصه میخوردم و گریه میکردم و همیشه فکر میکردم که دیگه بچه دار نمیشم. کم کم تو زندگیمون مشکلاتی بوجود آمده بود که نگران از دست دادن زندگیم بودم، همش دعا میکردم بچه دار بشیم تا با آمدن بچه، مشکلات برطرف بشه و زندگی مون پابرجا بمونه. با وجود تمام مشکلات زندگی و تلاش برای بهتر شدن اوضاع، حسابی دعا و نذر و توسل میکردم تا اینکه بعد از ۹ سال خدا بهمون یک فرزند دختر داد. در این مدت ۹ سال با اینکه من و همسرم قلبا همدیگه رو دوست داشتیم ولی زندگی‌مون بنظر من بر اثر چشم زخم و حسادت دیگران دچار مشکلات جدی شده بود و چندین بار تا مرز طلاق پیش رفته بودیم و الان با آمدن دخترم احساس میکردم که ان شالله زندگی مون پابرجا میمونه. ولی متاسفانه بازهم مشکلات و مسایلی در زندگی مون بود که باعث رنجش و نا آرامی میشد.😔 با وجود این شرایط، ۶ماه بعد از تولد دخترم، خیلی غیرمنتظره من دختر دومم را باردار شدم. از طرفی خیلی‌ خوشحال بودم و امیدوار به گرم شدن بیشتر زندگی مون بودم و از طرفی می‌دیدم که مشکلات و مسایل همچنان بقوت خودش باقیست و زمزمه جدایی وجود داره.😔 تا اینکه ناچارا بدون اینکه لذتی از مادر شدن ببرم بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک از همسرم جدا شدم و دختر اولم ۳ ساله و دختر دومم یک سال و نیمه از من دور شدن. بعد از جدایی فقط هفته ای یکبار دخترامو می‌دیدم، گاهی هم به ماه می‌کشید نمی‌دیدمشون.😔 بچه ها پیش من نبودن و بزرگ میشدن و همچنان حسرت مادری کردن به دلم مونده بود.😭 تا اینکه پس از ۶ سال مجردی، مجدد ازدواج کردم و بلافاصله و خیلی غیرمنتظره باردار شدم. چون با وجود ۹ سال سابقه ی نازایی و ۶ سال مجرد بودن همش استرس داشتم که ممکنه دیگه بچه دار نشم ولی خدای مهربون پسر گلی به من و همسر جدیدم داد و با ازدواج مجددم و به دنیا آمدن پسرم، زندگیم کلی تغییر مثبت کرد.😊😍 همسر دومم هم مثل خودم خیلی‌ بچه دوست هستند و برای همین ما هیچ وقت برای بچه دار شدن مانع نشدیم. پسرم ۹ ماهه بود که دیدم دوباره باردارم ولی سونو که رفتم گفتن بچه تشکیل نشده و فقط ساک حاملگی هست ولی من اقدام به سقط نکردم تا اینکه سه ماهگی خود بخود سقط شد.😔 گفتم ان شاالله خیره و ناامید نشدم ... گذشت تا اینکه پسرم یک‌سال و هفت ماهش که بود مجدد باردار شدم و خدا یک دختر خیلی قشنگ و زیبا بهمون داد.😍 دخترم یک ساله شد یکهویی دیگه شیر نخورد و با شیر نخوردن دخترم ماه بعدش مجدد من باردار شدم و خدای مهربون مجدد یک دختر گل دیگه بهمون داد.😍الان دختر آخرم که پنجمین بچه ام هست ۵ ماهشه...😊 فک کنین! منی که فکر میکردم هیچ وقت بچه دار نمیشم الان مادر ۵ تا فرزند سالم و صالح و زیبا هستم😊😍 و هر روز بابت وجود تک تک شون و همسر دومم که خیلی خیلی‌ خوب و مهربون هستند خدای مهربونم رو شکر میکنم.😊🙏 در واقع من ۹ سال نازایی داشتم و بعد از بچه دار شدنم زندگی و بچه هام رو از دست دادم و بعد از طلاق، ۶ سال مجرد بودم (در واقع ۱۵ سال عمر مفید فرزند آوری را از دست داده بودم.‌.. ) من که یک زمانی اطرافیان به چشم خانم نازا بهم نگاه میکردن و من بابت فرزند داشتن شون به اونا غبطه میخوردم الان من از همه ی اونا بیشتر بچه دارم و شاید اونا به من غبطه می‌خورن.😅 خدای مهربون در زندگی جدیدم اینقدر برای من جبران کرد و برکت گذاشت که در طی ۵ سال زندگی دومم من ۴بار باردار شدم و ۳ تا فرزند سالم و صالح بدنیا آوردم.😍 قصه زندگیم رو نوشتم تا اونایی که برای بچه دار شدن ناامید هستند اصلا از در خونه ی خدا و اهل بیت علیهم السلام ناامید نباشند و ازشون بخوان قطعا اجابت میشه و خدا بهشون اولاد میده. و اونایی که زندگی هاشون با تمام تلاشی که میکنن به طلاق ختم میشه هم اصلا ناراحت و ناامید نباشند، از خدا و اهل بیت علیهم السلام بخوان خداوند همسری در خور شأن و شایسته بهشون خواهد داد. بقول یه دوستی اگر در کارمون کلک نباشه و در زندگی صادقانه تلاش و بندگی خدا رو بکنیم قطعاً خداوند در همین دنیا چنان برایمان جبران خواهد کرد تا راضی شویم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۹ من یک دختر دهه ی هفتادیم که سال ۹۰ با یک پسر خوب و البته پولدار ازدواج کردم. همیشه از همون اوایل حسرت خیلی ها رو به زندگیم می دیدم. سال ۹۴ جشن عروسیمونو گرفتیم و با مشکلاتی که برا هر کسی پیش میاد، رفتیم سر خونه زندگیمون... سال ۹۵ بعد ازینکه یک سیسمونی خیلی خوب برای دخترم گرفتیم، صاحب دختر شدیم. اوایل بشدت کولیک داشت و منم افسردگی زایمان گرفتم. بیرون زندگی‌مون همچنان عالی بود و مورد غبطه ی خیلیا بودیم تا اینکه دخترم داشت کولیکش خوب می‌شد و زندگی‌مون میفتاد رو روال که دیدیم دخترم بی جهت کبود میشه، هی فکر میکردیم شاید از غذاهایی هست که من می‌خورم و می‌خواد خوب بشه ولی فایده نداشت، بدتر میشد اما بهتر نه... دیگه سر از آزمایشگاه‌ها درآوردیم و در مطب دکترها در رفت و آمد بودیم. روزای خیلی سختی بود، چون ندیده بودیم. اصلا گاهی حدسای پزشکا اینقدر وحشتناک بود که تا نتیجه ی آزمایش‌ها می مردیم و زنده می شدیم ولی شده بود برامون یک راز بزرگ که به هیچ کس نمی‌گفتیم. دیگه اون پیرهنای گل دار خوشگلی که پوشیده نبود رو نمیتونستیم تنش کنیم یا تاپ شلوارکاش، چون قرار نبود کسی وضعیت دخترم رو ببینه و من به دست و پاهای بچه های تمام کسایی که بهم حسرت می‌خورند، با حسرت نگاه می‌کردم که سالمه... چه پارادوکس عجیبی! من می‌گفتم خوشا به حال اونا اوناهم تو دل شون می گفتن خوشا به حال من... دیگه چندین سال بعد از درگیری با بیماری دخترم، فهمیدیم پلاکت های دخترم کیفیت نداره و این مسئله تا آخر عمر باهاشه اوایل خیلی سخت بود ولی خدا بهم فهموند که این دنیا قرار نیست کسی در آسایش و نعمت کامل باشه و اگر کسی از نظر