من به برازندهترین شکل ممکن راهی میشوم. آنچنان که از میزبانی چون شما برمیآید. بیغلو غش، در سریعترین زمان ممکن، با بيشترین توقعی که یک آدم به طور معمول میتواند داشته باشد. با غُرور و بُهت. میگردم و میگردم پی علت و معلولهای بیشمار و باز میگردم دنبال خودم، متکبرانه، که چه کردهام و چرا اینجا قرار گرفتم؟ و حق جای دیگری است بیشک، نه در تن رنجور من و کمری که از درد سخت صاف میشود، و نه در روح بیبالوپری که سلانه سلانه خودش را به در و دیوار میکوبد تا راه خانهتان را باز پیدا کند. حق شمایی که مرا دیدی و شنیدی. حق شمایی سید بنیهاشم، پدر جدِّ بزرگوار من.
گفته بودم به مامان، گفته بودم خواب کربلا را دیدم. امان از فراموشی و این رنج که یادم نمیماند، حتی خوابهای خوش را. و جزئیات فریبندهٔ احتمالیش را هم. گفته بودم ولی، که خوابش را دیدم. بابا میگوید هرجا که قولش را به تو میدهم خدا زودتر وفا میکندش. مشهد را رفتی بی ما، و حالا کربلا و سفر بعدی کجاست ریحانه سادات؟
راست میگوید. من از نبودنشان بازهم قرار است به حال نزار بیفتم.
باید بهتان بگویم از دردی که توی تن مادرم پیچوتاب میخورد، باید قصهٔ روح زخمی پدرم را برایتان بازگو کنم آقای من. باید از رنجهای برادرم پیشتان سفره باز کنم، و از جهان گرگومیش خواهرم حرف بزنم. باید برای خودم، دعا کنم. باید دخیل ببندم از شرِّ گناه و حسد و ریا به ضریحتان آقا. پدر، عزیز، جدِّ بزرگوار من.
حالا که مرا میپذیری بگو چطور خوش داریَم؟ چگونه به سوی تو بیایم و راه را سر کنم؟ دردی هست توی کمرم، میانهٔ ستون فقرات، تیر میکشد شبیه میدانگاهی کوچک و مهیب، و بابا را میترساند. مامان میگوید چطور این همه با این درد خودت را میکشانی؟ میگویم خوب میشوم مامان. شب که خوابم ببرد، صبح که از راه برسد، خوب میشوم. مگر نه آقاجان؟ مگر نه جد بزرگوار من؟ بده نشانی آن راه را. که بیدرد چاره نیست و علاجی هم. و تویی مرا علاج و چاره. سفینه النجاة. اباعبدالله.
___
سهشنبه،
هفتم شهریور ١۴٠٢
#برازندهترین_میزبان
خاله نگذاشت فیلم را کامل کنم. خاکیِ کف حرم بودم، وقتِ رفتن شد. راه شلوغ و آدمها درهم و هوای گرم میپاشید توی صورتم. بُهت بودم و داغ و عرق کرده. داشتم از قدمها میگرفتم. از کفشها.
بعد دست خاله آمد بلندم کرد به قصد وداع. کربلا تمام بود. دیدار کوتاه و وقت خیلی کم.
اشکم نمیآمد. هیچ. حتی یک قطره از آن زاریهای ایران نمیجوشید توی چشمهایم. خاله دستم را که کشید رها شدم. مثل فشنگی که تازه راه خلاصی را پیدا کرده، قدم گذاشتم روی زمین، سرم را چرخاندم سمت حرم، و زار زدم. مجنون عُصیان زدهای بودم که در هوای امن معشوق پناه گرفته. حرم، گرم بود، درهم و بیهوا بود، کمرم داشت زیر سنگینی بارهایم میشکست اما حرم، امن هم بود، خیلی امن. پناهی غریب از تمامِ پناهها. دلم وداع را پس میزد و اشک راهش را نمیبست.
شبِ جمعه بود. پنج روز مانده به اربعین ١۴۴۵ هجری. کربلا.
___
#کربلا
رعد میزند، بوی خاک و باران و همهٔ چیزهای خوب میپیچد توی اتاق. فکر میکنم به زمان. به مکان. به آرزوها. وقت باران باید خیال بافته را پر داد سمت آسمانِ تر تا جذب ابرها شود.
