میم میخواهد برایش بنویسم. این که چه چیزی از او در یادم مانده. رفیق روزهای دور، رفیق سالهای دبیرستانم. میم برایم دوتا گوشی سامسونگ صورتی است با قابلیت لمس صفحه. معدل بالای نوزده و نیم است و عهد امتحانات آخر ترم. میم کبودی زیر چشم چپ من است دم آبخوری. شرمساری بعدش است و این جمله که «خودت منو خندوندی.» میم دستهایی پرتحرک است به وقت خنده روی شانهام. نیشگونهای ریز بازوست سر کلاس هندسه. کاشان و همدان و مشهد و تهران است در روزهای خوش اردو. میم آن آویز خرگوش پنج هزار تومانی است، قلاب گوشیهای صورتیمان. برایش نوشتم «میم ما واقعا از هم دور شدیم، و این موهبت خاطرهس که دوباره تو رو یادم میاره.»
و میم هنوز پیامم را ندیده. ز یک روزی میگفت واقعا دلش برای سالهای دبیرستان تنگ شده و من کتمان کردم. دلم نمیخواست دوباره غرق سرخوشی آن سالها شوم، دلم نمیخواست بیخیال شوم، دلم نمیخواست سر کلاس خانم کاف بنشینم، دلم نمیخواست دوباره رفقای صمیمیم را سال آخر از دست دهم، جمع خوشمان را یکباره دور از هم ببینم، دوست نداشتم دوباره به تهران کوچ کنیم و آقاجون دوباره بمیرد.
در بازگشت به گذشته، باید یک قانونی باشد. این که رنجها نماند و شادیها تکرار شود. و چون این نبود، هیچوقت دوستش نداشتم.
ولی میم یادم آورد بعضی وقتها آدم خوب است به جای خودش در گذشته باشد. خوب است دلش تنگ شود و بد نیست حتی سری به ساختمان روشن دبیرستان و کلاس دوم تا چهارم تجربی بزند. میم هنوز پیامم را ندیده و من اعتراف میکنم بخشی از گذشته هست که همیشه خودش را بالا میاندازد. هرچهقدر هم در گذر زمان خاک رویش ریخته باشی، هرچندبار که حال و آینده را به هم رسانده باشی و از روزهای رفته گریزان شده باشی، بازهم از گوشهای، روزنهای، جایی، برق چشمهای میم را میبینی. با آن مژههای فر، با همان بینی خوشترکیب و پوست گندمی و صورت تپل قشنگ. با همان ساعت مچی حصیری نقرهای صفحه سفید روی مچ دستش. با همان خندهی دم آبخوری و همان بغض ترکیده توی کلاس زیست. میبینی و دلت تنگ میشود. میبینی و حلقهی ششنفرهیتان را میخواهی روی چمنهای سبز حیاط مدرسه. میبینی و هوای آن سالها دوباره میزند پس سرت. شاید هم درست وسط قلبت. نمیدانم.
___
گریزی نیست میم.
از خاطره گریزی نیست.
دوشنبه،
هشتمِ خردادِ ١۴٠٢
#خاطره
اذان حرم..mp3
3.69M
سوغاتِ حرم برای شما؛
از
بیست و هفتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢
زندهروزی در حرم امام رئوف.
#امام_رضا
پرت میشوم به کجا،
وقتی میشنومش؟
توی آن پستوهای تودرتو و دالانهای تاریک و روشن پسِ ذهن، دیگر چه دارم که نمیدانم مرا به کجا پرت میکند؟
یکی رضا رضاست که میبرد مرا به دو یا سه سالگی. میخوانْد: «دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی، من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی.»
و من تازه داشتم یاد میگرفتم بگویم بابا.
«رضا» برایم بابا بود، از آنموقع و جز این است مگر که پدرم هم نام توست و تو هم پدر منی؟
____
میلادتان مُبارکمان،
از تهِ قلب پرگناهِ شرمندهام.
#امام_رضا
▫️وَعـدِه▫️
دعا میخوانم برای ماهیهای زیر آب. برای مصیبتی که تازه سر رسیده. برای سهشنبه و جملهی:"باید همهی س
دعا میخوانم که خوب شوی.
هنوز.
بيشتر.
دارم گریه میکنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت میرود خانهی مامانجون. گفت «تو بگیر بخواب، نرو سرکار.» و کیکی که رویش نوشته بود «ریحانه» را گذاشت روی میزم.