پولی تامین هست حتما امتحانای مدل دیگه ای رو خدا براش در نظر گرفته که حتی حاضر باشی همه ی پولتو بدی ولی اون امتحانا برداشته بشه، فایده نداره که نداره... چند باری که رفتیم دکتر ژنتیک گفتند آزمایش باید آلمان فرستاده بشه و این مشکلات و بیماری ۲۵درصد احتمال اینکه هر بچه ای که بدنیا بیارین در هر بارداری هست، مگر اینکه در شرایط خیلی خاص و با آی وی اف بار دار بشین. این مسئله برای منی که با خیلی زود و راحت حامله میشدم، خیلی غیر قابل هضم و سختمه، خیلی دلم میخواد یک دختر دیگه خدا قابل بدونه و بده بهم که دیگه بی دغدغه خودمو تو خونه حبس نکنم که بچم خوب بشه بعد بریم و خیلی راحت بتونم باهاش یک زندگی معمولی رو سپری کنم. از بیان تجربم فقط خواستم بگم تورو خدا حسرت زندگی هیچ کسی رو نخورین که هنوزم که هنوزه من هیچکس از اقوام خودم و شوهرم رو نذاشتم بفهمند از سختی ها و مشکلاتمون، فقط بخدا توکل کنین و بدونین نعمت سلامتی چیزیه که خیلی خیلی بالاتر از نعمت پول و مادیاته و اگر خداوند بهتون سلامتی و فرزند سالم داده، شما هزاران دلیل برا شکرگزاری دارین و به هیچ عنوان پیشش گله ای نکنین خداوند همه ی مارو از امتحانات موفق بیرون بیاره و به تمام کسایی که در انتظار فرزند هستند، بچه های سالم و صالح عطا کند. آمین التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۵۲ ماه رمضان سال ۱۴۰۰ بود، دعای جوش کبیر رو تو خونه داشتم با تلویزیون گوش میدادم که به فرازهایی که توش کلمه نور بود رسیدم. چندبار که تکرار کردم یهو مرکز چشم پزشکی نور اومد تو ذهنم، پیش خودم تصمیم گرفتم عمل لیزیک چشم انجام بدم تا بعد از ۱۵ سال از شر عینک خلاص بشم. فرداش نوبت تلفنی گرفتم و‌ رفتم اون موقع دوتا دختر داشتم یکی ۹ ساله و یکی ۴ساله،وقتی برا معاینه رفتم دکتر چشم پزشکم گفت شما نمیتونی چشماتو عمل کنی. گفت یه چیزی تو سرت هست که داره به چشمات فشار میاره سریعا به دکتر مغزواعصاب مراجعه کن. همسرم و مادرم وقتی شنیدن خیلی بی تابی میکردن، فکر کردن اتفاق بدی برام افتاده. خلاصه تا دکتر مغزو اعصاب برم و ام ارآی انجام بدم حسابی اطرافیانم نگران بودن ببینن جواب چیه اما خودم اصلا ناراحت نبودم،روحیه ام هم خیلی خوب بود. با اینکه دکتر گفت احتمال تومور مغزی هست فقط خنده ام گرفت چون اون سال سریال بچه مهندس پخش میشد که توش مهندس جوادی تومور داشت و خیلی راحت تو فیلم درمان شد. خودمو هی با اون آقا مقایسه میکردم نمیدونم چرا خنده ام میگرفت🤦‍♀ ام ارآی رو پیش دکترم بردم خوشبحتانه گفتند که تومور کاذب مغزی هست گفتن آب دور مغز زیاد شده، توموری وجود نداره ولی همین آب دور مغز داره کار تومور رو میکنه و به مغز و چشم فشار میاره، سریعا باید درمان بشید تا آسیب ندیدید. خلاصه تو ماه اول دوبار بستری شدم از نخاع این آب اضافه کشیده شد. بعد دارو مصرف کردم دوباره بعد از مدتی از نخاع آب کشیده شد. تا اینکه دکترم گفت باید وزن کم کنم. با یه دکتر تغذیه آشنا شدم، خدا خیرش بده خیلی تو کارش حرفه ای بود. بدون داروهای شیمیایی و با رژیم های خیلی اصولی تو پنج ماه ۲۳ کیلو‌ وزن کم‌ کردم تا اینکه شکر خدا کمی فشار مغزم پایین اومد حالمم اوکی بود تا اینکه یهو دیدم باردارم🙈 اصلا آمادگی نداشتم وسط درمان بدون برنامه ریزی،همسرم باور نمیکرد ولی خوب باردار بودم دیگه... دکتر مغزو اعصابم کلی دعوا و ناراحتی که چرا باردار شدی! ممکنه خطرناک باشه باید بچه رو بندازی. حتی گفت میفرستمت کمیسیون پزشکی که این بچه باعث بالاتر رفتن فشار مغزت میشه و باید سقط بشه اما اهمیتی ندادم و دکترمو عوض کردم. دکتر زنان هم هرجا میرفتم پروندمو قبول نمی‌کردند، میگفتند شما پرخطر هستی و کلی هم مسخره ام میکردن که تو این شرایط بچه میخواستی چیکار! ولی خوب نمیدونستند که حکمت خداوند خیلی بالاتر از این هاست. من حتی نامه دکتر مغزو اعصابم برای سقط رو از همسرم پنهون کردم. پیش خودم گفتم خدا خودش این بچه رو داده حتما حکمتی داره... رفتم سونو گفتن بچه دختره،خدا منو ببخشه جا خوردم خودمو گم کردم ،باورم نمی‌شد. همسرم خیلی دعوام کرد گفت ناشکری نکن زن، این بچه هدیه خداست حالا من استغفرالله داشتم گریه میکردم که من پسر میخوام. خداروشکر خیلی زود فهمیدم کارم اشتباست. به خودم اومدم دیگه ناشکری نکردم. با جون و دل منتظر تولد دختر سومم شدیم. خدا خواست و دختر سومم روز مادر سال ۱۴۰۱ به دنیا اومد تا هدیه روزمادرمو اون سال از دست خدا بگیرم. یاد فرازای نور جوشن کبیر افتادم و نیت کردم و اسم دخترم و‌ گذاشتم نورا که‌ واقعا هم نور خداوند تو زندگیمه... به یمن قدمش درهای رحمت خداوند به رومون بازشد. ماشین طرح مادران برامون دراومد. زمین فرزند سوم قانون حمایت از خانواده رو بهمون دادن، کار همسرم از شرکت خصوصی به شرکت نفت تغییر کرد. خلاصه کلی برکت و رزق و روزی با به دنیا اومدنش نصیبمون شد و مهمترینش این بود که از روزی که دنیا اومد من یه دونه قرص هم نخوردم. تو هفته آخر بارداری با اون وضعیت سختم از نخاع من بازم آب کشیدند که در کمال تعجب دکترها دیدن فشار مغز نرمال شده، به خاطر همین داروهامم قطع کردن و تا امروز هنوز مشکلی برام پیش نیومده... بعد از اینکه نورا دوسه ماهش شد چون شیرخشک میخورد، تصمیم گرفتم دوباره برای رژیم اقدام کنم. همینطور که تحت نظر بودم برا رژیم دیدم بدنم همش می‌لرزه و توان گرفتن رژیم رو ندارم. مادرم مانع شد برا رژیم گرفتن، گفت بدنت ضعیفه، بیماریت تازه خوب شده،تازه زایمان کردی هنوز زود برا رژیم گرفتن... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۵۲ با اینکه رژیم رو کنار گذاشتم لرزش و ضعف بدنم بهتر نشد. چندبار دکتر رفتم یکی گفت شوک عصبیه، یکی گفت ویتامین دی بدنت کمه، یکی گفت ضعیف شدی، روزبه روز هم لاغرتر میشدم. تا اینکه یه آزمایش دادمو فهمیدم تیروییدم به شدت پرکار شده... تا آزمایشات و اسکن انجام بدم دوماهی طول کشید که دکتر برام دارو شروع کرد. اواخر فروردین ماه ۱۴۰۳ بود که دارو رو شروع کردم. اردیبهشت مجبور شدم قرص اورژانسی استفاده کنم که به خاطر خوردن قرص متی مازول «همون قرص تیروییدم» اثر نکرده بود البته به گفته دکترا که این قرص داروی جلوگیری رو بی اثر می‌کنه... خلاصه ۱۸ اردیبهشت شد. من موندم و یک بیبی چک مثبت و کلی ترس و بلاتکلیفی، نمی دونستم چه کنم، دنیا رو سرم خراب شد. همسرم بچه نمیخواست اصلا باهم به مشکل بزرگی برخورد کرده بودیم تا مرحله طلاق هم فکر کرده بودیم. به خاطر بچه ها دست دست میکردیم. تصمیم گرفتم یواشکی بچه رو سقط کنم کلی زعفرون دم کردم خوردم🤦‍♀🤦‍♀ چندجا رفتم برا سقط، هرکدوم به بهونه ای کنسل شد البته خداروشکر تا اینکه ۱۵ خرداد امام رضا دعوتمون کرد مشهد. اونجا دخترای بزرگترم پیشنهاد دادن بریم موج های آبی،تو دلم گفتم بهترین موقعیته برا خلاصی از این بچه، وقتی وارد سالن اونجا شدیم خانومایی که رفتن میدونن بنر بزرگی زدن که ورود خانومای باردار ممنوع،تو دلم خیلی خوشحال شدم گفتم اینجا کار تمومه. انقدر از پله ها رفتم بالا از سرسره ها اومدم پایین به امید سقط نینیم😭🤦‍♀ اما دست تقدیر چیز دیگه ای رو برام رقم زده بود. اونجا هم اتفاقی نیفتاد. فردا شبش رفتیم حرم، شهادت امام جواد ع بود یهو انگار تلنگری بهم زده باشن اونجا خیلی حالم بد شد. خیلی گریه کردم. وقتی مصیبت میخوندن برای امام رضا ع و امام جواد ع استغفار کردم از خدا طلب بخشش توبه کردم که به هرنحوی که شده بچه مو نگهدارم حتی اگه از همسرم جدا شدم. به امام رضا هم گفتم اگه میوه دلم پسر باشه اسمشو میذارم محمدجواد😍 برگشتیم شهرمون، یک ماهی گذشت، خداروشکر ویار نداشتم، خیلی کم بود درحد یکی دوبار تهوع که صبح بود و همسرمم خونه نبود ولی دیگه داشتم تابلو می‌شدم. تصمیم گرفتم برم سونو... نوبتم که شد رفتم روی تخت دراز کشیدم دستگاه رو که دکتر گذاشت از مانیتور رو به روم دیدم که یه نینی داره دست و پا میزنه همینجوری داشتم نگاش میکردم انگار تا اون موقع باور نداشتم که باردارم چون فقط یه بیبی زده بودم نه آزمایشی نه سونویی هیچی نرفته بودم. یهو صدای دکتر منو بیشتر به شوک برد دکتر گفت که نینیم سالمه ۱۴ هفته شه🤦‍♀ گفت نینی هم پسره🙈 خداروشکر که سالم بود. اومدم بیرون نشستم تو همون مرکز مونده بودم چه جوری بگم به همسرم، گوشیمو برداشتم پیام دادم که به من زنگ نزن، پیامم نده فقط بدون که باردارم و نینی پسره... خداییش با همسرم هر مشکلی داشتم، یکبار سر دخترام حرفمون نشده بود عاشق دختراشه و حتی اون بود که سر بارداری نورا دلداریم می‌داد. اما خوب بعد از سه تا دختر تجربه داشتن پسر شیرینه مطمئنم اگه برعکس هم بود باز به همین اندازه خوشحال می‌شدیم. خیلی کیف کرده بود با پیاممم. اول گفت راست میگی توروخدا راستشو بگو دروغ نمیگی، بعدش که دید هی زنگ میزنه من رد میزنم، شروع کرد کلی ایموجی شاد و قلب و خوشحالی فرستادن که مبارکه الحمدالله. بعدشم وقتی فهمید پنهون کردم کلی دعوام کرد که چرا و چه... خانواده همسرم خیلی خوشحال شدن کلی هم تبریک گفتن، به مادرم که گفتم، چشمتون بد روزگار رو نبینه، هرچی از دهنش دراومد گفت، چقدر ناراحتم کرد. چقدر گریه ميکردم، از دست زخم زبوناش، خیلی بچه هامو دوست داره ها ولی مخالف صددرصد بارداری بود. میگفت کی چهارتا بچه میاره تو این دوروزمونه؟ خیلی دعوام کرد. منم احترام به مادرم برام خیلی مهمه جوابشو نمی‌دادم. ماهه هفتم بودم که دیگه یواش یواش بقیه فهمیدن و بعضیاشون از ته دل تبریک گفتن، بعضیاشون مسخره کردن، تیکه انداختن. یکی گفت ماشین و زمین مزه کرده باز باردار شدی. یکی گفت حسرت پسر داشتی دکتر رفتی چیکار کردی پسر بیاری😢 با این حرفا دلمو شکوندن، خدا به راهه راست هدایتشون کنه... پسرم یه ذره زود دنیا اومد، رفت دستگاه، خودم فشارم بالا رفت چند روزی آی سی یو بودم. هی بهم گفتن ببین حق داشتیم بهت بگیم بسه، به فکر خودت بودیم. الحمدالله بعد از این همه اذیت شدنا الان محمد جوادم ۴ ماهشه، خداروشکر که دارمش. انشالله کسی دیگه خانوما رو بابت بارداری مسخره نکنه چون یه خانوم باردار به اندازه کافی تو فشار هست. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۵۱ بنده متولد ۷۵ هستم، سال ۹۳ ازدواج کردیم و بخاطر شغل همسرم ۱۸۰۰ کیلومتر از خانوادم دور شدم. سال ۹۷ باردار شدم و چون قبل از عید بود سونوگرافی قلب نتونستم برم. وقتی برای تعطیلات عید به شهرمون برگشتم، اونجا سونو دادم و متوجه شدم دوقلو باردارم. بعد از تولد دوقلوها، تا ۶ ماهگی شون، بخاطر کولیک و نارس بودنشون خونه مادرم موندم و هفت ماهگی بچه ها به خونه خودمون برگشتم. دوقلوها چهارسال و نیمه بودن که فهیمدم خدا خواسته باردارم. خدا منو ببخشه فقط گریه میکردم و دعا میکردم قلب بچه تشکیل نشه. سختی های بارداری قبلی، غربت، حرف حدیث بقیه، سختی های دوقلویی بچه ها و عوارض مصرف یه قرص هورمونی همه و همه دست به هم داده بودن تا من ناامیدترین آدم بشم. تا چندماه افسرده بودم ولی دیدم فقط دارم بچه هامو و طفل معصوم توی شکمم را اذیت مي‌کنم، از خدا کمک خواستم و متوسل شدم به امام علی و بچه را نذر ایشون کردم که بچه سالم و آرومی بشه. تو همون دوره افسردگی و ناراحتی کانال شما را پیدا کردم و اینم لطف خدا بود. وقتی تجربه هارو می‌خوندم کلی آروم می‌شدم. پسر کوچولوی قشنگ ما پاییز امسال با اومدنش جون دوباره بهم بخشید. به لطف خدا و کمک امام علی یه پسر آروم و تو دل برو روزی ما شد، از خدا میخوام قسمت همه آرزو مندا بشه.