دعا میکنم برای خودم، برای بعدا، برای فردا. برای دلتنگی دیروز و پریروز و سالهای قبل. برای مامان که امشب را با درد خوابید و برای خواهرم که با اضطراب.
دعا میکنم برای اشکهایی که نباید ریخت و غصههایی که نباید خورد و شادیهای که نباید کرد. برای بچهها، برای مادران، برای کوه خمیدهٔ پدران دعا میکنم. برای مظلوم بیپناهی که نور صبح را نمیبیند، برای منفور بیرگی که نالهٔ عذاب را نمیشنود، برای «أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ» دعا میکنم. برای آخرش، تهِ تهش، آنجا که تنهاییم اثبات میشود، برای لحظهٔ جان کندنم دعا میکنم.
رعد میرسد به پردهٔ اتاق. برق مینشیند روی دیوار تاریک بیچراغ. خوابم میگیرد و دعا میکنم قبل خواب. دعا میکنم که آدم شوم.
_______
جُمعه،
بیست و یکمِ مهرِ ١۴٠٢.
#دعای_قبل_خواب
گله داشتم از بابا. از مامان. که چرا زور نکردید بروم بشوم آن کسی که بهتر است؟ که چرا راه را دادید دست خودم، و چاه را فقط از دور نشانم دادید و بعد گفتید برو. فی امان الله. گله داشتم و در برزخی بودم رها. مشوش. با تحلیلهای متناقض، با آدمهایی دور و نزدیک به خودم. تماشا کردم. شنیدم. بارها و بارها. شکستم و خشم شدم و فکر کردم همهچیز را میدانم تا یکروز پای صحبتی نشستم و خواستم دهان باز کنم و فهمیدم هیچ نمیدانم. و درد اینجا بود.
قصه کوتاه است. بُهت بخشی از ماجرای من بود. همیشه و هر روز. میرفتم جلو و فکر میکردم، و فکر میکردم و بحث میکردم و میجنگیدم و ذهن پر سؤال بود و هست و شب، شب میماند و روز خودش را نشان نمیداد و دعاهایم میرفت و بازنمیگشت و من میترسیدم. گزارههای کودکی و جوانی درهم تنیده بود و اصل یک چیز بود اما، اینکه خدا برایم همان خدا مانده بود و یادم نمیرفت برای حسین(ع) گریه کنم.
یکروز نمیدانم وسط بین الحرمین بود یا توی راه کربلا، سنگهایم را با خودم وا کندم. اصل غیرقابل تغییر بود، اصل قابلیت معاوضه نداشت، و من باید یک راه، یک خط، یک مسیر مشخص را توی ذهن میکاشتم. میدانستم عشق حسین(ع) و علی(ع)، عشق محمد و آل محمد(ص) یک اتفاق درست است. محبوبِ درست داشتن اما همهٔ ماجرا نبود، نقطهٔ شروعی بود برای ادامه. برای عاقبت ماجرا. مسئله نماز نبود، که بود، یا روزه نبود، که بود، و حجاب نبود، که بود. مسئله باور قلبی من به حقیقت بود. خدا را میپرستیدم چون دوستش داشتم؟ چون با من خوب تا میکرد و فرصت زندگی داده بود؟ قصههای بچگی مرا محبّ رضا(ع) کرد یا مغناطیس عجیبی بین من و او در معصومیت کودکانهام شکل گرفت؟ اگر پذیرفتم که خدا خداست، و مسلمان شدنم را پی گرفتم تا علی و بعد رسیدم به منجی زمان، ورای روزمرگیهای خانواده بود؟ ورای جهان امنی که برایم ساخته بودند و خیال کردم که چه خوب، این همان خدایی است که میخواهم؟
هنوز کوچکم، برای پاسخ تمام این سؤالها. دارم میدوم یکبهیک خودم را از دل جوانیهایم بیرون بکشم تا بفهمم چه هستم. اما توی بینالحرمین یا نمیدانم در راه کربلا که بودم، به خاک داغ و کربدیدهاش قسم خوردم که حق را جدا از حسین(ع) نبینم. و دست بردارم از عاشقِ صِرف بودن. مطمئن شدم حق و باطل اصل ماجراست و هیچ چیز میانهٔ آن وجود ندارد. که اگر راه را گم میکنم به مصابیح دجی چنگ بزنم و ردِ روشنیشان را در این سیاهیِ منفور دنبال کنم. نگاه که میکنم میبینم اینروزها نبرد حق و باطل مصداق کوچکی دارد به نام فلسطین و اس.رائیل. و هیچچیز میانهٔ آن وجود ندارد. هیچچیز.