فکر میکند هنوز همان دخترک ده سالهام، رو به دوربین نقرهای سونی. نشسته روی صندلی چوبی زیرزمین با تیشرت آبی طرح دختر موطلایی. وراج و شلوغ و کمی گستاخ. و نیازمند مراقبتِ شدید. نیازمندِ نگاه.
جوری گفت نرو سرکار انگار به عنوان «ولی» میتواند با همه دربیفتد. با مدیر، معاون، حتی خانم میم. جوری گفت نرو که دلم قرص شد ملافه را بکشم روی سرم و سیر بخوابم تا ده. شبیه شبهای امتحانی که تا صبح بیدار میماندم و بعد میگفت «نرو. نخوابیدی، چرا این کارو میکنی با خودت؟ مريض میشی.»
ولی بلند شدم. دیدم چطور در سکوت نشسته روی مبل گوشهی هال و فکر میکند. دیدم که کیفش را میبندد و انگشتر عقیقش را دست میکند. دیدم که نگران میرود.
از آنوقتها بود. از آنوقتهایی که بابا دلش میخواست گریه کند. و نمیکرد. از آن وقتهایی که میافتاد به جان باغچه و هرس درخت انجیر و شاخههای هرز. که حالا نبود. که حالا نمیشد. از آنوقتهایی که قرآن میخواند و منشاوی گوش میداد یا تا خود صبح مینشست روی مبل گوشهی هال و خیره میماند به نقطهای کور از خانه. بابا هیچوقت آدمِ گریه نیست. هيچوقت نمیگوید من میترسم. ولی من میگویم. که میترسم. از نبودن، رفتن، از دردی که توی تن مامانجون میپیچد و تمام نمیشود، از حرفهای دکتر میترسم. من به جای بابا دارم از ترس سکته میکنم. من به جای بابا دارم از غم اشک میریزم. دارم گریه میکنم و حواسم هست بابا نبیند. دارم گریه میکنم و این التیام من است.
_____
از شنبه،
سیزدهم خرداد ١۴٠٢
#مامانجون
پشت این در ایستادن هنر است، عزیمت به گذشته است، بیچون و چرا. حواسم را که دادم دیدم من از ماضی همیشه سوگِ مضارع میسازم. با رنجشی طولانی.
ده سالگی را با مرگ مادربزرگ سیاه کردم و بیست سالگی را با داغِ کوچ. ولی سوگ واقعی این لحظه است، اگر کور باشم و نبینمت، کر باشم و صدای تو را نشنوم.
ز، میدانی، گاهی وقتها که دارم از درد میگویم واقعا دلم میخواهد کسی بزند پس سرم و یا نیشگونم بگیرد. بگوید «هوی کجایی؟ ساعت چند است؟» و به خود برگردم.
امروز چندم ماه است ز؟ میدانی ما پنجاه و دو روز است که خاله شدهایم؟ میدانی که داریم یاد میگیریم چطور روی پاهای خودمان بایستیم و راه روشن را از دل تاریکی بیرون بکشیم؟
ز من هنوز هادی را بغل نگرفتهام و چشمهای میم را بعد از این تحولِ شورانگیز ندیدهام. خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهام، خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهای.
ز عزیزم، ما به اُمید مُحتاجیم و جز این چارهای نیست، هیچ چارهای. وقتی این را مینویسم میفهمم که اینطور است. ما با اُمید روح را التیام میدهیم و تن را توان. و من قصهی زندگیم را توی ذهن چیدهام. پر از اتفاقات روشن و تجربههای تازه. پر از دردهای چارهساز. پر از رشد. و قصهی زندگی تو را ز. قصهی تو را هم.
__
شنبه،
بیستمِ خرداد ١۴٠٢
#امید
دختری که عاشقش بودم، امروز یک کاغذ سفید روی میزم گذاشت. روز آخری بود که میآمد مدرسه، روز آخرِ ششمیها. گفت«میشه برام یادگاری بنویسین خانم هاشمی؟» و با شورِ عشق پذیرفتم. بعد یک کاغذ دیگر گذاشت جلوی خانم میم و از کلاس بیرون رفت. من خودکار بنفش را برداشتم و نوشتم «سلام زهرا جان.» و فکر کردم. بعد فکر کردم. و هرچه فکر کردم هیچ کلمهای به ذهنم نرسید. کاغذ کوچک بود، کلمههای کمی را میخواست. ولی من تهی بودم، خالی از حرف. خانم میم یادگاریاش را نوشت و پرسید:«چی نوشتی؟» و من فقط همان سه کلمه را سیاه کرده بودم. فقط همان سه واژه را. گفتم:«هنوز هیچی.» و برگه را نشانش دادم. کاغذش را گذاشت کنار دفتر کارش و گفت:«بنویس یه چیزی دیگه. دارن میرن.» خودکار بنفش را روی صفحهی کاغذ فشار دادم. به ساعت نگاه کردم. روز آخر ششمیها بود. از بلندگوی مدرسه خانم ج محکم گفت:«بچههای ششم طبقهی همکف. بچههای ششم دمِ در.»
