eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.3هزار دنبال‌کننده
42.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۷۳ اغلب توی حوزه فهمیده بودن که من بچه دار نمیشم اما واکنش خاصی بهم نشون نمیدادن منم حساسیت قبل رو نداشتم،یه استادی داشتیم یه بار بحث شد سر کلاس گفتن که یه امام زاده ای هست توی مشهد اردهال معروفه به کربلای ایران، کلی از مقام ایشون گفتن و اینکه خیلی مجرب هستن، گفتن ایام عید نزدیکه میتونید یکی دو روزه برید و برگردید اما از این امامزاده غافل نشید. این پیشنهاد خیلی به دلم نشست. پارسال عید سال ۴۰۳ با همسرم راهی شدیم، وقتی وارد حرم شدیم یهو بغضم ترکید گفتم مگه من از خدا چی میخواستم که نشه، مگه بچه من جای کی رو توی این دنیا تنگ کرده، من چه گناهی کردم که خدا نخواد من مادر بشم. یکی از خادمای حرم دید خیلی حالم بده، دوتا نبات بهم داد و گفت غصه نخور اینقدر بودن دست خالی اومدن و دست پر برگشتن، امیدت به خدا باشه. دو روز اونجا بودیم و آمدیم و اما عجیب آروم شدم. خیلی حالم بهتر و بهتر از قبل شد و انگار نور امید تو دلم جوانه زده بود، من فروردین ماه مشرف شدم به اون امام زاده و خرداد ماه متوجه شدم باردارم، اولش خیلی استرس داشتم که نکنه دوباره سقط و خارج رحم باشه، بلافاصله بعد آزمایش بارداری رفتم دکتر و سونو، خدارو شکر جاش خوب بود و قلب داشت. شنیدن صدای قلبش بهترین صدایی بود که شنیدیم. با همسرم به دکتر گفتیم ما ده ساله منتظر این صدا هستیم. خدارو شکر بارداری زیاد سختی نداشتم و دختر کوچولوم بهمن ۴۰۳ به دنیا آمد و چراغ دل و خونه مون رو روشن کرد. الان که براتون داستان زندگیم رو مینویسم نزدیک به چهار ماهشه بغلم خوابه، خواستم بگم که هیچگاه از رحمت خدا ناامید نباشید و بدونید اگه صلاح بدونه حتما اجابت خواهد کرد. هر حاجتی رو فقط و فقط از خدا بخوایید و به اهل بیت متوسل بشید، انشاالله که هر کسی در آرزوی فرزند هست خدا دامنش رو سبز کنه، برای منم دعا کنید که خدا بازم منو لایق بدونه و فرزندان سالم و صالح بهمون عطا کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۳ من آدم مذهبی نیستم یعنی بودم خیلی وقت بود که خودمو خدارو گم کردم. عزیزانمو از دست دادم و عصبانیم از بی کسی و دربدریم ولی خدا معجزشو برام نشون داد. بعد چندسال بیماری سخت مادرمو از دست دادم. پدرمم دوسال پیش شبونه رفت خرید، یه لات از خدا بی خبر بهش حمله کرده پدر عزیزم با اون قلب مهربونش پر کشید💔 چندسال پیش به انتخاب خودم و رضایت پدرم و برادرم ازدواج کردم. هرکسی میدید میگفت شما خیلی خوشبختید ولی همسرم دوقطبی بود و خیلی اذیتم میکرد. همش بهم میگفت نازا، کلی دکتر رفتیم حتی دیگه خسته شد و خودم دکترای مختلف و درمانای مختلف رو امتحان میکردم تا اینکه بهم‌ گفتن اصلا تخمک ندارم و باروری من غیر ممکنه و همسرم بدتر شد. دیگه جدا شدم، دوسال بود تنها زندگی میکردم. افسردگی گرفتم و فقط دو شیفت میرفتم سرکار و خونه برام خوابگاه بود. فقط میخواستم تو سکوت و تنهایی زندگی کنم تا پسری خیلی پاپیچم شد. محل کارمو چندبار عوض کردم. پیگیرم بود خانوادمو پیدا کرد. پدرم بعد چندبار مخالفت، بهش گفت دختر من بچه دار نمیشه، قیدشو بزن اما ایشون گفتن برام اهمیتی نداره من قبلا ازدواج کردم یه دختر دارم و بچه نمیخوام. ما ازدواج کردیم و همون ماه اول متوجه شدم باردارم. پدرمو که از دست دادم پسرم رو باردار بودم. الانم ۵روزه دختر دومم بچه سومم دنیا اومده و اگر این معجزه نیست پس چیه🥲 اطرافیان خیلی آزارم میدن، حرف میزنن که چه خبره و بچه نیار. ۳۰سالت نشده ۳تا بچه زیاده ولی من به همه میگم من ۵تابچه میخوام. اصلا حرفاشون برام اهمیت نداره. من پدرمادر خواهر ندارم. برادرم ارثمو کشیده بالا، اما حالا من خانواده دارم و نمیخوام بچه هام مثل من تنها باشن. لااقل اگر روزی من نبودم همدیگرو داشته باشن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
پدرم همیشه می گفتن بهار دختر ۲۸ سالگیه😁 انگار دلشون نمیخواست منو زود شوهر بدن جالبه که توی ۲۰ سالگی درست زمانیکه تازه ۲ سال از درس خوندنم می گذشت من جواب بله رو دادم😊ملاکم برای ازدواج اخلاق و ایمان بود و خداروشکر الان هم از زندگیم راضیم. بعد از گذشت ۲ سال رفتیم سر خونه و زندگیمون دقیقا بعد از تموم شدن دوره کارشناسیم. سال اول زندگی رو بی خیال ادامه تحصیل شدم، دلم میخواست با خیال راحت همسرداری کنم آشپزی کنم و مسافرت و مهمونی و... همه میگفتن زود بچه دار نشینا برین حسابی بگردین بعد😏 خلاصه این شد که من تازه ۲ سال بعد توی کنکور ارشد قبول شدم و با خیالی راحت ادامه تحصیل دادم. 