____
یکشنبه،
بیست و سوم مِهر ١۴٠٢
#فلسطین
هدایت شده از حانون | Hanoon
اگر از تو دربارهی غزه پرسیدند، بگو به آنها در آنجا
شهیدی است که شهیدی را حمل میکند و
شهیدی از وی عکس میگیرد و
شهیدی او را بدرقه میکند و
شهیدی بر وی نماز میخواند.
| محمود درویش |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
My dream is to become a doctor...
من، آرزویم این است که تو، پزشک شوی.
توی خانهٔ خودت. در بیمارستانی که امن بماند و شرِّ غاصب دور باشد از چشمهای مشکیِ تو.
مطبی بزنی در خیابانی که دوستش داری، کوچههای زندهٔ شهرت را گز کنی، بخندی، پدر و مادرت را به آغوش بکشی و اگر روزی از تو پرسیدند: «چرا پزشک شدی؟» در جواب بگویی: «به خاطر جنگ. همان جنگی که در آن سرزمینمان را از چنگالهای سرخشان پس گرفتیم.»
#فلسطین
#غزه
بابا حسابی تبدار است، من دارم بساط سوپ را علم میکنم و میم تازه رسیده خانه و خوابیده. پایم یخ کرده اما سر و صورتم گرم است. غلیانی آشفته از فکرهای جور واجور در سرم میپیچد و دنبال چارهام در اوج بیچارگی. هروقت برای چیزی جنگیدهام از ماجرای زندگیم بیبهانه حذف شده و برنامههای بیهوای نخواسته جایش را گرفته، درست مثل ده سالگی. روی نیمکتهای پارکِ شهر امیریه نشسته بودیم. من و مامانبزرگ، و نمیدانم چرا هر چه جز ما دونفر بود در آن لحظه حضور نداشت. نه دخترداییها و پسرخالهها بودند و نه هیچ خاله و زنداییای و نه حتی مامان که درد غربت مدام او را پهلوی مامانبزرگ مینشاند. نشسته بودیم روی نیمکتهای پارکِ شهر و نگاهم به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها بود که پرسید «چیو نگاه میکنی ریحانه خانوم؟» با کفِ کتانی سفیدم و آسفالتِ زمین بازی کردم و گفتم «اسکیت شیشچرخههاشونو. قشنگ نیست؟» گفت «چرا. خیلی. یکی برات میخرم.» و همین. قاطع و کوتاه و قابلاتکا. معجزهای شیرین وسط درختهای سبز پارک و همهمهٔ پسرکها و دخترکهایی که نمیدانستند من چقدر خوشبختم. مطمئن بودم که کار تمام است. بالاخره بعد یکسال چانه زدن با مامان و بابا، بیحرفِ پس و پیش، بیچانه زدن دوباره با مامان و بابا، صاحب یک جفت اسکیت ششچرخهٔ بنفش میشدم. آن لحظه شورِ شادی خودش را نشانم داد و من باشکوهترین نگاهم را به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها انداختم. باور کردم که وقت تحقق آرزویم رسیده. باور کردم که انتظار تمام است. غافل از آنکه هروقت برای چیزی جنگیدهام، زندگی بیهوا آن را از من قاپیده. بیتوضیح و عُذر و بهانه. بیشرمساری. مامانبزرگ دو روز بعد رفت بیمارستان، و چند ماه بعد، مُرده بود. من خیال اسکیت را فراموش نکردم اما دیگر هیچوقت نخواستمش، هيچوقت.
_______
شنبه،
سیزدهم آبانِ ١۴٠٢.
#خیالِ_اسکیتِ_ششچرخه
و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبهٔ پرتگاهی، و بعد بُریده. ابتر بهتمام معنی. آخر هیچ میشود فکرش را کرد که صفی از اعماقِ بدویت تا جنگل تنک تمدن تهِ کوچهٔ فردوسی-تجریش این امانت را دست به دست یعنی نسل به نسل به تو برساند و تو کسی را در عقب نداشته باشی که بار را تحویل بدهی؟
| جلال آل احمد |
#جلال
فِر کردن بیدلیلِ مو، یعنی «نیاز دارم خودمو یه جور دیگه ببینم.»