خانم میم گفت:«بدو ریحانه. شریفی داره میاد کاغذش رو بگیره.»
ترسیدم. وقت نبود. نگاه کردم به کلمهها. خط را پی گرفتم بعدِ زهرا جان.
تند و بیحواس نوشتم:
«امیدوارم خوب و خوش و خرم باشی. میدانی؟ این اولین یادنویسی من به عنوان معلم است.
نمیدانم مرا یادت میماند یا نه، چون هیچوقت نشد معلمِ ششمیها باشم و زیاد هم را ببینیم. ولی من تو را حتما به خاطر میسپارم. چهرهی مهربانت و ادب و شيطنتِ تمیزت را. از دور همیشه تحسینت میکردم و دوست دارم این را بدانی.
از تجربه سالهای دبیرستان حسابی استفاده کن و بعد از این هم همینطور مهربان و خوشحال بمان.
قربانت،
ریحانه هاشمی
در بیست و یکم خرداد ١۴٠٢.»
این را نوشتم و بعد شریفی رسید و برگه را از دستم گرفت. گفت:«خیلی لطف کردین خانم هاشمی.» و با عجله از کلاس بیرون زد. وقتی داشت میرفت نگاهش کردم که بند کوله بنفشش را صاف میکرد. دیدم که دست برد و کاغذ را خواند. دیدم که سایهاش روی دیوار روبهرو افتاد و از پلهها پایین رفت. دیدم که دیگر نیست. ششمیِ محبوبم.
_____
شاید کلمهها کاری کنند،
و آن خودکارِ بنفش.
یکشنبه،
بیست و یکم خردادِ ١۴٠٢
#ششمیِ_محبوبم
خوابِ شگفتانگیز. تو را مجبور میکند که یادت برود چه گذشت. لحظهای که چشمهایت را باز میکنی، صدای نفس کشیدنت را میشنوی و هوشت سرجاست، آن لحظه درست در بهترین حال خودت هستی. زنده، با دم و بازدمی معقول و ذهنی تقریبا خالی.
به ح گفتهای: «مهم نیست کی چطور باشه، تو باید درست باشی.» و تا حدی میدانی دروغ است. در التزامِ زندگی مهم است که دیگران چطور باشند و چه ردی روی تو میاندازند. ولی بازهم اگر خوب فکر کنی مطمئنی حرکت آخر مهمتر است. حرکت آخری که با دستهای خودت انجام میدهی یا با پاهایت ضربه نهایی را میزنی. این تویی و هیچکس دیگر نیست، این تویی و شرایط هرچهقدر سخت باشد باز هم دویدن یا ایستادن را خودت انتخاب میکنی. عجیب است ولی برای همین آخرِ کار توی قبر خودت میروی. و کسی دستت را نمیگیرد، اگر درست راه را نرفته باشی.
صبح که از خواب بیدار میشوی دردهای روح ناپدید شدهاند. از چشمهای بازت خوشحالی. از باد خنک کولر مست شدهای و از بوی حلوای داغ به وجد آمدهای. این همان فرصتی است که زندگی به تو داده و باز در انکار دردها سرمست میشوی. باز در هوای صبح فراموش میکنی. اما میدانی که باید بگذری و بیشتر جان بکنی. میدانی باید چیزی تغییر کند. که انباشت فکرهای توی سرت حالا به نقطهی تصمیم رسیده، به لحظهی تغییر. میدانی که نباید جا بزنی و عقب بکشی.
از امروز تصمیم تازهای گرفتی.
____
دوشنبه،
بیست و نهمِ خردادِ ١۴٠٢
#خواب_شگفتانگیز
روی پایم خوابت برده. دیشب را تا خود صبح بیدار بودی. صبح کارنامهات را آوردند، مامان و بابا. چه جشنی بود. وقتی شنیدم سفت بغلت کردم، خیلی سفت. بعد گریهام گرفت. بغضم بیهراس شکست و تو گفتی «دوباره گریه؟»
بله، ح، من گریهام گرفت. چون شاهد تمام خستگیها و دلشورههایت بودم، شاهد ناکامیها و بی مروتیها. شاهد دنیایی که ارزش متانت و صبر را نمیدانست. و دل را میشکست، بیرحمانه و سخت. بیعذر و شرمساری.
ح عزیزم خوب دیدی؟ زندگی همین است. تو در نوسان خوشی و ناخوشی غلت میخوری، و چیزی که آخر نجاتت میدهد تنها تلاش است و دوام. جنگیدن برای آنچه از ته قلب میخواهی، و پاپس نکشیدن با وجود سختیها. با وجود دردهای بسیار و ناامیدیهای گذرا.
ح عزیزم، خوب بخواب. فردا برای دخترهایی از جنس توست. باید باشد. برای دخترهایی که در جهان مجاز غرق نشدهاند، دخترهایی که فرق کیپاپ و کیدراما را نمیدانند، و برایشان مهم نیست چه کسی جایزهی گلدنگلوب را برنده شود. دخترهایی که رویای خودشان را از دل تاریکی بیرون میکشند و جهانشان ساده و بیریاست، پر از آرزوهای واقعی.
ح عزیزم، تو باعث افتخار منی.
خواهرت، ر.
_________
پنجشنبه،
اولِ تیرِ ١۴٠٢
#ح_عزیز
▫️وَعـدِه▫️
دارم گریه میکنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت میرود خانهی مامانجون. گفت «تو بگ
دیگر گریه التیام نیست مادربزرگ.
جای آغوش سفت آخرت هنوز مانده.
و طعم آن کاسهی سیب.
سلامم را برسان،
به همهی بزرگترهایی که از دست دادهام.
بچگی آنجاست دم خانهٔ پلاک ٣٨. یا کنار حوض وسط حیاط و زیر سایهٔ درخت شاتوت. بچگی دویدن از این اتاق به آن اتاق است با دخترعمو. یا کمد رختخوابهاست، تمیز و خوشبو. بچگی جاده است و نیمهشب. شربت خنک شیره است توی لیوان دستهدار بلور. بچگی آن گلدان شمعدانی آخر است دم ایوان. یک آغوش سفت است توی راهرویی بلند. کاسهٔ سیبی است از عصر سهشنبه. سجادهای سبز است از دوماه پیش. لمس یک دست چروکِ سوزنخورده است در اتاق سیسییو. بچگی «زحمت کشیدی اومدی ریحانه جون.»است دم رفتن. پلکهای بسته است روی تخت آیسییو. خط صاف نبض است روی یک صفحه نمایش کوچک. قبر سه طبقه است وسط یک قبرستان شلوغ.
بچگی ضربهی آخر دایی است وقتِ تسلی.
که «بیمادربزرگ شدی ریحانه.»
که بیمادربزرگ شدم.
بیبچگی.
____
مرا حوصله نیست.
هیچ توان و تابی هم.
کسی مرا به آغوش کشید و گفت: «هنوز اولشه. هنوز جای خالیش رو حس نکردی.»
و من ترسیدم.
چندشنبه؟
شبی از تیر ١۴٠٢
#بیمادربزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا به درمانی التیام هست که تو گویی.
گاهی آنچنان نیستم، که صدای نفسهایم هم.
تو بخوان مرا به آن سمت که باید.
به آن راه که شاید.
وقتی چاره درد است و درد جبرِ زندگی،
چطور دم بگیرم و بازدم رها کنم؟
تو بگو. تو بخواه. تو نجاتم بده.
آن روزنههای نور کجاست یا رب؟
آنجا که عاقبت امن میشوم،
آنجا که امان مییابم کجاست؟
خواندم تو را.
خواندم «اَنَا عِندَ المُنکَسِرَةِ قُلُوبُهُم.»
پناهم بده. مرا ببخش. مرا بخوان.
نفسهایم را نمیشنوم.
تو اینجایی؟
صدایم میرسد یا رب؟
صدایم میرسد؟
___
جز وصلِ تو دل به هرچه بستم، توبه
#مُنکسِره_قلبی
عزیزم، در را ببند، ما عزاداریم.
پلکهایم درد میکرد، چشمهایم سرخ بود، ردِ اشک خشک نمیشد روی گونهها. آمده بودند برای عرض تسلیت. درِ خانه باز بود به رویشان، داغ تازه بود و تن هنوز روی خاک. عصر جمعه را داشت به غروب میرساند نورِ حیاط.
لشکر سیاهپوششان آمدند تو. راهروی خانهی مادربزرگ پر از ولوله شد. یکهو صدای سرفه آمد. سر برگرداندم سمت در اتاق. عمه بزرگ گفت «خوش اومدین به خونهٔ مادرم. که بیمادر شدم، بیخنده.»
عمه را بغل گرفتند به ضجه. با گریههای پرصدا و بیتصویر. من دیدم که اشکی نبود و آهی هم.
سرخ بودم، خیس و شور، جمعه میچپید لای برگهای شمعدانیِ تراس. لشکر سیاهپوش مرا بغل گرفت. دلم نمیخواست گریه کنم، که زار زدم. صدایشان روضه بود توی گوشم، روضهٔ بیمادربزرگی. نشستند روی مبلها، دورِ اتاق. کسی سرفه کرد و صدایش نشست توی گوش. سر چرخاندم سمت آشپزخانه. لشکر سیاهپوش حلوا میخورد با شربت خنک. بیصدا و تصویر، بی آه. اولی پرسید «چی شد؟» دومی یاد نجابت مادربزرگ کرد و سلیقه. بعد روی شیشهٔ میز دست کشید، خاکی نبود و گفت «عجب بانوی تمیزی بود این زن.»
سومی اما دلش کمی میتپید. گفت «روضههای هرسال چه نعمتی بود، حیف.» عمه زار زد. آرام و محکم، جگر سوخته و تبدار.
چهارمی شربت را سرکشید. گفت «خوب میخورد، حواسش به تغذیه بود، چطور شد؟» من روی صندلی نشسته بودم، بیصدا. عمه کمر خم کرد به تعارف. «بفرمایید حلوا. بفرمایید خرما.» غروب از سمت تراس میرسید به اتاق. صدای اِهِن سرفه میآمد هنوز. شمعدانی آب نداشت. اذان بود و صدای اذان نمیرسید. راهرو، پر از نفسهای مانده بود، گوشهایم پر از صدای سرفه. کسی میخواست از در اتاق تو بیاید و نمیآمد. کسی میخواست مرا بغل بگیرد و نمیگرفت. کسی میخواست بماند و رفته بود. من عزادار بودم که آمدند. برای عرضِ تسلیت.
______
از جمعه،
دوم تیرِ ١۴٠٢
#عرض_تسلیت
من آدمِ حرفهای کمم. گوش شنوای جملههای کوتاه. زمان برای من همیشه روی دور تند است و نوشتن از ماجراها و قصهها در قلمم خلاصه و چکیده.
ذهن من با انسجام فشردهای از کلماتِ کم تسکین میگیرد. شاید، این عادت موجزنویسی را از بابا به ارث بردم، از اختصار جملات روی زبانش، تا شغلش، که کلمات را مدام حذف میکند و جملهها را تصفیه. دوازده سال پیش کتاب را روی میز مامان دیدم و ورق زدم.
برخورد اولیهام با کتاب خوب نبود. از اسمش خوشم نیامد. یکجور کلیشهٔ پندگونه داشت. «آرامش پس از شناخت.» جملهها را که خواندم طور دیگری شد. بعضیهایشان راست بود و من دوست داشتم شبیه یک بند کوتاه یا بیت مثنوی گوشهٔ دفتر بنویسم. بعضیهایشان اما سنگین بود و سختفهم. و من حوصلهٔ صبر برای خواندنشان را نداشتم. تا هشت سال اجازه داشتم هروقت دلم میخواست کتاب را بردارم و بخوانم اما جایش همیشه روی میز مامان بود. مامان نمیگذاشت آن را بگذارم توی قفسه کنار بقیهٔ کتابها.
تا آخر یکروز پرسید «میخواهیش؟» و من خواستم. بعد گذاشتمش کنار تختم توی قفسه و گاهی که دلم میگرفت ورق میزدم. هنوز هم بعد چندسال شبهایی که حال خوشی ندارم یا روزهایی که نور به اتاقم نمیرسد، کتاب را باز میکنم. خواندنم اینطور نیست که از سر صبر باشد، شبیه خودم، عجول و بیطاقت و نامنظم صفحات را رد میکنم تا به یک جملهٔ نابتر برسم، بعد چندبار میخوانمش، چندین و چندبار. و خوب به حافظهٔ فراموشکارم میسپارم.
گاهی وقتها که یادم میرود گوینده کیست، حواسم را خوب جمع میکنم. «گوینده علی (ع) است.» و در جملههای روشن کتاب غرق میشوم.
هنوز هم اسم کتاب را دوست ندارم، هنوز هم اسمش برایم پر از کلیشهٔ پندگونه است، ولی خواندنش عجیب تسکينم میبخشد. خواندن جملههای امام روحم را صیقل میدهد و حال دلم را خوب میکند. کتاب در سه بخش خطبهها، نامهها، و حکمتهای امام است، گزینش شدهٔ انغام امیننسب از نهجالبلاغه. برای کوتاهخوان عجولِ مشوشی مثل من شبیه معجزهای گواراست. انگار که امام نشسته باشد روبهرویم و سخن تازه کند به راستی، به نور.
«همانا این دلها همانند بدنها افسرده میشوند، پس برای شادابی دلها، سخنان زیبای حکمتآمیز را بجویید.»
حکمت ٩١، صفحهٔ ۴۵٩.
____
عید مُبارکتان💚
____
جمعه،
هجدهم ذیالحجه ١۴۴۴
مصادف با
عید سعید غدیر خم
#عید_غدیر
لِگوی آدمک را از دهانت دربیاور دخترک. چندوقت دیگر بزرگ میشوی و پدربزرگ پایش را میگیرد جلوی پایت و تو را گیر میاندازد. بعد از تو اسمِ رمز میخواهد تا رهایت کند. بزرگتر که شوی وسایل تهِ حیاط را جمعوجور میکند تا بتوانی دور باغچه دوچرخهسواری کنی. مادربزرگ هم مینشیند از سر صبر موهایت را میبافد. بعد دست دختردایی را میگیری و باهم ردِ سیگارِ تعمیرکار لباسشویی را میگیرید و همه را برای بررسی بیشتر، از آشپزخانه بیرون میاندازید. شب، مادربزرگ را مجبور میکنید که پیتزا عماد سفارش دهد و شهر اشباح را برای بار دهم میبینید.
دخترک، گوش کن چه میگویم. تو کودکیِ فوقالعادهای خواهی داشت. این را روی پیشانیات میخوانم. تهِ شیشه شیرت هم همین رد است. میگويد تو به آرزویت میرسی و خواهردار میشوی، و دخترخاله روی پشتبام خانهٔ مادربزرگ خبرش را میدهد. بعد یاد میگیری شعرهای بیقافیه بسرایی و پدربزرگ برایت کف میزند. کتابهای کتابخانهٔ بابا را میخوانی، همهٔ کتابهای کودکی و نوجوانیاش را. و بابا اصرار میکند تو باید نویسنده شوی و تو دوست داری بیشتر شاعر باشی.
دخترک، اینطور نگاه نکن. راست میگویم. خیلی زود دلت برای همین پشتی طلایی و آن فرشهای لاکی و حتی این لِگوی خیسِ توی دهانت تنگ میشود. مادربزرگ میرود، پدربزرگ میرود، و مادربزرگ هم. و تو که همیشه حساب سرانگشتی تعداد عزیزانت را خوب داشتهای، میمانی با «یکی» تنها و عزادار. با «یکی» غمگین.
دخترک، من برای تو خوشحالم. تو کودکیِ فوقالعادهای خواهی داشت. خدا دوستت دارد. اگر باور نمیکنی اصراری نیست اما، نشان به این نشان که اسم رمز «فیتل غوز» است و این را هیچکس نمیداند جز دختردایی و چند نوهٔ دیگر.
به من قول بده وقتی بزرگتر شدی هيچوقت خاطرات خوبِ فرهنگ را فراموش نکنی. به من قول بده همیشه به یاد خانهٔ پلاک سی و هشت بمانی. به یاد آن کاسه سیب پوستکنده و آن خاطرهٔ نزدیکِ آغوش. به من قول بده زود بزرگ نشوی.
تولدت مُبارک دخترک.
تولدت مُبارک.
گیرنده: ریحانه
فرستنده: همان.
_______
یکشنبه،
شبِ بیست و ششمِ تیر ١۴٠٢
#تولدی_دیگر
تو گویی جسم خوب و
روح هوشیار.
نه از کابوسها ردی،
نه از خواب.
خانم کاف گفت: «بریم؟»
و من رفتن را بلد شدم.
#محرم