☺️☺️ تا یه مدت وقتی بیرون میرفتم از اینکه سه تا بچه دارم، خجالت می کشیدم🙈ولی الان افتخار میکنم به بودنشون و روز به روز حضور خدا را تو لحظه های سخت زندگیم با تمام وجودم حس می‌کنم. امیدوارم خدا منو لایق نعمت های قشنگش بدونه و کمکم کنه بتونم بچه های خوبی تربیت کنم و دامن تمام چشم انتظار ها سبز بشه😍😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۸ من متولد ۶۵ هستم، دختری پرهیاهو و شاد و سرحال. در سن ۱۹ سالگی با پسر خالم به صورت کاملاً سنتی و ساده عقد کردیم و چهار ماه بعد عروسی ساده گرفتیم و به خاطر شغل شوهرم به شهری خیلی دور تر از شهر خودمون رفتیم. خدارو شکر زندگی ساده و خوبی داشتیم و با وجود اینکه دور از خانواده بودم و غم دوری ولی بهمون خوش می‌گذشت. یک ماه و نیم که از شروع زندگی مشترکمون گذشت ماه رمضان بود و روزه که می‌گرفتم خیلی حالت تهوع داشتم و فکر می‌کردم به خاطر روزه هست تا اینکه متوجه شدم از موعد دوره ام گذشته و آزمایش دادم باردار بودم. خیلی غیر منتظره بود برام ولی خیلی خوشحال بودم. سه ماه اول خیلی ویار شدید داشتم ولی تو شهر غریب کسی رو نداشتم کمکم کنه، شوهرم هم که اصلاً کمک نمی‌کرد. بعد از سه ماه خدارو شکر بهتر شدم و بارداری خوبی داشتم. ماه نهم چند روز مونده به زایمانم، مامانم اومدن پیشم ولی از تاریخی که دکتر داده بود شش روز گذشت و خبری نشد. دکترم گفتن باید سزارين بشی و چون اون موقع زیاد سزارين باب نشده بود شوهرم از عمل ترسیدن و با یک مامای آشنا تماس گرفتند و رفتیم بیمارستان برای معاینه که گفت طبیعی بدنیا میاد. بیست و چهار ساعت درد کشیدم با آمپول فشار ولی بچه بدنیا نمیومد خیلی منو اذیت کردن و اصلا از ماما و دکتری که بچمو بدنیا آوردن راضی نیستم همیشه میگم به خدا واگذارشون کردم. تا اینکه بعد از درد و فشار زیاد پسر خوشگل و تپلم به دنیا اومد. تو سن نوزده سالگی بچه دار شدم بدون هیچ تجربه ای. مادرم که بعد از دهم رفتن و من موندم و بچه ای که حتی بلد نبودم قنداقش کنم😅😅.خدارو شکر پسرم آروم بود و اصلا اذیت نشدم و واقعا خدا رو دیدم که تو شهر غربت منو تنها نگذاشت. بعد از یک سال و نیم به شهر دیگه ای منتقل شدیم. با اصرار شوهرم کنکور دادم و قبول شدم و شروع کردم به درس خوندن. پسرم پنج ساله شد به فکر بچه دوم افتاديم، اقدام کردم و باردار شدم ولی سقط شد😩 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردم باردار شدم و باز هم سقط شد.😭 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردیم ولی باردار نشدم خیلی این دکتر و اون دکتر رفتم ولی خبری نشد. دیگه ناامید شده بودم خیلی دعا و استغفار کردم. تا اینکه بعد از چهار سال دکتر تشخيص داد که لوله هام بسته شدن و خداروشکر با تزریق مایع باز شد و بعد از سه ماه باردار شدم و نذر حضرت زینب کردم. بارداری خوبی داشتم و خدا دخترم رو چهار روز بعد از نیمه شعبان به ما داد و اسمشو زینب گذاشتم. به خاطر تجربه تلخی که از قبل داشتم دخترم رو که از شیر گرفتم اقدام به بارداری کردیم و بعد از سه ماه باردار شدم و خدا پسر گلم رو بهمون داد. پسرم خیلی مارو اذیت کرد البته از یک سالگی به بعد برای همین گفتیم که دیگه همین سه تا کافیه. پسر اولم به خاطر اختلاف سنی زیادی که با دوتای دیگه داره (۹سال) اصلا باهاشون نمی‌سازه و هميشه میگه در حق من ظلم کردین من همبازی نداشتم و فکرشو که میکنم میبینم واقعا حق داره و ما قدر نعمتی که خدا به ما داده ندونستیم. بعد از پنج سال دوباره تصمیم گرفتیم که یه دختر دیگه بیاریم تا دخترم خواهر داشته باشه و اقدام کردیم ولی نشد. رفتم دکتر متوجه شدم که فیبروم و آندومتریوز دارم. دکترای زیادی رفتم بعضیاشون گفتن باید رحمتو برداری ولی من بچه میخواستم. چند تا طب سنتی رفتم دارو دادن ولی نتیجه نداد. چله حدیث کسا، سوره یاسین سوره الرحمن و دعای توسل گرفتم ولی نتیجه نداد. فهمیدم از نعمتی که خدا به من داده بود، درست استفاده نکردم ولی من باز امید به رحمت خدا دارم. انشالله منو ببخشه و دوباره در رحمتش به روم باز بشه. من این تجربه رو گفتم که عزیزانی که مثل من فکر میکنن و از نعمتی که خدا بهشون داده درست استفاده نمیکنن تلنگری باشه براشون. همچنین خواهش میکنم برام دعا کنید که لذت دوباره مادر شدن رو بچشم و بتونم برای امام زمانم سرباز بیارم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۵۹ بنده متولد ۶۸ هستم، سال ۹۱ عقد کردم، چقدر دوران عقد خوب و عالی ای داشتیم. حیف که چه زود گذشت. بالاخره بعد از این دوران خیلی خوب، راهی خونه شوهر شدم و به خاطر شغل همسرم ۵۰۰ کیلومتر از خانوادم دور شدم و به خانواده همسرم ملحق شدم. ولی بعد از ازدواج مشکلات زیادی با خانواده همسرم پیدا کردم، زندگی خیلی تیره و تار شد واسم، مدام گریه و دوری از خانواده. یه چندماهی که گذشت رفتم پابوس امام رضا، درد دل زیادی با امام رضا کردم. بهشون گفتم خودت کمکم کن زندگیمو روبراه کن، همسرمو آروم کن. مدتی نگذشت که یهویی متوجه بارداری ناخواسته شدم. هم خوشحال بودم که میتونم یه فرزند خوب و حافظ قرآن تحویل امام زمان بدم و هم ناراحت که چقدر زود میخوام مادر بشم و مامانمم که پیشم نیست ازم مراقبت کنه. ماهای آخر بارداری بودم که فشار خون اومد سراغم و مدام بیمارستان بستری می شدم و بازم مامانم نبود پیشم🥺 همسرمم دیگه مثل دوران عقدِ دوست داشتنیم مهربون نبود که آرامش بخش من باشه و مدام استرس و استرس و استرس بالاخره بعد از ۹ ماه سختی رفتم برای زایمان، درد طبیعی خیلی کشیدم ولی آخرم سزارین شدم. گل پسرم بدنیا اومد و یه چندروزی بخاطر فشاری که بهش وارد شده بود Nicu بستری شد اما خداروشکر مرخص شد و اومدیم خونه با کلی آرزوهای قشنگ برای پسر عزیزم. گل پسرم خیلی بی قرار بود، تموم انرژیم رو ازم گرفته بود که سه ماه مامان مهربونم پیشم موند و اَزمون مراقبت