😬 دیگه یواش یواش داشتیم به فکر بچه دار شدن می افتادیم که از قضا حدود یک سالی هم طول کشید تا باردار شدم، یک بارداری سخخخت از جهت ویار؛ خلاصه تقریبا تا ۵ ماه همین اوضاع بود ولی بعد از اون آروم آروم حالم بهتر شد، سرحال و شاداب و پرانرژی آخرین روزهای ترم آخر ارشد رو پشت سر گذاشتم و گل پسرم دنیا اومد😍 دیگه با خیال راحت مادری میکردم و ازش لذت می‌بردم ولی تصورم این بود که اختلاف سنی نه زیاد نه کم باشه و حدودا ۴ سال رو در نظر گرفته بودیم. البته بارداری سخت هم منو کمی ترسونده بود از اینکه زودتر اقدام کنیم، از اونجایی که همه چیز مطابق برنامه های ما پیش نمیره، وقتی پسرم ۳ ساله شد، اقدام کردیم ولی یک سری مشکلات پیش بینی نشده باعث شد که حدود یکسال و سه ماه بعدش بارداری دومم اتفاق بیفته و این بار هم خدای مهربون یه گل پسر دیگه بهمون عنایت کرد😍 این بار هم ویار سخخخت و البته زایمان سخت و نادر که به زایمان فیس معروفه نصیبم شد که البته به لطف آقای مهربانم امام حسین به خیر گذشت و گل پسرم به سلامت والبته با صورتی کبود😔 به دنیا اومد. در بارداری دومم انقدر اذیت شدم که همش به خودم میگفتم مگه دوتا بچه چشه؟ کی گفته بیشتر بهتره؟ من که دوتا کافیمه😜 در واقع خودم رو دلداری میدادم که ناراحت نباشم چون من از اول به فکر ۳ تا بچه بودم ولی توی اون شرایط نمیخواستم بپذیرم که یکبار دیگه این سختی ها رو متحمل بشم. مدتیه که با کانال زیبای دوتا کافی نیست آشنا شدم و نظرم نسبت به خیلی چیزا تغییر کرده و شاید اگر به عقب برمیگشتم توی بعضی موارد جور دیگه ای رفتار میکردم: ۱) دوران نامزدی رو کوتاه تر میکردم. ۲) بین ارشد و کارشناسی فاصله نمی انداختم و سریعتر بچه دار میشدم و وقت رو هدر نمی دادم و به این حرف که چند سال بگردید، بعد بچه بیارید توجه نمی کردم البته معتقدم زن و شوهر به یک سال تنها بودن و لذت زندگی دوتایی رو بردن نیاز دارن ولی بیشترش لازم نیست. ۳)بلافاصله بعد تموم شدن شیردهی برای بعدی اقدام میکردم چون الان میفهمم که چقدر اختلاف سنی کمتر برای بچه ها و پدر و مادر بهتره البته نه اون قدر کم که هم بچه اذیت بشه، هم پدر و مادر لذت بچه داری رو نبرن، به نظرم همون بعد دوسالگی که از لحاظ شیر و پوشک بچه مستقل میشه خوبه. ۴) نکته ی دیگه تعداد بچه هاست که بعد از آشنایی با این کانال زیبا تصمیمم روی ۴ تاست تا خدا چه بخواهد😊 به نظرم خیلی از خانومای هم نسل من یعنی دهه شصتی ها از روی تنبلی به بچه کم اکتفا میکنن من فکر میکنم بچه های ما حق دارن کودکی خودشون رو توی تنهایی سر نکنن، حق دارن توی آینده چندتا خونه ی امید داشته باشن که حداقل توی شادی و سختی دلشون بهش خوش باشه و به نظرم پدر و مادر ها هم حق دارن لذت چندین بار پدر و مادر شدن رو بچشن که صد البته بعدی ها شیرین تره😜 دیدن ارتباطات شیرین کوچولوها با همدیگه هم خیلی نشاط آور هست. بعد از گرفتن مدرک ارشد از خیلی از اطرافیان شنیدم که با اون درس و رتبه و دانشگاه و رشته خونه نشین شدی؟! ولی هیچ وقت خودم رو درگیر کار نکردم و تنها به یک روز تدریس در هفته در دانشگاه اکتفا کردم. تا مادری تمام وقت برای پسرهای گلم باشم و ازین تصمیم خودم اصلا پشیمون نیستم چون اولا روزی رسان خود خداست دوما هیچ چیزی ارزش سلب آرامش از من و همسرمو بچه هام رو نداره و در سایه آرامش هستش که اعضای خانواده رشد میکنن و سوما کسی نمیتونه جای من مادر رو برای بچه هام پر کنه. من و همسرم معتقد بودیم که بچه با خودش روزیشو میاره و جالبه بدونید پسر اولم رو تا باردار شدم همسرم از قراردادی به پیمانی تغییر وضعیت داد و حقوقش تقریبا دو برابر شد😳 یعنی روزی اون فسقلی اندازه ی ما دوتا بود😁 و دائما مطالب، کانال و کتابهایی سر راهم قرار میگیره که گویی زوایای پنهانی از حقایق رو برام روشن میکنه😊 التماس دعا از همه دوستان برای توفیق افزایش نسل شیعه و ان شاءالله تربیت سربازان برای آقا امام زمان "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۴ سال ۷۶ خواستگاری داشتم که تا مرحله عقد پیش رفتیم ولی از آنجایی که که خداوند متعال پشت و پناه همه است و به صلاح بندگانش، بهتر از همه مطلع است اون ازدواج صورت نگرفت و سالی سخت به ظاهر برای خانواده من شد. تا اینکه شاهزاده من با اسب سفید از راه رسید درست ۲۷ سال پیش یعنی مرداد ماه ۱۳۷۷... برای روزی که قرار بود اولین بار با هم صحبت کنیم و نظراتمون رو با هم درمیون بذاریم خیلی فکر کرده بودم و یه لیست بلند بالا از سؤالات رو آماده کرده بودم اما با تعجب فراوان، هرچه همسرم میگفتن، همه با لیست من مطابقت داشت یعنی اونقدر نظراتمون یکی بود که تنها کلامی که من در اون جلسه گفتم (منم موافقم) بود... شب میلاد با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام جشن عقد گرفتیم، اون هم به سادگی اما با صفاترین شکل ممکن. از همون شب عقدمون که با شوخی شروع شد، فهمیدم کل زندگی شوخی ای بیش نیست و اگر توکل باشد همه مشکلات حل شدنی است. یک سال گذشت و دوباره برحسب اتفاق، جشن عروسیمان را در شب میلاد امام حسن عسکری علیه السلام برگزار کردیم و زندگی مشترک مون رو در خانه ای کوچک و نقلی و اجاره ای، اما خاطره انگیز آغاز کردیم. هر دو درس می خواندیم. من پیش دانشگاهی و همسرم حوزه. البته من هم چون قصد ادامه تحصیل در حوزه را داشتم. درسم را رها کردم و سال بعد به حوزه رفتم. سال بعد به قم مهاجرت کردیم تا از فیوضات علمای قم بهره مند شویم. در قم ادامه تحصیل دادیم و در همین سالها نیز درگیر ماجرای بچه دارشدن بودیم، بعد از ۷ سال، لطف خداوند و توجهات ائمه اطهار شامل حالمان شد و فرزندم (آقا محمدحسن) متولد شد. و چه شور و شوق و ذوقی داشتیم. بعد از سه سال دوباره نظر لطف خداوند و ائمه شامل حالمان شد و فرزند دومم (نفیسه خانم) متولد شد. و چه بگویم از عشق پدر و دختری... دوباره بعد از سه سال با ذوق و شوق باردار شدم امااااا در ماه سوم بارداری سقط شد. بعد از گذشت یک سال دوباره نظر لطف خداوند و ائمه بر ما ارزانی شد و فرزند سوم (آقامحمدهادی) متولد شد و اولین بار بود که هنگام تولد، فرزندم را می دیدم و لمسش می کردم، چون قبلی‌ها در حالت بی هوشی من متولد می‌شدند و چه بگویم از این حس جدید .