شبیه پوشیدنِ لباسی که هيچوقت دوستش نداشتی، اسپری کردنِ عطر تلخی که بویش را هيچوقت نپسندیدهای و یا حتی خوردنِ فسنجانِ تُرشی که هيچوقت لب به آن نزدهای.
شورشی کوچک در جهانِ امن خودت، بیسلاح و لشکر و باروت.
بیدفاع.
| از جمُعه |
#جمعه
ف میگوید اولین جایزه خیلی مهم است. به تو نشان میدهد راه را درست آمدی و اوضاع فعلاً خوب است.
امشب، توی آن سالن بزرگ و در هیاهویی که برای بار اول میدیدمش، احوال غریبی داشتم.
اول، بیتفاوتی بود. مطمئن بودم خبری از اسم من نیست. بین آنهمه نامدار با تجربهٔ چندین جلد کتاب، من کجای کار بودم؟
دوم، ترس بود. حالا اگر صدایم بزنند چه؟ چهکار کنم؟ چطور از بین این جمعیت و راهِ باریکِ عبور خودم را به بالا برسانم؟
سوم، دلآشوبه بود. دست الف را سفت گرفته بودم و سرما تنیده بود به جانم.
چهارم اما اغماء بود. یک خلأ منحصر به فرد در زمان و مکانی ناشناخته. فقط اسمم را شنیده بودم. فقط راه را از بین جمعیت باز میکردم. فقط پلهها را بالا میرفتم. نمیشنیدم مسعود فروتن چه میگوید یا اصلا یادم نیست صدای کف جمعیت تا کجا بالا رفت. فقط لوح را گرفتم. فقط خدا را شکر کردم.
پنجم، هپروت بود. حالتی بعد اغماء. استاد صدایم زد که «خانم هاشمی، چرا اون بالا ناراحت بودین آخه؟» و من نمیتوانستم اثبات کنم آن سکوت و درخودفرورفتگی نشانهٔ اغما بود. معنای روحی بود که به ناکجا سرکشیده، نه غصه و غمِ بیجا.
ششم، تازه شور بود. بعد از همهٔ آغوشها و مُبارکبادها. خوشحالیِ دیررخنه کرده در تنم، با هیجانی دویده در رگها.
هفتم هم ترس بود. میدانستم این دقیقاً اولِ راه است. نقطهٔ شروعی دوباره. پر از تجربههای بیشتر، و دلهرههای غلیظتر.
_________
از پنجشنبه،
بیست و پنجمِ آبانِ ١۴٠٢.
#اول_راه
King Raam - Tehran [www.AppAhang.com].mp3
9.19M
پر از اتفاقِ خوب
پر از اتفاقِ بد
پر از قصههایِ خوب
پر از قصههایِ بد
____
حوالیِ بیست و هشتم آبان،
به عشقِ میم که این جُمعه را خانه بود، خندیدم.
#تهران
روحم هنوز در کوچه باریک است. نُه، ده، و یازده سالگیام عجین با گز کردنهای مُدام در آن کوچه است. تنها، خوشخوشان، و هیجانزده. سمندِ بدعنقِ سرویس که مرا سرکوچهٔ ٢٩ پیاده میکرد، صبر میکردم تا برود. وانمود میکردم که راه مستقیم را پیش گرفتم اما وقتی دور میزد و از چشمهایم دور میشد، من از نبش کوچه بیرون میآمدم، از کوچهٔ بغلی که چندمتری جلوتر بود میرفتم و بعد شبیه یک بازی مهیج وارد کوچهپسکوچههای تنگ و مارپیچ ارم میشدم. راه کوچه پشتی خانه را بلد بودم، و هیچ کیفی برایم بالاتر از این پیادهروی بزرگسالانه نبود. قبلش، یک سکه پنجاه تومانی را میانداختم توی صندوق صدقات سر کوچهٔ ٢٩ و بعد میرفتم توی آن پیچراه عجیب و خلوت و ساکت. حس میکردم به چند سده قبل سفر کردهام و خاکی بودن زمین و کوتاهی قد خانهها و بوی آجر اصیل و درختهای قدیمی سختجان حالم را جا می آورد و تخیلم را میپراند بالا بالاها. توی کوچهٔ آخر، که مستقیم میخورد به پشت خانه، مسیری صاف و باریک و بلند بود تا یک درخت سرو تنومند که تیرچراغ برقی نو به آن چسبیده بود. کوچهٔ باریک خلوت و وهمناک و معلوم بود. مثل کوچههای قبلی پیچ نداشت و تو میدانستی که در ادامهٔ راه هیچکسی نیست و شاید البته کسی از خرابهٔ آخر کوچه بیرون بزند و تو را بدزدد و حتی خفه کند. برای همین کوچه باریک را تقریبا با هیجان و ترس یک ماجرای جنایی میدویدم. نزدیک درخت و خرابه که میشدم وقوع دراماتیک بسیار نزدیک بود و خیالم سربه فلک میکشید. بعد، یک نفس از خم آخر کوچه به چپ میپیچیدم و خودم را در کوچهٔ پهن و کوتاه خانه پیدا میکردم. از پلهٔ سنگی جلوی خانه بالا میرفتم، نفسی چاق میکردم و خوشحال از یک ماجراجویی بزرگ، زنگِ درِ خانه را میزدم.
____
شنبه،
یازدهمِ آذر ١۴٠٢
#کوچه_باریک
نوشتن خودافشاییِ تام نیست. هیچوقت نمیتواند باشد. من غمهایم را پیچیدهام لای زرورقی کهنه و هی میتابانمشان. شکل بیرونیاش روکشی طلایی است با روایتهای دور و نزدیک، راست و دروغ، زشت و زیبا. اما اصلِ حقیقت، همیشه توی قلب میماند. فقط اشکها میتواند تکهٔ کوچکی از درد را نمایان کند، تکهٔ خیلی خیلی کوچکش را.
عکس از نون سین عزیزم،
ناجیِ این لحظه و این دقیقه،
بهترین واسطه.
______
پنجشنبه،
شانزدهمِ آذرِ ١۴٠٢
خاله میگوید خداروشکر ردِ سوزن روی پوست دستش نمانده. من به پوست دستم نگاه میکنم و ردِ تمام سوزنهایی که نمانده است. سوال میکنم از خودم «مگه باید بمونه؟» خاله میگوید خوشبختانه جایش کبود نشده و فقط کمی احساس سوزش میکند. سوال میکنم از خودم «مگه باید کبود شه؟» میپرسد از حال و احوالمان. میگوییم اینجا شب است و هوا کمی سرد شده. میگوید آنجا سر ظهر است و همچنان سردِ سرد. از شوهرخاله میپرسیم. خبر میدهد که روند درمانش کمی، فقط کمی، کُند پیش میرود. از پادردش جویا میشویم و میگوید بیمه برای ام.آر.آی هزینهای پرداخت نمیکند و نمیارزد آن همه دلار خرج رصد استخوانهایش کنند. از عطرهایش میپرسیم. اینکه چندتا عطر تازه خریده و هرکدام چه بویی میدهد. میگوید اینجا خیلی عطر لازمش نمیشود. که خلاف قانون شهروندی است بوی عطر به یک و نیم متریِ مشام کسی برسد. سوال میکنم از خودم «مگه دل به خواهی نیست؟»
خاله حرف میزند. همینطور که حرف میزند از روی صفحهٔ گوشی نگاهش میکنم. دلم برای بغل کردنش تنگ میشود. برای ماکارانیهای بینظیرش و ردیف عطرهای خوشبوی اصلش که روی دراور چوبی اتاق میچید. زیر چشمهای مشکیاش چین رقیقی از پنجاه و هشت سالگی نشسته. یک بافت زرشکی ضخیم پوشیده و موهایش هایلایت تقریبا میانهای از سیاه و سفیدی اصیل است. وقت حرف زدن دستهایش را آرام تکان میدهد و ناخنهای فرنچ قشنگش برق میزند. دلم میخواهد بغلش کنم. دلم برایش تنگ شده. سوال میکنم از خودم «مگه چندوقته ندیدمش؟»
_________
از پاییزِ ١۴٠٢
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«زبانمان بند آمده است و نمیدانیم چه باید بگوییم؛
فقط اینکه قلب ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است.
و شریک داغ فرشته کوچکتان هستیم. 😞»
برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤
همین.
| @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این تکهٔ درب و داغان از روزیست که داشتم دیوانه میشدم. دیروزش بعد از هشت ساعت توی صف ماندن و چهارساعت توی حیاط ادارهٔ گذرنامه چادر زدن، گذرنامه را گرفته بودم. صبحش تازه دینارها را از بانک گرفته بودم و ظهرش تازه بارم را بسته بودم و عصرش توی جاده بودیم.
خاله میگفت «خوشاقبال» و شوهرخاله میگفت «ساداتِ پاک»، من اما مطمئن بودم معجزهای در کار است. تمام طول راه را بُغضی خفه بودم و خیالها توی سرم جولان میداد.
من از محرم و صفر و فاطمیه و بیست و یکم رمضان فقط گریه را خوب بلدم. زرنگی میکنم گاهی با همین اشکهای ناچیز آرزوهای بزرگ میخواهم. زرنگی میکنم و دل میبندم به همین کلمات روشن پر نشانه و خودم را بهشان وصل میکنم. به «مُصِيبَةً مَا أَعْظَمَها وَأَعْظَمَ رَزِيَّتَها فِي الْإِسْلامِ وَ فِي جَمِيعِ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ.» که معنای این جملات خودش روضهای جگرسوز است، با بُریدههای کوچک از تاریخِ بیتحریف و البته بیمروتِ آنروزها.
اینروزها هم مصیبتی اعظم در راه است. و من که باز دچار گریه و بُغضی خفهام. غربت این عزا جنسی دیگر دارد، پر از تنهایی و شکوه و خاموشیست. پر از مادرانگی و عشق. پر از وفا. زرنگی میکنم این بارهم، زرنگی میکنم و باز آرزوهای بزرگ میخواهم. از صاحب روضه، از صاحب زمان و مکان، از صاحبِ دعا. زرنگی میکنم و طلبِ معجزه. برای زهرا(س) گریه میکنم.
_____
از #فاطمیه
هدایت شده از گاه گدار
من دارم به این فکر میکنم:
از این راه دور و با این توان کم، چطور میتونم خراشی بندازم به بدن زخمدار اسرائیل.
همین.
حیفه اسرائیل بره، این قدر داغ به دل ما گذاشته باشه و بعد من توی نابودیش سهمی نداشته باشم.
آقای من، من یک بندهٔ پرافاده هستم. با کولهباری از دردهای سنگین و سبک، کوچک و بزرگ، خودخواسته یا ناخواسته. و البته گناههایی که بارشان از دردهایم سنگینتر است. آقای من، من شما را دارم. «ما»، شما را داریم. نقطه اشتراک غمها و شادیهامان. امشب وقت خندیدن است. وقت شادی و سُرور. وقت یاد آوردن شما و حرفهاتان. که مامان میگوید شیعه علی(ع) بودن میارزد به همهچی. و میخوانم نشانههای نور را در حرفهاتان. که «حق، سنگین است اما گورا و باطل، سبک اما کشنده.» یا اینکه «اندوه خوردن نیمی از پیری است.» و راستی من چقدر اندوههای بیحساب خوردهام از زندگی. بیعذرهای موجه، با بهانههای واهی. آقای من، اگر من آدم درستی شوم عید میشود روزم. روزها و شبهایم حتی. تا کجا باید بروم و تلاش کنم، تا کجا که باران بزند و سیاهی شهر را بشورد ببرد. سیاهی گناه را. امسال توی شهر ما برف نیامد. سایهٔ سنگین ابرها نشست اما نبارید. نمیدانم در کوچه پس کوچههامان چه شده که سفیدی برف به خیابانها نمیرسد. شما برایمان دعا کنید. برای خشکیدن ريشهٔ ظلم، برای جمعههامان، برای باران، برف، فقر، دوری از شما، و همهچیزهای خوبی که نیستیم و باید باشیم، دعا کنید.
ما خودمان را سنجاق کردهایم به دوست داشتنِ شما، چارهای نیست که به مِهربانی خودتان دلهای سیاه ما را مِهر دهید، و دعا حوالهمان کنید، بیشتر از همیشه.
_____
دوازدهم رجب ١۴۴۵،
شبِ میلادتان.
#میلاد_امام_علی