کرد. مامانم که رفت شهرشون من موندمو بی قراریای پسرم... مدام می بردم دکتر اطفال، که طبق روال همگی گفتن اشکال نداره طبیعیه، نگران نباش. گذشت و گذشت پسرم نه گردن می گرفت نه با اسباب بازی بازی می کرد و من نگران تر از دیروز دیگه هر طور شد آوردم تهران دکتر ولی چه حیف که چرا اینقدر دیییییر🥺 بردم دکتر گفتن روزی ۵۰تا تشنج پنهان داشته چرا اینقدر دیر آوردی؟! دیگه داستان زندگی من از همون موقع شروع شد😭 هر روز دکتر دکتر غدد، اطفال،مغز واعصاب🥺 دیگه پسرم نه می نشست نه راه می رفت. دکترا گفتن تا میتونی ببر کاردرمانی و گفتاردرمانی. من و همسرم از شهرستان هر هفته میومدیم تهران برای کاردرمانی و برمی گشتیم. یه چندسالی گذشت و پسرم بزرگ و بزرگتر شد و جابجاییش سخت تر، از پوشک عوض کردن و غذا دادن و... شدم پرستار ۲۴ ساعته ی پسرم زندگی پر از غم و اندوه من در حال سپری شدن بود که با پیشنهاد بعضی از دوستان و اقوام به فکر بچه دوم افتادم. گفتم خدایا خودت کمکم کن و بعد از مدتها بازم رفتم پیش امام رضا ازشون خواستم یه بچه سالم و صالح به من بده و بتونم با این شرایط گل پسرم بزرگش کنم و بشه آرامش بخش زندگیم. زیاد طول نکشید باردار شدم و در کمال ناباوری اونم بعد از چندین سال جلوگیری، خدا یه دختر نازو خوشگل بهمون داد که شد آرامش من. اگه خدا بخواد میخوام بیشترشون کنم و بشن سرباز آقا. این پیامو نوشتم واسه اون دسته از مادرانی که بچه مریض دارن و نا امیدن از زندگی و مردد برای فرزندآوری مجدد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۵۹ بنده متولد ۶۸ هستم، سال ۹۱ عقد کردم، چقدر دوران عقد خوب و عالی ای داشتیم. حیف که چه زود گذشت. بالاخره بعد از این دوران خیلی خوب، راهی خونه شوهر شدم و به خاطر شغل همسرم ۵۰۰ کیلومتر از خانوادم دور شدم و به خانواده همسرم ملحق شدم. ولی بعد از ازدواج مشکلات زیادی با خانواده همسرم پیدا کردم، زندگی خیلی تیره و تار شد واسم، مدام گریه و دوری از خانواده. یه چندماهی که گذشت رفتم پابوس امام رضا، درد دل زیادی با امام رضا کردم. بهشون گفتم خودت کمکم کن زندگیمو روبراه کن، همسرمو آروم کن. مدتی نگذشت که یهویی متوجه بارداری ناخواسته شدم. هم خوشحال بودم که میتونم یه فرزند خوب و حافظ قرآن تحویل امام زمان بدم و هم ناراحت که چقدر زود میخوام مادر بشم و مامانمم که پیشم نیست ازم مراقبت کنه. ماهای آخر بارداری بودم که فشار خون اومد سراغم و مدام بیمارستان بستری می شدم و بازم مامانم نبود پیشم🥺 همسرمم دیگه مثل دوران عقدِ دوست داشتنیم مهربون نبود که آرامش بخش من باشه و مدام استرس و استرس و استرس بالاخره بعد از ۹ ماه سختی رفتم برای زایمان، درد طبیعی خیلی کشیدم ولی آخرم سزارین شدم. گل پسرم بدنیا اومد و یه چندروزی بخاطر فشاری که بهش وارد شده بود Nicu بستری شد اما خداروشکر مرخص شد و اومدیم خونه با کلی آرزوهای قشنگ برای پسر عزیزم. گل پسرم خیلی بی قرار بود، تموم انرژیم رو ازم گرفته بود که سه ماه مامان مهربونم پیشم موند و اَزمون مراقبت کرد. مامانم که رفت شهرشون من موندمو بی قراریای پسرم... مدام می بردم دکتر اطفال، که طبق روال همگی گفتن اشکال نداره طبیعیه، نگران نباش. گذشت و گذشت پسرم نه گردن می گرفت نه با اسباب بازی بازی می کرد و من نگران تر از دیروز دیگه هر طور شد آوردم تهران دکتر ولی چه حیف که چرا اینقدر دیییییر🥺 بردم دکتر گفتن روزی ۵۰تا تشنج پنهان داشته چرا اینقدر دیر آوردی؟! دیگه داستان زندگی من از همون موقع شروع شد😭 هر روز دکتر دکتر غدد، اطفال،مغز واعصاب🥺 دیگه پسرم نه می نشست نه راه می رفت. دکترا گفتن تا میتونی ببر کاردرمانی و گفتاردرمانی. من و همسرم از شهرستان هر هفته میومدیم تهران برای کاردرمانی و برمی گشتیم. یه چندسالی گذشت و پسرم بزرگ و بزرگتر شد و جابجاییش سخت تر، از پوشک عوض کردن و غذا دادن و... شدم پرستار ۲۴ ساعته ی پسرم زندگی پر از غم و اندوه من در حال سپری شدن بود که با پیشنهاد بعضی از دوستان و اقوام به فکر بچه دوم افتادم. گفتم خدایا خودت کمکم کن و بعد از مدتها بازم رفتم پیش امام رضا ازشون خواستم یه بچه سالم و صالح به من بده و بتونم با این شرایط گل پسرم بزرگش کنم و بشه آرامش بخش زندگیم. زیاد طول نکشید باردار شدم و در کمال ناباوری اونم بعد از چندین سال جلوگیری، خدا یه دختر نازو خوشگل بهمون داد که شد آرامش من. اگه خدا بخواد میخوام بیشترشون کنم و بشن سرباز آقا. این پیامو نوشتم واسه اون دسته از مادرانی که بچه مریض دارن و نا امیدن از زندگی و مردد برای فرزندآوری مجدد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۰ متولد ۷۰ هستم، سال ۹۳ با پسرخاله م عقد کردم و بلافاصله ارشد قبول شدم دانشگاه شیراز. یک سال و نیم عقد بودیم و طبق قاعده باید سال ۹۵ درس من تمام میشد. تابستان ۹۴ عروسی کردیم و من هر هفته از شیراز میومدم اصفهان و دوباره برمی گشتم شیراز سر درسهام، پایان نامه م خیلی طول کشید و دفاع از اون یک سال عقب افتاد. همه دوستانم پایان نامه ها رو تمام کرده بودند و من دلم لک می زد برای بچه دار شدن. حتی یک بار که با همسرم رفته بودیم مشهد، ایام تولد حضرت زهرا بود، اونجا با هم تصمیم گرفتیم اولین دخترمان زهرا باشه و اولین پسرمان علیرضا. دوسال از عروسی ما گذشته بود و من عاشق بچه بودم اما به خاطر درس و اینکه تو آزمایشگاه ژنتیک فعالیت می کردم، اجازه نداشتم باردار بشم. تا اینکه بلاخره آزمایشات مربوط به پایان نامه م تمام شد و با اینکه هنوز درسم تمام نشده بود از شوق برای بچه باردار شدم. هنوز باید شیراز می رفتم و برمی گشتم که لکه بینی شروع شد، ویار هم که نگم، حاضر بودم هر روز سرم بزنم اما اسم غذا جلوم نیارن. پدرم که خدا خیرشون بده، منو خوابیده با ماشین میبردن