‌‌‌.. هنوز سومین فرزندم، یک ساله نشده بود که در نهایت تعجب فهمیدم باردار هستم و فرزند چهارم فاطمه خانم متولد شد. این فرزند چهارم هدیه ای ویژه بود در برابر احترام به بزرگتر (مادرشوهرم)، البته کلا بچه دار شدن مان بعد از ۷ سال هم به خاطر دعای بزرگترها بود بخصوص پدرشوهرم... زمانی که بچه نداشتیم، هیچ چیز از لحاظ مادی نداشتیم ولی از زمانی که بچه دار شدیم، الحمدلله خداوند نعماتش را بر ما نازل فرمود: خانه دارشدیم، ماشین دارشدیم، کربلا رفتیم آن هم در اربعین همه باهم و الحمدلله هر روز زندگیمان گرم‌ تر می شد. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۴ من و همسرم بعد از بچه چهارم، خیلی دوست داشتیم بچه پنجم رو هم داشته باشیم(اولا به خاطر امر رهبری و سربازی امام زمان، ثانیا ازدیاد نسل شیعه و البته برای دل خودمون☺️) اما متأسفانه قسمت مون نمی شد. در همون ایام پسر بزرگمون هم با اینکه سنش کم بود از ما تقاضای ازدواج کرد، ایشون طلبه هستند و تقاضاشون بجا بود (ولی متأسفانه فرهنگ غلطی در جامعه رواج داره که ازدواج باید حتما در سن بالا باشه، بعد از تکمیل تحصیلات و رفتن به سربازی و...) ما هم ابتدا جا خوردیم و چون هنوز اوایل تحصیل شون بود کمی مخالفت کردیم اما ایشون ما رو قانع کردن و پس از یک سال بعد از تماس های مکررِ ناموفق و حتی همراه با نیش و کنایه، بالاخره به لطف الهی و توجهات امام رضا(علیه السلام) با خانواده ی خوبی آشنا شدیم و پسرم ازدواج کردند. روز عقدشون دعا کردم خدا به همه ی آرزومندان فرزند، اولاد صالح و سالم عطا کند. بعد از یک ماه متوجه شدم در نهایت ناباوری که باردار هستم، چون دکترها گفته بودند بعد از ۴بار سزارین، دیگه نباید باردار بشم. وقتی به همسرم گفتم، ایشون گفتند برای بچه دار شدن نذر کرده بودند و شکر خدا، نذرشون قبول شده بود و ما خیلی خوشحال شدیم. تازه وقتی به بچه های دیگه مون هم گفتیم، خیلی ذوق زدند و خوشحال شدند، چون واقعا بچه ی کوچیک دوست دارن. بالاخره بعد از ۸سال در حالی‌که ۴۲ساله بودم و مادرشوهر هم شده بودم و عروس داشتم، باردار شدم و اصلا از اینکه این خبر رو بقیه بفهمند خجالتی نداشتم. اتفاقا نظرم این بود که اگر بقیه بفهمند خودش نوعی تبلیغ و ترویج فرزندآوری هست (و واقعا همین طور هم بود. چون بعد از به دنیا اومدن بچه ی ما، مادر عروسمون هم فرزند دار شدن، با اینکه هم عروس داشتن و هم داماد) بالاخره پس از گذراندن دوران سخت اما شیرین بارداری، در روز تولد امام جواد (علیه السلام) خدای مهربون به ما دختر کوچولوی نازی هدیه داد که اسمش رو گذاشتیم رقیه خانم که الان یک ساله هست و واقعا زندگیمون رو شیرین و با برکت کرده... ناگفته نماند که در همین اثنا، در آزمون استخدام آموزش پرورش هم قبول شدم و در حال بارداری به شغل شریف معلمی مشغول بودم. همین جا از همسرم، محمد عزیزم تشکر میکنم بابت این همه سال یاری و مودت و رحمتش و عذر خواهم بابت قصورهایم... ان شاءالله که بچه هامون از سربازای ویژه ی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشند 🌸🌸🌸🌸🌸 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۵ سال ۹۸ وقتی ۱۹سالم بود با همسرم که ۲۱ ساله بودن به واسطه خانواده ها آشنا شدیم و بعد از چهل روز از آشناییمون عقد کردیم و بعد از یک سال رفتیم سر خونه زندگیمون... چند ماه بعد در سال ۹۹ برای بارداری اقدام کردم اما جوابی نگرفتم به همین دلیل هم رفتم دکتر خانم دکتر سونو و آزمایش نوشتن و بعد از دیدن آزمایشا و سونو در کمال ناباوری گفتن خانم تخمدان هات از کار افتاده و شاید با دوا دکتری و کلی داروی هورمونی بتونیم چندتا تخمک سالم برای جدا سازی ازت بگیریم. کلی داروی هورمونی و دوتا آمپول بهم دادن و من هم آمپول هارو استفاده کردم اما حرفای دکتر و تندی کلامش امیدم رو از بین برده بود و هیچ امیدی نداشتم. سه هفته بعدش خواهرم و همسرش به همراه نی‌نی کوچولوشون اومدن خونه ما و متوجه شد من مدام حالت تهوع دارم و مشکوک شد و بهم گفت بارداری و منی که از دنیا نامید بودم گفتم نه تاثیر دارو های هورمونیه ولی خواهرم کاملا تاکید داشت که باردارم و میگفت پا قدم زهرا سادات هست. رفت بی‌بی چک گرفت و به زور منو مجبور کرد استفاده کنم و بله متوجه شدم باردارم اونم دقیقا روز تولد همسرم که به قول خودش بهترین کادوی دنیا بود که بهش دادم. همون شب همسرم مصرانه منو برد آزمایشگاه و نشست پشت در تا جواب بیاد و بعد از گرفت جواب مثبت راه افتاد سمت سونو گرافی، دکتری که سونو گرفت، همون دکتر قبلی بود که ازم سونو گرفته بود و بعد از چند دقیقه دکتر دستگاه از دستش افتاد و بلند شد و ایستاد و گفت خانم این چیه؟ من که از ترس بی جون بودم گفتم شما دکتری به من میگی چیه دکتر دوباره دستگاهو گذاشت رو شکمم و گفت پناه بر خدا خانم شما دوماهه بارداری و بچه قلب داره شوهرم همون جا گفت این معجزه امام حسینه نذر کردم اگه بچه دار بشیم اسمشو حسین یا رقیه بذارم. دکتر قشنگ داشت گریه میکرد میگفت خودم سونوتو انجام دادم هیچی نبود الان یه بچه با ضربات قلب داری... خلاصه دختر گلم رقیه خاتون سال ۱۴۰۰ به دنیا اومد و من اصلا جلوگیری نکردم از ترس حرفای همون دکتر که شاید معجزه ای دیگه برام اتفاق نیوفته. گذشت و وقتی دخترم یک سال و هفت ماهه شد ما متوجه شدیم مادر بزرگ همسرم سرطان دارن و من برای اطمینان ایشونو بردم بیمارستان و یک شب کنارشون موندم. خدابیامرزت شون از سادات بودن و همون شب به من گفتم انشاالله خدا بهت یه پسر بده که همراه دخترت باشه و بله یک ماه و نیم بعد من با شیرینی رفتم پیشش و بهش گفتم که باردارم روحش شاد باشه همیشه میگفتن این پسر پسر منه و سال ۱۴۰۲ روز تولد همسرم گل پسرم هم به دنیا اومد و این شد دومین کادوی تولد خوبی که به همسرم دادم😁 من بعد از پسرم هم اصلا جلوگیری نکردم و اسفند سال ۱۴۰۳ متوجه شدم باردارم و ۲۴ اسفند رفتم سونو قلب کوچولوش تشکیل شده بود. صداش واضح واضح بود اما متاسفانه استراحت مطلق شدم. ۲۷ اسفند برای چک کردن قلبش دوباره با مادر شوهرم رفتم سونو که دکتر گفتن قلبش از کار افتاده و برای تایید فرستادنم پیش یه سونوگراف دیگه که ایشونم تایید کردن و منو فرستادن زایشگاه. اونجا بهم گفتن گرمی بخورم تا طبیعی سقط بشه وقتی از در زایشگاه اومدم بیرون دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرم گیج رفت و زدم زیر گریه مادرشوهرم برای دلجویی از من میگفت تن اون دوتات سالم اینقدر ناراحت نکن. این اتفاق کار خدا بود، حکمتی داشته، انشاالله یکی دیگه قسمتت میشه. خواهر شوهرامم هر کدوم به شکلی بهم دلداری میدادن ولی دلم آرامش نداشت. صدای قلبش هنوز توی گوشم بود. همسرم هم خیلی دلداریم میده و به شوخی میگه بابا چته من هنوز سالمم تا شیش تا بچه نیاریم، بی خیال نمیشم ولی دردش هنوز توی قلبمه و فکر نکنم بتونم هرگز فراموشش کنم. انشاالله که خدا بازم منو لایق مادری بدونه و نعمتشو قسمتم کنه، دکترم گفت اصلا نیازی به شیش ماه صبر کردن و این حرفا نیست و میتونی بلافاصله باردار بشی، منم اصلا جلوگیری نکردم و دلم روشنه فقط نمیدونم اونایی که به هر دلیلی میرن بچه سالم و زنده شونو سقط میکنن خدا چقدر ازشون رو برگردونده که قلبشون طاقت میاره و میتونن تحمل کنن این اتفاق رو، نمیدونم اونا هم شب خوابشو میبینن یا صداشو میشنون یا عذاب وجدان دارن اصلا یا نه ولی از خدا میخوام به قلب هر کسی که میخواد این گناه نابخشودنی رو مرتکب بشه، نیم نگاهی بکنه و سختی قلبشونو از بین ببره تا بتونن صدای اون بچه بی پناه رو بشنون و پشیمون بشن و بچشونو نجات بدن. انشاالله هر کسی منتظره بچه ست خدا دامنشو سبز کنه به حق امام رضا تو این شبای پر برکت خدا برکتشو نصیبشون کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۴ من متولد ۶۹ هستم. سال ۸۸ که دانشجو بودم به طور کاملا سنتی همسرم به خواستگاری اومدن و پدرم وقتی دیدن پسری باادب و مومن و کاری هستش و تقریبا ملاکهای ازدواج من رو میدونستن جواب مثبت رو خودشون دادن. یه روز صبح زود خواهر کوچیکم زنگ زد و گفت امروز کلاسهات تموم شد، بلیط بگیر و بیا خونه، از دانشگاهم تا شهر خودمون ۸ساعت راه بود. گفتم مگه چی شده، گفت فردا قرار گذاشتن برای آزمایش و مهر برون🙃😳 بلاخره رفتم خونه و تمام مراحل انجام شد و فردای اون روز چون ایام فاطمیه بود یه عقد ساده انجام شد. حتی حلقه هم خودشون گرفته بودن. همسرم متولد ۶۷ هستن. ۴ سال عقد کرده بودیم. من درس داشتم و شوهرم مشغول کار تا بتونیم یه خونه بسازیم. روز اول زندگیمون ما حتی یه موتور نداشتیم. تمام پول همسرم تقریبا میشه گفت وام ازدواجی بود که گرفتیم. هم من، هم همسرمم از صبح زود تا شب کار میکردیم، همه میگفتن شماها مثلا عقد بسته هستید، کمتر کار کنید. خداروشکر توی این چهار سال مسافرتهای زیادی قسمتمون شد هم مشهد،زیارت حضرت معصومه و خیلی جاهای دیگه. بالاخره یه خونه کوچیک تونستیم آماده کنیم البته ناگفته نماند زمان احمدی نژاد خیلی راحت‌تر میشد صاحب خونه شد. سال ۹۲ با یه جشن کوچیک اومدیم خونه خودمون. من تازه عروس از روز سوم بعد از زندگی مشترکمون کار تولیدی توی کارگاهی که توی پارکینگم درست کرده بودم، شروع کردم. سال ۹۳ باردار شدم اما متاسفانه در ۹هفتگی سقط شد. اون روز متوجه نشدم اتفاق بدی برامون افتاده. بعد از اون هر کاری کردیم دیگه بچه دار نشدیم تا اینکه شوهرم باید عمل واریکسل انجام می‌داد. بعد از اون دوماه کشید تا باردار شدم یه بارداری با استراحت مطلق و ویار شدید، سال ۹۵ خداوند دختر اول مون رو بهمون هدیه داد. دوران شیردهی خوبی داشتم دخترم یک سال و هشت ماهه بود که به صورت خداخواسته باردار شدم. بازم ویار شدید اما خداروشکر گذشت. دختر دومم هم سال ۹۷ بدنیا اومد. دوتا بچه رو میخواستم و دوست داشتم حتی به سه تا هم فکر مي‌کردم. سال ۱۴۰۰ باز هم باردار شدم. خودم و شوهرم خوشحال بودیم که بچه ها با فاصله سنی کم هستن. ویار شدیدی داشتم این بار بدتر از اون دوتا مجبور شدم به خونه مادرم برم. دردهای استخوانی شدیدی داشتم اما حرف های اطرافیان خیلی اذیتم می‌کرد. همیشه میگفتم بذارید بچه ام بدنیا بیاد بهتون نشون میدم خدا چه نعمتی برای من در نظر گرفته. یه روز حرکت بچه رو دیگه حس نکردم، درد داشتم و علائم زایمان، ۱۸ هفته بودم با همسرم به بیمارستان رفتیم صدای قلب بچه شنیده نمیشد😔 به بیمارستان بهتری رفتیم تا سونو انجام بشه اما چون جمعه بود کسی کاری برامون انجام نمی داد. به همسرم گفتم بریم خونه مادرم تا فردا، از بیمارستان تا خونه مادرم ۲۰ دقیقه راه بود، توی ماشین مرتب دردهای انقباضی زایمان داشتم وسط راه به همسرم گفتم سریع برو زایشگاه وقتی اونجا رسیدم. ماما تا شرایطم رو دید گفت باید آمپول ضد سقط بزنی و استراحت کنی. اما قبل از اینکه کاری انجام بشه بچه سقط شد. روی تخت بیمارستان کلی گریه کردم که چشمام باز نمیشد ماما گفت بچه نداری؟؟؟؟ گفتم چرا دارم دوتاهم دارم. فقط میخوام بدونم این بچه جای کی رو تنگ کرده بود که اینقدر زخم زبون بهم زدن. جنین پسر بود هر کسی که متوجه میشد میگفت ای کاش میموند. من و همسرم بهشون میگفتیم دختر و پسر برامون فرقی نداره. دوباره سال ۱۴۰۱ اقدام کردیم و خیلی زود باردار شدم. این بار باز هم ویار شدید و تحت نظر پزشک و آمپول های هر روزه ی هپارین رو داشتم. ۱۶ هفته بودم که شب تولد حضرت زهرا باید سونو میرفتم. نشون داد که جنین در رحم ایست قلبی کرده، دوباره رفتم سونو و جواب باز همون بود. فرداش رفتم زایشگاه و بچه سقط شد و هر دوبار برای باقیمانده جفت کورتاژ شدم. بعد از سقطم هم از لحاظ روحی هم جسمی خیلی بهم ریخته شده بودم. در ضمن این جنین هم پسر بود. دکترها گفتن به احتمال زیاد مشکل ژنتیک دارید. با همسرم تهران پیش پورفسور فرهود رفتیم و آزمایش دادیم خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتیم. فقط دعا میکردیم اگه بچه دار شدیم باز دختر باشه. بعد از ۱۰ ماه اقدام باردار شدم. ویار شدید،باز آمپول های هپارین. می‌گفتم خدایا من ناراحت نیستم فقط انشاالله به ثمر برسه. هفته ۳۷ بارداری بودم که به تشخیص دکترم باید زایمان می‌کردم. آخه بچه در رحمم خوب رشد نمی‌کرد. الحمد الله در روز اول ذی الحجه موقع اذان مغرب دختر گلم به دنیا اومد. همسرم اسمش رو کیمیا گذاشته و هر روز میگه این گنج نایاب رو خدا بهمون هدیه کرده. خدا رو شکر سه تا دختر دارم و با تموم سختی ها خوشحالم که باز هم خداوند ما رو قابل دونست و نعمت مادر شدن رو بهم هدیه کرد. الان دخترم ۹ روزه هستش و خداروشاکرم "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۶ از همان ایام دبیرستان، همه دخترها در مورد خواسته هایشان و خواستگارهایشان می‌گفتند. نسل دهه هشتادی که تمام چشمانش با ویترین اینستاگرام پر شده بود. اولین چیزهایی که به گوشم میخورد. -دلم میخواد لباس عروسم جدید باشه؛میکاپم به روز باشه، جهیزیه ام برند باشه و ... و من تنها چیزی که میگفتم: بچه ها بخدا اینا زود گذره، اصل زندگی مهمه. آخرشم با حرف هایم قانع می‌شدند ولی ظاهر انکار می‌کردند. -عین مامان بزرگا حرف میزنی... -فک کنم آخرش تو با یه طلبه ازدواج کنی. برایم مهم نبود. هنوز هم به آن حرف ها هیچ بهایی نمی‌دهم. برایم نه تشریفات مهم بود نه رسومات جز به جزئی که اطرافیان در زندگیمان رصد می‌کردند. دلم زندگی ساده و بانشاط می خواست اما نه آنگونه که همسالانم فکر می‌کردند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و عقایدم این بود هر چه ساده تر باشد، زندگی شیرین تر است. اما بی طعنه و کنایه نبود. بلاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زخم زبان زیاد می‌شنیدیم. همه چیز از یه معرفی ساده شروع شد. یکی از اقوام بنده پیشنهاد داد تا با یکی از دوستانشان‌ که طلبه بودن صحبت های اولیه صورت بگیره. در نگاه اول متوجه شدم روستایی هستن و کار کشاورزی دارن. گفتن پدرشون زود فوت شدن و با برادرهاشون زندگی می‌کنند. خدا رو شکر مثل بقیه خواستگار هایم وعده وعید خونه ماشین نمی‌داد. می‌گفت من اولین باره جایی برای خواستگاری میرم شاید زیاد بلد نباشم چی بگم ولی من طلبه و اگه قسمت شد ازدواج صورت گرفت باید تا مدتی روستا زندگی کنیم، حقوق آنچنانی ندارم و ترجیحم اینه می‌خوام ساده زندگی کنم. راستشو بخوای تمایلی به گرفتن عروسی هم ندارم. قصد کردم هر کی قسمتم شد ببرش زیارت حرم امام رضا... متولد ۷۳ بود و من متولد ۸۲ بودم. بعد از تحقیقات و صحبت خانواده ها جواب مثبت داده شد. حتی موقع خریدهای عقد پدر و مادرم سفارش می‌کردند به شوهرم فشار نیارم‌ اما با اون حال سعی داشت هر چیزی که من می‌خوام رو برام فراهم بکنه. یادمه حتی موقع خرید کفش ساده ترین کفش رو انتخاب کردم که خانمی کنار ما بود پرسید واقعا شما برای خرید عروسی آمدید؟ می دانم چقدر موفق بودم که قبح این رسومات مضحک را بشکنم ولی می‌تونستم بفهمم همه تعجب کرده بودن. آذر سال ۱۴۰۱ عقد کردیم و اسفندماه رفتیم سرخونه زندگیمون. بجای عروسی هم مشهد رفتیم که فک و فامیل بی حرف نموندن و کلی کنایه بارمون‌ میکردند. خلاصه من رفتم توی روستایی زندگی کردم که سر رشته‌ی کار و زحمت روستایی نمی‌دونستم. البته مادرم قبل از عقد بارها به خانواده همسرم می‌گفت دخترم کار نکرده..😅 خانواده شوهرم رسمی داشتن که عروس داماد سر سفره‌ی پدر و مادر داماد باید بمونن‌ تا مدتی. حتی جاری بزرگترم با وجود یک بچه با خانواده شوهرم غذا میخوردن. از بچگی چنین جمعی رو دوست داشتم دلم میخواست خونه ای که زندگی میکنم همیشه شلوغ باشه... البته ضعف های انسان توی اجتماع نمایان میشه. مثل ضعف منی که کار روستایی بلد نبودم. هر جوری که بود سعی میکردم عیب هامو درست کنم اما گه گاهی گوشه کنایه می‌شنیدم که بلد نیست کار کنه گاهی اوقات واقعا دلگیر میشدم اما همسرم همه جوره منو حمایت می‌کرد که دلم نشکنه... من با سن کمی که وارد خونه همسرم شدم واقعا از خیلی مسائل رنجور میشدم اما همسرم با صبوری من رو آرام می‌کرد و قانع می‌شدم. حتی گاهی اوقات می‌نشست کارهایی‌ که بلد نبودم رو از اول توضیح میداد یا جلوی چشمم انجام می‌داد تا منم یاد بگیرم. حتی توی هر کاری شروع می‌کردم به من کمک می‌داد. منو شوهرم تحت هر شرایطی با هم سازش می‌کرديم و همین سازش ها زندگی آدم رو میسازه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۶ همون اوایل زندگی قرار گذاشتیم زودتر بچه دار بشیم و ماه های اول ازدواجمون به خواستمون رسیدیم. نزدیک روز دختر بود که فهمیدم باردارم. این برام یه نشونه بود که بچمون دختره... نیت کردیم اگه دختر بود اسمش رو «رقیه»بذاریم و همینم شد. ایام بارداری روزها دیر می‌گذشت. بوی هر غذایی به آستانه‌ی بویایی ام می‌رسید سردرد می‌گرفتم و گاهی هم تهوع داشتم. این شرایط برای منی که نه کار کرده بودم نه تجربه داشتم خیلی سخت می‌گذشت. من با بد ویاری باید به موقع غذا رو حاضر میکردم تا شوهرم و برادر شوهر هایم‌ به موقع غذا بخورن. مادر شوهرم هم به من توجه میکرد اما من باید با این شرایط آبدیده میشدم. همسرم از همون موقع ها فکر خرید خونه داخل شهرمون بود. با خانوادمون صحبت کردند و گفتن برای جهیزیه من هزینه نکنند و با وام هر دوتامون قرار شد خونه بخریم. خلاصه به خریدن کالاهای اساسی اکتفا کردیم و هزینه اضافی نکردیم. تا قبل از تولد دخترمون دنبال خونه می‌گشتیم تا تونستین سه ماه مونده به تولد دخترم خونه قولنامه کنیم اما پول خونه رو نتونستیم کامل بدیم. دوتا چک به صاحب خانه دادیم هردو تقریبا تا تولد دخترم باید پاس میشد. خیلی خیلی نگران بودیم که با دست خالی چطور چک صاحب خونه رو پاس کنیم. ولی باور کنید چکمون پاس شد هم همسرم توی آزمون استخدامی قبول شد و رفت سرکار😍 درست قبل تولد بچه مون خدا رزق روزی دخترمون داد. رقیه خانم به دنیا آمد و با کلی رزق روزی.... الان رقیه جان یک سال و چهار ماهه ست. بعد از تولد دخترم، درست ده ماه بعد، سه قلو های قشنگ برادر شوهرم متولد شدم. 😍🥲 منو و همسرم بر این باوریم یکی دوتا کافی نیست. رزق روزیش رو هم خدا میده نه من و شما🌺🌺🌺 یا علی "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 ble.ir/join/ECRwz3FzQ2 ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
۱۱۷۵ من و همسرم ازطریق معرف باهم آشنا شدیم. من و همسرم هردو متولد سال ۱۳۶۲ هستیم و در سال ۹۰، فروردین ماه عقد کردیم و آخر سال یعنی اسفندماه با مراسم عروسی ای که همسرم خودش به تنهایی همه هزینه ها رو دادن رفتیم سر خونه و زندگی خودمون. سال اول که کلی بدهی داشتیم بابت جهازوعروسی ولی با اصرار من که راضی شدم همه طلاهامو بفروشیم که طلای زیادی داشتم، نزدیک نیم کیلو طلا گذاشتیم بانک، وام برداشتیم و یک خونه دوخواب خریدیم. اما چون منزل مادر شوهرم بودیم و همسرم و خانواده اش اصلا تمایل نداشتن جدا بشن، خونه رو چند سال دادیم دست مستاجر... سال دوم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و ماه فروردین اقدام کردیم و اردیبهشت ماه بی بی چک مثبت شد و خیلی دوست داشتم اولین فرزندم پسر باشه و خداروشکر یک بارداری خوب داشتم و پسرم ۳۷هفته بدنیا اومد. همسرم دوست داشت دوباره بچه بیاریم ولی من بخاطر اینکه برم خونه خودم و مستقل باشم قبول نمی‌کردم بالاخره بعداز ۵سال رفتیم خونه خودمون و من فکر میکردم دوباره مثل پسرم زود باردار میشم، بعداز یکسال تلاش فهمیدیم همسرم واریکوسل داره و اما قبول نمی‌کرد بره عمل کنه بلاخره راضی شدن و من باردار شدم. ولی خوشحالی مون زیاد طول نکشید، سونوگرافی نشون داد خارج رحمی هست و رفتم بستری شدم. خیلی از لحاظ روحی ضربه خوردم دقیقا شب چهارشنبه سوری بود، خدا رحم کرد خودش جذب شد، خیلی ناراحت بودم، همسرم برای اینکه روحیم‌ خوب بشه، مادر من و خودش رو با هزینه خودش راهی کربلا کرد. خیلی آروم شدم. دوباره بعد از دوسال باردار شدم بازم خارج رحمی، این دفعه خیلی خیلی اذیت شدم خونه قبلی رو عوض کردیم و بزگتر و جای بهتر خریدیم. مشغول تجهیز دکوراسیون داخلی بودیم و من هم پریود میشدم و خبر نداشتم باردارم ، خلاصه یه شب از خواب بیدار شدم با درد شدید، حالم بد شد از حال رفتم. پسرم کلاس چهارم بود، خودم بیدارش میکردم صبح بره مدرسه، ترسیدم برم بیمارستان بستری بشم، چون خیلی وابسته من بود. دیگه منزل موندم و حالم بهتر شد ولی همچنان درد داشتم. همسرم همش اصرار داشت بریم دکتر، راضی شدم. این دفعه رفتم بیمارستان خصوصی چون خاطره خوبی از بیمارستان دولتی نداشتم و اونجا گفتن چون روز جمعه هست آزمایشگاه تعطیله مجبور شدم برم بیمارستان دولتی. اول آزمایش بتا گرفتن، دیگه من اومدم خونه، زنگ زدن از بیمارستان، رفتم بتا بالای ۲هزار بود. انقد خوشخال بودم که نگو، چون فکر میکردم حتما بارداری خوبی هست چون سری قبل بتام ۲۷۰ بود بستری شدم. سونو کردن اول شک کردن که داخل رحم هست یا نه، با کلی سونو معلوم شد خارج رحمی هست. با وضعیت اورژانسی رفتم اتاق عمل، خیلی بهم شوک وارد شد. انقدر بد عمل کرده بودن که تا دوماه بخیه هام عفونت و خونابه داشت. بالاخره راضی شدم برم ای وی اف چون یکی از لوله هام رو برداشتن و یکی هم گفتن بستس، موقع کرونا نوبت ای وی اف شد ولی ترسیدم و نوبتم سوخت. سال ۱۴۰۲ رفتم تهران، یک بار ای وی اف کردم منفی شد. بازم سال بعدش همسرمو راضی کردم رفتیم دنبالش ولی خیلی ناامید بودم. شب شهادت حضرت زهرا بود، دلم شکست. یکی از فامیلای همسرم جز آدم‌های مهم شهرمون هست، می‌خواستن با حضرت آقا ملاقات کنن، منم بخاطر اینکه حرف آقا رو انجام بدم نامه نوشتم، ازشون خواستم برام دعا کنن و دقیقا روزی که جواب نامه اومد، ماه بعدش همه مراحل با موفقیت انجام شد و من رفتم برای انتقال و خداروشکر بار اول انتقال من دوقلو باردار شدم و یک بارداری خوبی داشتم. الانم دوقلو ها ۴ماهشونه، یک دختر و یک پسر، با اینکه دکتر گفته بود احتمال خیلی ضعیفه چون اولا بستس اگه نشه باید عمل لاپاراسکوپی انجام بدی ولی دعای حضرت آقا شامل حالمون شد و خدا بهمون نظر کرد همون بار اول باردار شدم. امسال با دخترم رفتم دعای عرفه اول خداروشکر کردم‌ و از خدا خواستم به کسانی که بچه ندارن، بچه بده چون خیلی سخته، من با اینکه یدونه داشتم ولی رفتار برخی دکترا انقدر بد هست که آدم دلش می‌شکنه من چندین بار با گریه اومدم بیرون از مطب ولی ناامید نشدم. من به این نتیجه رسیدم که باید توکل کنی بخدا و از خودش بخوای و از حرفهای اطرافیان ناامید نشی. به من حتی گفتن ذخیره تخمدانت کمه با این وضعیت نمیشه ولی خدا بخواد، هرچیز غیرممکنی ممکن میشه و نباید مغردر بشی و تعیین تکلیف نکنی برا خدا چون من فکر میکردم هر وقت بخوام، میتونم دوباره باردار بشم. حتی تعیین تکلیف میکردم که دختر باشه. ولی خدای مهربونم به جای دوتاسقطی که داشتم دوتا بهم داد. پسر بزرگم از تولد دوقلوها خیلی خوشحاله، میگه مامان من از امام رضا خواهر و برادر خواستم بهم داد. دعا کنید قسمت بشه بریم پابوس امام رضاجونم "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۶ من متولد ۶۴ هستم. آخرین و پنجمین فرزند خانواده ی ۷نفره. خانواده ما یک خانواده مذهبی بود، پدر من مداح اهل بیت و مادرم معلم قرآن، من پیش مادرم قرآن یاد گرفتم و با صدای مداحی پدرم و پدر بزرگم مداحی یاد می‌گرفتم تا دیپلم گرفتم و تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برم. خواستگار های زیادی داشتم که البته مادرم تقریبا همه را رد می کرد، جز چند نفر که اجازه پیدا کردند به منزل ما بیایند. مادر و خواهر همسرم از یک شهرستان نزدیک شهر خودمون بی خبر آمدند در منزل ما و منو خواستگاری کردند که من هم خانه نبودم😃 من و همسرم سال ۸۵ با هم ازدواج کردیم و چون همسرم طلبه بودند و در شهر ما درس میخواندند و در خوابگاه بودند، تصمیم گرفتیم زود عروسی بگیریم. خلاصه سه ماه بعد ما سر خونه زندگیمون بودیم و هر دومون در حوزه مشغول تحصیل بودیم. از همان موقعی که مجرد بودم تصمیم داشتم در آینده بچه‌های زیادی داشته باشم. برای همین یک سال بعد تصمیم به بارداری گرفتم و خدا راشکر زود باردار شدم ولی خبر خوشحالی زیاد دوام نیاورد و بچه سقط شد.😔 سال بعد دکتر رفتم و دلیل سقط را پرسیدم و دکتر گفت با یه سقط نمیشه گفت مشکل داری بذار دوباره باردار بشی. دوباره برای بارداری اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی هر چی سونوگرافی میرفتم می‌گفتند قلبش تشکیل نشده، دکتر تا آخر ماه دو با دارو نگهش داشت ولی قلب نداشت. متأسفانه این بار هم بچه سقط شد😔 سال بعد دوباره اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی بازهم جنین قلب نداشت و دوباره شاهد سقط بودم روحیه من و همسرم خیلی خراب بود. نمیدونستیم باید چه کار کنیم. شرایط جسمی خوبی نداشتم. سقط های مکرر باعث کم خونی من شده بود. یادمه اون سال محرم توی هیئت نیت کردم اگه خدا به من فرزندی عطا کنه یک شب خادم هیئت بشم. آخه هیئت ما در شهر خودمون خیلی بزرگه با جمعیت زیاد و خادمینی که کارهای هیئت را انجام می دهند. همون سال یکی از خادمین هیئت بهم دکتر معرفی کردند برای طب سنتی خودشون هم ماما هستند گفتند اول شرایط جسمی خودتون را درست کنید بعد اقدام به بارداری کنید. از اینجا کار من و همسرم شروع شد. دکتر رفتیم و رژیم غذایی و داروهای گیاهی استفاده میکردیم. دکتر طب سنتی هم بهم گفتند چون کم خونی داری فعلا اقدام نکن. در همون حال که با طب سنتی درمان میشدیم به مرکز باروری و ناباروری رفتم تا بالاخره موفق شدم یکی از استادان و پزشکان درجه یک را ملاقات کنم. ایشون آدرس دوتا دکتر بهم دادند یکی دکتر سیستم ایمنی بدن و یکی دکتر زنان. بالاخره موفق شدم بعد از رفت و آمد ویزیت بشم. دکتر سیستم ایمنی بدن برای من و همسرم آزمایش نوشتند، وقتی جوابش را بردم گفتند همون موقعی که جواب آزمایش بارداری را میگیری باید آمپول هپارین بزنی چون غلظت خون باعث میشه خون به جنین نرسه و قلب تشکیل نشه و قرص های مخصوص سیستم ایمنی بدن را هم باید مصرف می کردم. مشغول مراسم ازدواج برادر شوهرم بودم و فکرم را از بارداری خالی کرده بودم که متوجه شدم الحمدلله باردارم. راستش اين‌بار از خبر بارداری زیاد خوشحال نبودم و به همسرم میگفتم این دفعه هم سقط میشه ولی ایشون شیرینی خرید و گفت انشاالله این دفعه میمونه. حجم داروهای مصرفی من بسیار زیاد بود بعد از چند بار سنوگرافی قلب بچه تشکیل شد و دکتر صدای قلبش را برام گذاشت گریه میکردم و به دکتر میگفتم خدا دلتون را شاد کنه که دل منو شاد کردید. مسیر بارداری با استراحت من طی میشد که یه روز مشکل پیدا کردم. وقتی با مرکز باروری و ناباروری تماس گرفتیم گفتند دوتا آمپول بهش اضافه کنید ولی نیاریدش باید استراحت کنه. جمع آمپول هام روزانه به ۶تا ۷آمپول میرسید که پرستار میومد داخل خونه برام میزد. روز ۱۷محرم بود که در هفته ۳۷ رفتم بیمارستان و پسرم به دنیا اومد. خونه ما را پر از شادی کرد😍. من و همسرم گریه می کردیم و باورمون نمیشد بالاخره خدا به ما هم فرزندی عطا کرد. پسر گلم داشت بزرگ میشد و نیاز به یه همبازی داشت من دوباره رفتم دکتر تا ببینم میشه دیگه آمپول نزنم که چندتا دکتر گفتند باید دوباره آمپول بزنی. من برای بارداری اقدام کردم الحمدلله باردار شدم دوباره آمپول و..... روزها می‌گذشت که خبر فوت مادر شوهرم منو بهم ریخت و حالم را بد کرد و دوباره دچار مشکل شدم. اینقدر شرایط بد بود که فکر کردم بچه سقط شد. روز بسیار سختی را گذراندم، به خیال اینکه بچه سقط شده راهی بیمارستان شدم که اگر نیازه منو کورتاژ کنند. اما وقتی به زایشگاه رسیدم ماما گفت بچه هنوز سر جاشه... خلاصه منو فرستادند سنوگرافی که دکتر گفت عزیزم این بچه داره دستاشو تکون میده🥰 ادامه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۶ دکتر استراحت برام تجویز کرد در حد اینکه همش خوابیده باشم، نهایت بلند شدن نماز و دستشویی خیلی روزهای سختی بود ولی الحمدلله با این حجم از دارو و استراحت داشتم کنار میومدم. تا اینکه هفته سی و ششم راهی بیمارستان شدم و پسر دوم گل ما به دنیا اومد😍 بعد از به دنیا آمدنش دچار زردی شد. وقتی اونو دکتر بردیم گفتند قلبش صدای اضافه داره و من راهی دکتر قلب شدم. بله قلب پسرم سوراخ بود. البته دکتر گفت نیاز به هیچ کاری نیست تا شش یا هفت سالگی خود به خود بسته میشه. تازه داشتم آروم میشدم که دیدم بچه سرفه می‌کنه و سیاه میشه وقتی رسوندمش بیمارستان گفتند سیاه سرفه گرفته و تا هفتاد روز ادامه داره الحمدالله همه این روزها گذشت تا اینکه تصمیم بارداری مجدد گرفتم. این بار الحمدلله باردار شدم ولی با اینکه خودم به دکتر گفتم نیاز به هپارین دارم دکتر تشخیص نداد و بچه سقط شدم. سال بعد دوباره اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی خوشحالیم دوام نداشت و دوباره سقط شد. در همان زمان بود که پسرم را دوباره بردم دکتر قلب دیگه ۸ساله بود. سوراخ قلبش بسته نشده بود، مجبور به عمل شدم. الحمدلله پسرم خوب شد ولی به مراقبت زیاد احتیاج داشت. برای بار هشتم متوسل به حضرت رقیه(س) شدم و دوباره اقدام کردم الحمدلله دوباره باردار شدم. استراحت بارداری من با استراحت پسرم برای عمل یکی شد. روزهای سختی بود ولی الحمدلله به خوبی سپری شد البته که دوباره حجم داروهای دریافتی زیاد بود و دوباره استراحت... تا اینکه هفته سی و هفتم پسر سومم در شام میلاد امام حسن علیه السلام به دنیا اومد.😍 در تمامی بارداری ها اگرچه بعضیهاش ناتمام بود همسرم کارهای منزل را انجام می‌دادند که من ازشون تشکر می کنم. می‌دونم تجربه من کمی طولانی شد ولی شاید راهکاری که برای سقط مکرر دکتر به من پیشنهاد داد برای کسی مفید باشد. از کانال خوب شما تشکر میکنم و اینکه مطالب کانال شما مثل بقیه فقط شادیهای زندگی را نشون نمیده تجربه زندگی سخت و کمبود های مالی و بیماری را هم به ما نشان میده. امیدوارم همه بتوانیم به امر رهبر عزیزمون عمل کنیم و خدا فرزندان صالح زیادی به ما عطا کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist