به قول یارو گفتنی: شعری که به دل شما می نشیند، قبل از آن هزار بار شاعر خود را کشته است...
هوای گذشته همیشه در سینهام جریان دارد... بعضی اوقات، بدجور جریان دارد و غرقش می شوم... هوای خانهی قدیمیای که داشتیم... هوای دهلیز ها، دالان ها، بوی نفتی که همیشه داخل انبار بود... هوای گاو هایی که همیشه ازشان می ترسیدم... هوای برف هایی که از روی پشت بام به حیاط خالی می کردیم و آنقدر برف جمع می شد که روی آن سُر می خوردیم و از بالکن به روی آن می پریدیم... هوای کوچه ها، بچه ها، گرگم به هوا بازی کردن ها، قایم باشک بازی کردن ها، فوتبال ها و جنگ ها و دعوا ها...
چقدر دلم برای سالهای شلوغی که داشتیم تنگ شده است... سالهایی که همیشه سرمان شلوغ بود و شلوغ می کردیم... سرمان شلوغ بود از صمیمیت ها، بی غلّ و غش بودن ها و شلوغ می کردیم با سادگی ها، خندیدن ها...
دلم جا مانده در یک گوشهی کوچک از حیاطمان... همان گوشهای که مادرم همیشه آنجا گل می کاشت... دلم بین دستان مادرم که همیشه بوی گل می داد جا مانده...
دلم عجیب هوای گذشته را کرده است... دلم از به یاد آوردن گذشته می لرزد...
#گذشته
#زندگی
من به اندازهی غم های دلم پیر شدم...
از تظاهر به جوان بودن خود، سیر شدم...
#شعر
#زهرا_سلیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه
خدا آنچه را که به ما گذشت جبران خواهد کرد...
#خدا
#کلیپ
#استوری
@Tanhatarinhaa
حاوَل ان تُحب أحزانَك، لعلها ترحل .
كما رحل كل شئ أحببتَه '!
تلاش کن اندوهت را دوست بداری؛ شاید برود.
به رسم تمام چیزهایی که دوست داشتی و رفتند.
تلخه... خیلی تلخه...
شیرینه... عجیب هم شیرینه...
تلخه، چون هر آن چیزی که در این دنیا از عمق جان دوست بداریم از دست خواهد رفت...
شیرینه، چون اگر از این دیدگاه به غم ها نگاه کنیم، آن ها نیز خواهند رفت...
اما این وسط، غم هایی هستند که ریشه به جانمان دواندهاند... نمی شود که رهایمان کنند... نمی خواهیم که رهایمان کنند... جانمان شدهاند... همراهمان شدهاند... به زندگیمان معنا بخشیدهاند... چگونه رهایشان کنیم که بروند؟... چرا رهایشان کنیم که بروند؟... آری، هر چه غم از جنس پوچیست را ما به آغوش می کشیم تا تنهایمان بگذارند... ولی آنها را نه... نمی شود... مگر این که بخواهیم معنای زندگیمان را ذبح کنیم...
#معنا
#زندگی
#غم
#متن
#شاید_خودم
چند روزی میشه که ادامهی داستانِ کوتاهِ #سیارهای_دیگر رو نذاشتم...
میدونم منتظرش نبودین ولی خب به حسب ادامه دادنِ هر داستانِ نیمه تمام، این داستان هم باید کامل بشه...
علامت هایی در لا به لای نوشته های کتاب هستند که اشاره هایی در نامه ها به آنها شده بود... ولی شما باز هم کمی گُنگ هستید و دقیقا نمیدانید چه اتفاقی افتاده است... راستی!... کسی را پیدا کردید که بتوانید با او این راه را ادامه بدهید؟... شاید هم کسی جز خودتان در این مسیر نباشد و نباید هم باشد... شاید اصلا تنها شما باشید که از سیارهای دیگر به این جا آمدهاید... این گونه اگر باشد، تعریف کردن این موضوع برای دیگران خطری بسیار بزرگ است و ریسک میخواهد...
به هر حال... من برای این که شما را از این ابهام در بیاورم، لازم است که کمی دایرهی واقعیت را برای شما تنگ تر کنم که حقیقت را هم کمی ساده تر متوجه بشوید... پس می رویم سراغ سپهر... جوانی بیست ساله، ساکن یکی از شهر های مرکزی ایران... سپهر کسیست که تنها زندگی میکند و به جزییات زندگی او بعدا خواهیم پرداخت... این داستان برای او اتفاق افتاده است... یک روز بهاری، طبق معمول ساعت هفت صبح از خانه خارج شده است و برای گرفتن نان می خواهد به بیرون برود و خب ادامهی داستان را هم که خودتان میدانید...
چند ساعت گذشته است... سپهر مشغول خواندن کتابیست که احتمالا از سیارهای دیگر به دست او رسیدهاست... معنی علایم را از نامه ها در می آورد و با متن کتاب تطبیق می دهد...
من برای این که شما دریافتی بهتر از این واقعه داشته باشید و احساس قرابت بیشتری با سپهر بکنید، آن علامت ها را به همراه معانی آنها اینجا می آورم...
=° به معنای: این مکان آلوده به نور سفید بوده است...
٫= به معنای: سیاره های بیشتری احتمال دارند که این گونه باشند...
« این علامت ها را در لا به لای ماجرا، بهتر درک خواهید کرد»...
بنظرم بهتر است که به سراغ متن کتاب برویم...
متن کتاب:...
ادامه دارد...
#داستان_کوتاه
@Tanhatarinhaa