شیراز تا کارهامو انجام بدم و برمی گردوندن. با هزار التماس از خداوند که بچه سقط نشه، این سه ماه گذشت. خطر سقط که تمام شد، نوبت به آزمایش غربالگری رسید. سونو گفت رگ پشت گردن بچه کلفت هست، احتمال سندرم میدادن، منم چون تو آزمایشگاه ژنتیکی فعالیت داشتم خیلی ترسیدم. یک هفته از این دکتر به اون دکتر، هر روز گریه و دعا، ماه رمضان بود و توسل کردم به کریم اهل بیت و رفتم پیش یک فوق تخصص. بهم گفتن خانوم چرا دیر اومدی، اگه مشکل داشته باشه ۴ ماه رو رد کردی و نامه سقط نمیدن. منم گفتم من اصلا نمی‌خوام سقط کنم، خانوم دکتر با دیدن سونو و بقیه آزمایش ها نامه دادن که احتمال سندرم کمه و خداروشکر آرامش به خونه ما برگشت. روز دفاع، من ۹ ماهه باردار بودم و با کل خانواده و ساک زایمان رفتیم شیراز، که اگه بچه شیراز دنیا اومد آماده باشیم😄 اساتید هم میگفتن به شما باید دوتا مدرک بدیم چون دو نفری اومدین دفاع😅 دو هفته بعداز دفاع، دخترم زهراسادات در مهرماه ۱۳۹۶ به دنیا اومد. قبل از بارداری دخترم، همسرم بیکار شده بودن و کلی بدهکار بودیم، همینکه متوجه شدم باردارم، همسرم رفتن سرکار ولی تا بدهکاری ها رو بدیم پول خرید گوشت رو تو این چند ماه نداشتیم، ولی شکر خدا خیالمون از کار راحت بود. دخترم خیلی به من وابسته بود و وقتی دوساله شد واقعا تنهایی تو خونه اذیت بود. از خداوند بچه بعدی رو خواستیم و خداروشکر زود باردار شدم. اما ایام کرونا شروع شد. دوباره ویار شدید و خطر سقط. رفتم بیمارستان، اوایل هفته ۷ بودم. سونوگرافی گفت این بارداری پوچه. میگفتن باید دکتر فردا صبح بیاد و احتمالا باید سقط کنی. با اصرار و رضایت شخصی از بیمارستان زدم بیرون و دو هفته استراحت کردم، هفته ۱۰ دوباره رفتم سونو و صدای قلب دختر کوچولوم رو شنیدم. تو بارداری دختر دومم شرایط کاری همسرم بهتر شده بود، هرچند چون کارمند بقیه بودن خیلی فشار روشون بود. دیگه غربالگری هم نرفتم، و دختر دومم، فاطمه ضحی سادات، مرداد ۱۳۹۹ دنیا اومد. از اصفهان به چهارمحال بختیاری کوچ کردیم، اینجا هوا عالی، طبیعت بکر و ما رفتیم به فکر بچه سوم، و تو سفر اربعین متوجه شدم باردارم. همینکه باردار شدم همسرم هم شغلش مغازه داری محصولات خوراکی سالم شد. دیگه آقای خودش و نوکر خودش و اینکه تو ایام بارداری کلی محصولات سالم و مقوی بود که من بتونم استفاده کنم. از مستأجری با بچه کوچیک خسته شده بودم و از خدا خواستم یه خونه قسمت ما بشه که چند سالی نخواهیم جا به جا بشیم که پدرم هم اومدن شهری که ما زندگی می کنیم، یه خونه دو طبقه خریدن و الان مستاجر پدرم هستیم. الحمدلله تو بارداری سوم ویار کمتر بود اما اول ماه هفتم، خطر زایمان زودرس داشتم🥲به همین دلیل من سه ماه تو بستر استراحت کردم و بچه های کوچیکم مدام پیش مادرم بودن. هرچند خودم از اینکه بار زندگیم به دوش مادر افتاده بود خیلی اذیت بودم اما همیشه شاکر خداوند بودم که پیشم هستن و دخترام جاشون امنه. آقا پسرمون، سید علیرضا، هم اردیبهشت ۱۴۰۲ به دنیا اومد. از بس دخترام به من وابسته بودن و اذیت میشدم از این شدت وابستگی، با امام زمانم عهد کردم اگه این پسر مثل دخترا اذیت نکنه، بعدی رو به خاطر گل روی امامم زودتر میارم. الحمدلله امام دعام رو شنید و من الان همزمان با تولد دو سالگی پسرم، سه ماهه باردارم و به امید لطف پروردگار که به بچه هام رحم کنه و اینبار کمتر اذیت بشیم. هرچند الان ویار داره اذیتم می کنه و مدام فشارم پایینه، اما الحمدلله به نگاه امامم یقین دارم، چون تا الان که برکت و نظر لطفشون رو تو لحظه لحظه زندگیم دیدم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۱ سال ۱۳۹۱ من و همسرم هردو تو مسجد فعالیت داشتیم که من مورد پسند خانواده همسر قرار گرفتم. بهمن ماه از من خواستگاری کردن و بعد چندبار رفت و آمد جواب مثبت گرفتن. سال ۹۲ عقد و سال بعدش عروسی کردیم. همسرم طلبه بود و بعد از عروسی برای زندگی از تهران به قم رفتیم. اون اوایل من سه روز اول هفته میرفتم دانشگاه و سه روز خونه بودم. روزهای سختی بود ولی تمام شد و یک سال و نیم بعد ازدواج متوجه شدم باردارم. سال ۹۵ من و همسر، همچنین خانواده همسرم، عشق دختر بودیم و منتظر روز تعیین جنسیت که ایام ولادت حضرت معصومه متوجه شدیم نی نی مون دختره😍 اینقدر خوشحال شدیم که نگو... اون موقع خانواده همسر نوه دختر نداشتن و خیلی خوشحال منتظر اومدن دختر قشنگم شدیم که چون هم قم ساکن بودیم و هم تو ایام ولادت متوجه دختر شدنش بودیم اسمش رو معصومه خانوم انتخاب کردیم. خیلی اوضاع خوب بود تا روز تولد که به خاطر یه سری شرایط من سزارین شدم. بعد زایمان متوجه شدیم دخترمون یه بیماری مادرزادی قلبی سختی داره که باید هرچه زودتر عمل بشه. بیمارستان بستری بود ولی شرایط سخت بود و چهار روز بعد تولد دقیقا روز وفات حضرت معصومه دختر قشنگمون آسمانی شد. خیلی حال هر دوتامون و خانواده‌هامون خراب بود. من برای زایمان رفته بودم تهران و بعدش برگشتم قم با همسر تنها روزهای سختی بود. هر دو سعی می‌کردیم حال هم دیگه رو خوب کنیم. از طرفی ترس داشتیم برای بچه دوم ولی بعد یک سال از اون اتفاق من باردار شدم. هم استرس هم ترس هم خوشحالی، حس های عجیبی بود و اطرافیان هم به خاطر دلسوزی یا هرچیزی که ما بیشتر مراقب باشیم، اتفاقات گذشته رو مدام برای ما مرور میکردن که واقعا قشنگ نبود. سال ۹۷پسرمون دنیا اومد، خیلی خوب بود ولی همش حس از دست دادن داشتیم و به خاطر زردی که داشت و خانواده‌ها چشمشون ترسیده بود خیلی خیلی ما رو تخت فشار قراردادن و با حرف‌ها و...و اون اوضاع خودم خیلی شرایط برامون سخت میکرد و باعث شد کمی به افسردگی دچار بشم. الان همه اون آدم سر زندگی خودشون هستن فقط روزهای ما رو تلخ کردن کاش بیشتر مراقب زبان‌هامون باشیم. خب برسیم سر جاهای خوبش پسر بزرگمون سه سال و نیمه بود، ما سوپرایز شدیم دیدیم بله خدا داره دوباره ما رو صاحب فرزند می‌کنه.😍 سال ۱۴۰۱ پسر دوم به دنیا اومد. خداروشکر حالمون خوب بود و روزها می‌گذشت و ما به خاطر کار تبلیغی طولانی مدت همسرم اومدیم اطراف تهران ساکن شدیم و فعالیت همسرم ادامه دار شد. روزها می‌گذشت و از کنار هم بودن لذت می‌بردیم ولی پسر بزرگم همش دعا میکرد خدا دوباره بهمون نی نی بده😍 پسر دومیم یک سال و نیمه بود که من متوجه شدم باردارم و خیلی خیلی شوکه شدم. چون هم منتظر نبودم و هم این که اربعین بود می‌خواستیم بریم کربلا همه کارامون رو کرده بودیم. بارداری یکم منو به شک انداخت ولی دکترم گفت میتونی بری ولی مراقب باش. داشتیم ساک آماده میکردیم که اوضاع بارداری من ناجور شد. پیش سه تا دکتر متخصص زنان رفتم که هرسه تاشون شوکه شدن وقتی متوجه نتیجه سونو شدن که بچه زنده است در ۹ هفتگی ولی یه لخته خ.ون بزرگ کنار بچه است و هر روز احتمال سق.ط بود و من باید استراحت می‌کردم. ولی به خاطر پسر کوچیکم استراحت که نشد هیچ باید همش بغل میکردم کلی هم پله داشتیم. سپردم به خدا گفتم راضی‌ام به رضای خودت بهمون لطف کردی خودت نگه دار برام. خانم دکتر که هر ماه بابت شرایط سخت جنین باید میرفتم سونو، بهم میگفتن زنده موندن جنین معجزه است یه پسرکوچولو که به قول دکتر برای زنده موندن تلاش می‌کرد. تا پنج ماهگی اون لخته کوچیک نشده بود جای نگرانی بود. بعد رفته رفته کوچیک شد و از بین رفت و گل پسر سوم ما به لطف و عنایت خدا به دنیا اومد و حال و هوا خونه عوض رو کرد. خداروشکر میکنم که حتی یه لحظه‌ام به سق.ط فکر نکردم و برکت گل پسرمون زندگی مون رو فراگرفت. من همیشه فکر میکردم چرا ما خونه و ماشین بهتر نمی‌گیریم با وجود بچه ها ولی این گل پسر بهم نشون داد برکت زندگی همیشه مالی نیست. رزق معنوی و مالی این گل پسر برامون زیاد بوده خداروشکر با وجود همه نعمت ها، روزهای سختی هست، به خاطر فاصله کمی که دارن و دوتا پسر بازیگوش و نوزاد دوماهه سخته ولی همین که حس کنی خدا بهت نگاه می‌کنه حالت خوبه خداروشکر انشاالله روز های خوب برای همه برسه بتونیم از امتحانات خدا موفق بیرون بیاییم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۲ بنده متولد سال ۷۲ هستم. سال ۸۸ بصورت سنتی آشنا شدیم و عقد کردیم و یکسال بعد رفتیم سر خونه و زندگیمون. من از اول عاشق بچه بودم و همسرم بشدت مخالفت میکرد، چندسالی بخاطر ایشون دست نگه داشتیم و بالخره دی ماه سال ۹۳ تصمیم گرفتیم برای بچه دار شدن ولی یه اتفاق غیرمنتظره برنامه هامون رو عوض کرد😔 من از حدودا ده تا پله پایین افتادم و سه تا از مهره های کمرم بشدت آسیب دید. روزای اول که فکر میکردم درد ناشی از یک ضرب دیدگی ساده‌ست با مسکن و کیسه آبگرم خودمو آروم میکردم و به کار و زندگیم می‌رسیدم. تا اینکه بعد ازچندروز به کل زمینگیر شدم و کمر به پایین فلج شدم. پاهام اصلا حس نداشت🥺توان حرکت نداشتم، سهل ترین کارها برام تبدیل به سخت ترین کارها شده بود🥺کف پام سوزن میزدن من نمی‌فهمیدم. برای رفتن به سرویس بهداشتی هم کمکی لازم داشتم وای که چه روزای وحشتناکی بود😭 افتادیم دنبال دوا و درمان. از آمپولهای شل کننده عضلات و مسکن‌ها شروع شد و بعدش عکس رادیولوژی و ام آر و آی و تشخیص نهایی که من دو تا دیسکم از جا در رفته و یکی له شده و نخاع بشدت تحت فشارهای. خدایا من فقط ۲۱ سالم بود چکار باید میکردم. افتادیم دنبال بهترین دکترها، ۵ تا از بهترین متخصص های تهران من رو معاینه کردن، متفق القول گفتن اورژانسی باید عمل بشی و نتیجه هم پنجاه پنجاهه. یعنی ممکنه خوب بشی، ممکنه تا آخر عمر ویلچرنشین باشی😭 پیش یکی از دکترها که رفتم مادرشوهرم همراهم بود گفت آقای دکتر عروس من بچه نداره، چجوری بچه بیاره؟ دکتر یهو بهش توپید که خانم این دختر داره فلج میشه تو فکر نوه ای🥺 خلاصه که اوضاعم وخیم بود کارم شده بود گریه. التماس شوهرم میکردم طلاقم بده و بره سراغ زندگیش و اون دلداریم میداد که با بچه یا بی بچه من تو رو میخوام. روزای آخر سال مادرم رفت مشهد و اونجا با دل شکسته دعام کرده بود. وقتی برگشت یکی از آشناها از شهرستان زنگ زده بود و گفته بود یه دکتر عالی هست برید پیش اون. خاله و مادرم اومدن منو به زور بردن پیشش. من راضی نبودم میگفتم اینم مثل بقیه ست، ولی نه اینطور نبود. رفتم پیشش عکس و مدارکم رو دید خودم رو معاینه کرد، ضربه به پام زد و دید کاملا بی حسه. من گریه ام گرفت، دکتر هم از غصه ی من چشاش پر از اشک شد و دلش به حالم سوخت گفت. دخترم فقط دل به دلم بده بدون عمل خوبت میکنم، فقط بهت بگم پنج‌سال حق بارداری نداری☹️. همون روز دوتا از مهره ها رو جا انداخت و من بعد از چندماه تاتی تاتی کنان راه افتادم از در بیرون اومدم، بعد از اون درمان سخت شروع شد خیلی سختی کشیدم و هزینه کردم و حدودا ۱۲ ماه استراحت مطلق بودم ولی بلاخره اسفند ۹۴ درمانم به اتمام رسید. ولی خب دکتر همچنان بارداری رو برام منع کرده بود. پاییز سال ۹۵ که دیگه از حرف و حدیث و تیکه های اطرافیان خسته شده بودیم، تصمیم گرفتیم اقدام کنیم برای بارداری، من پیش یه دکتر دیگه رفتم سوابق بیماریم رو گفتم و نوار عصب و عضله دادم و گفتن هیچ آثاری از بیماری نیست و میتونید باردار بشید ولیکن با توجه‌ها به سالها جلوگیری که داشتید و سونو و آزمایش ها و اضافه وزن و کیستهای متعددی که دارید قطعا یه دوره ی زمان بره. با شنیدن این حرفا خیلی دلم گرفته بود، دوستم رو میدیدم که سالهاست دنبال بارداری و آی وی اف و این مسائل بود. به خدا گفتم خدایا اینهمه سر کمرم زجر کشیدم تو رو خدا سر این فقره باهام مدارا کن، من دیگه پول و توان دوا درمان ندارم. بهمن ماه ‌چند روزی سرکار میرفتم، پرستارِ یه دو قلوی سید بودم خودم هنوز جرات اقدام به بارداری نداشتم، میترسیدم نشه و من از درون بشکنم. یه روز ظهر اذان که دادن، دیدم این دوتا طفل معصوم آروم هستن گفتم بذار تا مادرشون از مطب بیاد من نمازم رو بخونم.‌ یکی از بچه ها رو گذاشتم سمت راست سجاده یکی رو سمت چپ و قامت بستم. بعد از نماز یهو بغضم ترکید گفتم خدایا قسمت میدم به این دوتا اولاد پیغمبر که دامن منم بی دردسر و معطلی سبز کن. یهو دلم آروم گرفت و با اطمینان خاطر برای بارداری اقدام کردیم و همون ماه من باردار شدم و اربعین سال ۹۶ (آبانماه) پسر اولم در کمال ناباوری و تعجب خودم و دیگران( بخاطر شرایط جسمی من)طبیعی بدنیا اومد و شد نور چشم من و پدرش... تابستان ۱۴۰۰، پسرم هنوز چهارسالش نشده بود و ما حس کردیم الان موقعیت خوبی برای آوردن فرزند دوم هست. ظهر عاشورا هیات بودم، وسط گریه هام یهو چشمم خورد به پرچم بزرگ یا حسین شهید😭 همونجا خانم فاطمه زهرا رو به جان پسرش قسم دادم و گفتم بی دردسر یه پسر سالم و صالح بهم بده و منم به نیت آقا اباعبدالله، اسمش رو حسین میذارم😍🥺 و اینطور شد که اربعین بی بی چک زدم و باردار بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۲ اما این تازه شروع ماجرا بود. دردهای خیلی شدیدی زیر دلم داشتم بقدری درد می‌کشیدیم که جفت پاهام تا زانو بی‌حس و فلج میشد و بیحال میفتادم یه گوشه... اورژانسی رفتم بیمارستان تا به بخش تریاژ شرایطم رو گفتم سریع نامه ی بستری زد.‌ وقتی علت رو پرسیدم گفت این بارداری خارج از رحمه و سریع باید سقط بشه.‌ ولی من زیر بار نرفتم و مخالفت کردم. سریع رفتم دکتر زنان، به محض بازگو کردن شرایط، ایشون هم همین تشخیص رو داد(( بدون آزمایش و سونو🙄)) منم ناراحت و عصبانی از بیمارستان زدم بیرون و رو به آسمون کردم و گفتم خدایا خودت دادی، خودتم حفظش کن و برگشتم خونه... برای غربالگری ها هم نرفتم( چون سر پسر اولم تجربه ی تلخی از رفتار پرسنل داشتم) گفتم اسب پیش کشی رو که دندونش رو نمیشمارن... همه ی اطرافیان با توجه به ظاهر و وضعیتم فکر میکردن بچم دختره ولی من با قاطعیت میگفتم پسره، اسمش هم محمدحسین😍😍 ماه سوم رفتم سونوی تعیین جنسیت و نتیجه همون بود که خودم میگفتم😇 روزها پشت سر هم سپری میشد و من ترس زایمان رو داشتم. روزی صدبار التماس عالم و آدم میکردم که دعا کنید خدا اولاد سالم و صالح بده اونم با زایمان طبیعی... چون دیابت بارداری داشتم و انسولین میزدم هفته ی ۳۸، بلوک زایمان بستری شدم تا با آمپول فشار زایمان کنم. شنیده بودم دعای نادعلی باعث زایمان آسان میشه. با خودم دعای نادعلی برده بودم و از ساعت ۱۲ ظهر تا ۴ صبح همینجوری که درد میکشیدم، این دعا دستم بود و مرتب میخوندم و به آیه ی (وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ. و كار خود را به خدا مى‏ گذارم كه او به حال بندگان بصیر است) که می‌رسیدم حالم منقلب میشد و برای زایمان طبیعی بیشتر التماس خدا میکردم. تا چهار صبح درد کشیدم و نهایتا بهم گفتن بچه نهایتا نیم‌ساعت دیگه به دنیا میاد🥰خییییلی خوشحال بودم اما در عرض چند ثانیه یهو ورق برگشت. کادر پزشکی و پرستارها با هول و شتاب بالای سرم اومدن و ازم خواستن سریع بلند بشم تا فرآیند زایمان به تعویق بیفته و من رو ببرن اتاق عمل تا سزارین بشم😳 کاملا شوکه بودم و اونا فقط فریاد میزدن عجله کن بند ناف بچه جلوتر از خودش داره خارج میشه و باید اورژانسی سزارین بشی منو به سرعت به اتاق عمل رسوندن و بیهوشم کردن. ساعت ۴ و بیست دقیقه صبح(روز ولادت حضرت معصومه)محمد حسینم بدنیا اومده بود. من که تا نه و نیم صبح بیهوش بودم. اما وقتی چشم باز کردم و خودم رو توی آی سی یو دیدم( حین عمل بخاطر دریافت داروی بیهوشی و قبل از اون چندتا آمپول فشار، قندم بشدت افت و فشارم بشدت بالا رفته بود.) و یادم افتاد چه بلایی سرم اومده... خیلی درد داشتم. مادرم یه لحظه التماس پرستار کرد و اومد بالای سرم. تا دیدمش گفتم دیدی خدا چکارم کرد. ۱۶ ساعت درد کشیدم و آخرم سزارین شدم.😭 خلاصه که با خدا سر لج افتادم و توی دلم باهاش دعوا داشتم.😔 ساعت ۷ و ۸ عصر یه خانمی که داشت بخش رو تمیز میکرد به تخت من رسید و همینجوری که داشت تمیزکاری میکرد با اشاره چشم یه بیماری رو بهم نشون داد و گفت خدا آدم رو اینجوری گرفتار نکنه. اون بیمار آقایی بود ۲۴ ساله که فلج مغزی بود و انگار بیمار همیشگی بخش بود🤕 با بی‌حوصلگی پرسیدم چرا اینجوری شده؟نتیجه ازدواج فامیلی بوده؟ گفت نمیدونم و چون برای خودش هم سوال شده بود یهو از سر پرستار بخش پرسید خانم فلانی ، عماد چرا اینجوری شده؟؟ پرستار جواب داد این بیماری حاصل یک نارسایی هنگام زایمانه، بهش میگن هیپوکسی بچه توی کانال زایمان قرار میگیره ولی بند ناف جلوتر از خودش خارج میشه و چند ثانیه اکسیژن به مغز نمیرسه و نتیجه میشه این که میبینی. وااااای خدای من😭 چی داشتم میشنیدم😭 خدای مهربونم بهم نشون داد که دختر جان مگه کارها رو به من نسپردی؟ مگه نگفتی الله بصیر بالعباد؟؟😭 خب منم خیر و صلاحت رو توی این دیدم که سزارین بشی و یه عمر مثل والدین این طفل معصوم زجر نکشی🥺 حالم دگرگون شد، بابت ناشکری هام و بد رفتاریم با خدا به غلط کردن افتادم و فقطططط شکر خدا رو بجا می‌آوردم. الانم که سه سال از این قضیه میگذره، این لطف و معجزه ی خدا از یادم نمیره. خلاصه که خدا دوبار معجزه ش رو به منِ نالایق نشون داد، الهی که خدا دامن همه ی چشم انتظارها رو سبز کنه و اولاد سالم و صالح بهشون عنایت کنه. منم تصمیم دارم انشالله به همین زودی برای سومین فرزندم اقدام کنم، اگر با خووندن پیامم منقلب شدید و گوشه ی چشمی تر کردین، منم از دعای خیرتون بی بهره نذارید❤️❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist