eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
148 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
من آن پرنده‌ی کوچکی هستم که توی آب افتاد و آبشش درآورد و زنده ماند. و تو یادآور روزهای پروازی. روشن و دور و بی‌تکرار. نقشه‌ی گوگل می‌گوید صد و شصت و سه کیلومتر فاصله اما من می‌گویم انگار که نشسته‌ای همین‌جا کنارم و به دست‌خط عجولم روی کاغذ خیره مانده‌ای. انگار که بدانی دقیقا چه حالی دارم و این جمعه چطور دارد خودش را از لای پنجره‌ی بسته‌ی اتاق به زور می‌کشاند تو. انگار که ما بلد شده باشیم دور از هم بمانیم اما از هم دور نشویم. و تو بيش‌تر از من، خیلی بيش‌تر، این را یاد گرفته‌ای. نقشه‌ی گوگل می‌گوید بینمان کوچه‌ها، خیابان‌ها، بزرگراه‌ها و یک جاده‌ی طولانیست. می‌گوید نمی‌شود مثل قبل سر ربع ساعتی خودم را برسانم به کوچه‌ی دوم و در سفید خانه‌یتان. می‌گوید باید دو ساعت و سی و پنج دقیقه صبر کنم. می‌گوید نمی‌توان برای جمعه به جمعه برنامه ریخت یا توی سلف دانشگاه شکلات داغ خورد یا تمام عصر را به قولِ تو، توی "بوک سیتی" سر کرد و هی کتاب ورق زد و هی مجله نشان کرد و قولِ شرف داد که بار آخر باشد. نقشه‌ی گوگل می‌گوید یک ترافیک سنگین بینمان هست که زمان را کند می‌کند و وقت قرار را دیرتر. می‌گوید بی‌خیال آمدنی شوم که ماندنی نیست. می‌گوید باور کن از او دور افتاده‌ای. نقشه‌ی گوگل راست می‌گوید. من دور افتاده‌ام. من دور افتاده‌ام و یادم هست یک‌بار به تو گفتم:"از دل برود هر آن‌که از دیده رود." و سخت پایش ایستادم. حالا اما اعتراف می‌کنم که باخته‌ام. حتی اگر نقشه‌ی گوگل بگوید بینمان هزار هزار کیلومتر فاصله است و خیابان‌ها و جاده‌ها و شهرها، تو از دل نمی‌روی. تو از دلِ من نمی‌روی حتی اگر دیده‌ام دیر به دیده‌ات برسد، تو از دلِ من نمی‌روی و این قانونی را که سخت به آن معتقدم می‌شکنی، تو از دلِ من نمی‌روی و من هرروز، بيش‌تر دلم برایت تنگ می‌شود. این جبرِ کوچ است که چیزهای تازه یادم می‌دهد. که روی دوپایم بایستم و دوباره جنگیدن را آغاز کنم، با وجود شکست‌هایی که هست و رنج‌هایی که هنوز نبرده‌ام و دردهایی که هنوز نچشیده‌ام. من پرنده‌ی کوچکی هستم که توی آب افتاده و از پرواز مانده، اما آبشش درآورده و حالا نفس می‌کشد. دیگر بال بال نمی‌زند و هوای آب برایش خفه و سرد نیست. یاد گرفته چطور به پرنده‌های توی آسمان نگاه کند و از دور، بيش‌تر دوستشان داشته باشد. یاد گرفته چطور شبیه ماهی‌های زیر آب شنا کند، نفس بکشد و رویای آسمان را ببافد. یاد گرفته چطور زنده بماند. ___________ جمعه، بیست و یکم بهمنِ ۱۴۰۱
برفی بود چُنان و یادت می‌بارید و کوچه سپید و سرد و ساکت بود. می‌شد منتظرِ معجزه ماند و باور کرد زیر آن سفیدیِ یک‌دست تمام‌نشدنی، هیچ لکه‌ی سیاهی نیست. برای آسمان فرقی نمی‌کرد که روی کدام بام ببارد یا شانه‌ی کدام عابر خسته را نشانه برود. توی کوچه‌ی ما سهم همه به یک اندازه می‌نشست و من یک لحظه تازه یادم آمد امروز چندم زمستان است.
دیروز از هفت و نیم صبح که بیرون زدم تا ده شب که رسیدم خانه، هزار چرخ خوردم و هزار شکل گرفتم. صبح امیدی بودم که از نور سپیده برآمده و ظهر آتشی که خودش می‌سوخت و نمی‌سوزاند. از خانم میم متنفر شدم و برای اولین بار پشت تلفن کسی سرم داد کشید. نزدیک بود بزنم زیر گریه و بعد فکر کردم این احمقانه‌ترین کار جهان است. نیم‌ساعت گیج و مبهوت و افسرده بودم و بعد از جا بلند شدم و خانم ح گفت:"کسی حق نداره باهات این‌جوری حرف بزنه." و خانم ز گفت:"تو اشتباه نکردی." و رفتم و گفتم که:"من اشتباه نکردم." و غمم سبک شد و دخترک کلاس اولی پرسید:"شما معلم چی هستین؟" و گفتم و گفت:"آخه چرا معلم ما نیستین؟" و ذوق کردم و طرح‌های مهدویت را اصلاح کردم و چای خوردیم و توت خشک. بعد چهارمی‌ها آمدند توی کلاس و بالاسرشان بودم تا زنگ و کمی خندیدم و کمی ترسیدم و خیلی خسته و گشنه بودم. سه تا نانی با آب‌میوه خوردم جای ناهار و یاد خانم میم افتادم و باز متنفر شدم. بعد چهار رسیدم سرکلاس خودم و استاد آمد و من لِه بودم و تا نُه گفت و شنیدم و خندیدم و بیش‌تر فکر کردم. آخرش کسی از علی‌اکبر(ع) خواند و جمعیت دست می‌زدیم و حتی یک آبنبات افتاد پس کله‌ام و دختر بغلی نگران شب بود و راه دور خانه و نشانش دادم باید کدام خط بی‌آرتی را پی بگیرد و آرام شد. ساعت ده وقتی خسته و نزار رسیدم خانه نمی‌دانستم دنبال کدام حس را بگیرم و تا آخر برسانم. غم داشتم و دلی شکسته و ناامید بودم از همه و به خود امیدوار و یاد جشن آخر کلاس که می‌افتادم هی شور بود که مدام می‌ریخت توی دلم. شاد بودم و دوست داشتم تا صبح حرف بزنم و از بی‌خوابی جانم ته کشیده بود و دلم می‌خواست بنویسم و کم نیاورم و دوست داشتم همه‌جا ساکت باشد و سکوت و دلم می‌خواست صبح زودتر برسد و دوباره نور بتابد و آدم‌ها خیابان را شلوغ کنند و بچه‌ها دوباره مدرسه را و من یادم برود که اشتباه نکرده بودم و خانم میم سرم داد کشید. دوشنبه، پانزدهم اسفندِ ۱۴۰۱
کیک کشمشی را گذاشتم توی بشقاب. شمع طلاییِ یک را با شمع صورتیِ دو جفت کردم. گذاشتمشان روی کیک و فندک را گرفتم روی شمع‌ها. همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کردیم و دور کیک کوچک حلقه زدیم. نور آرام می‌تابید روی سایه روشن صورت‌هایمان. بابا دعای فرج خواند و ما آمین گفتیم و بعد پرسیدم:"کی شمعا رو فوت کنه؟" مامان گفت:"بابا." و بابا یک را فوت کرد و گفت:"دومی برای مامان." خانه تاریک شد و من باز پرسیدم:"چند سال می‌شه؟" و حانیه حساب کرد:"از ١۴۴۴، ٢۵۵تا کم کن. می‌شه ١١٨٩." ________ برای هزار و صد و هشتاد و نهمین سالی که حضور دارید، و چشم‌هایمان به دیده‌تان نیفتاده. من کجای تاریخم و شما کجا، شصت سال دیگر شاید؟ میلادتان مُبارک همه‌مان. ما درماندگانِ خوابِ اُمیدوار. برای سربه‌راهیمان دعا کنید. سه‌شنبه، ساعتی مانده به نیمه‌ی شعبانِ ١۴۴۴
"از خوشبختیِ مردم عکس می‌گیری؟" نه. من فقط داشتم عکس می‌گرفتم. بد این‌که نه سیاهیِ مطلق را می‌دیدم و نه سفیدیِ صِرف را. و این حواسم را پرت می‌کرد. نه توی زمستان بودم، نه در بهار ساکن می‌شدم. هرنگاهی رنگی داشت و بعضی کلام‌ها تلخ بود. جایی منتظر بودم کسی بزند پس کله‌ام و بگوید:"هوی! عکس نگیر." اما می‌دیدم که مردم توی قابم می‌افتادند و عذر می‌خواستند. می‌خواستم بگویم:"نه، سوژه خود شمایین." ولی با لبخندی شرمگین رد می‌شدند و توی کادر بازم محو. و دیدم که بعضی‌ها چقدر هنوز مهربانند و نمی‌دانم چرا برایم عجیب بود. برعکس اما آن چند بددهان. که انگار روی پیشانی‌ام نوشته بود:"مسبب گرانی." یکی زبان تند کرد به کنایه:"بیا از من عکس بگیر. اصلا فیلم بگیر. چاغاله بادوم می‌دونی کیلویی چنده؟" نمی‌دانستم. نه پدرم قیمت کرده بود و نه حتی من. مهم هم نبود اما زبان مرد نیش داشت. گفتم:"برین به اونایی که باعثن بگین. به من چه." و مرد و چتر و زبان تلخش دور شدند. شلوغ بود و مردم همه رنگ. بُهت بودم و ترس و پشیمانی. از مردمک چشم غریبه‌ها فرار می‌کردم و دوست داشتم برگردم خانه. بعد اما آرام‌تر شدم و پیش رفتم. خیره به آدم‌ها بودم و این فاصله‌ی کمی که بینمان بود نفسم را تند می‌کرد. دخترکی ایستاده بود روبه‌روی چاغاله‌های سبز و درشت. پسربچه‌ای تخم‌مرغ رنگی را نشانه می‌گرفت. بچه‌ها پاک بودند و این حالم را خوب می‌کرد. می‌شد نگاهشان کرد و از هیچ‌چیز نترسید. جلوتر زنی داشت زیر نم باران نمک می‌فروخت. کارتن سفیدی انداخته بود روی سرش که تا عکس را گرفتم بادِ خیس زد و کارتن را انداخت. مردی ته سیگار توی دستش را فشار می‌داد و می‌گفت:"نذر نمک نمی‌کنی؟" و چروک و تکیده و نیمه‌خواب بود. می‌خواستم از دیوارهای کوتاه‌ آجری ته بازار عکس بگیرم که زنی پرسید:"از خوشبختیِ مردم عکس می‌گیری؟" و ادامه داد:"که بگی همه‌چی آرومه؟" اولش ماندم. او هم ماند و نگاهم کرد. دوربین را پایین آوردم و گفتم:"هم از خوشبختی هم از بدبختی‌شون. از هردوتاش عکس می‌گیرم." زن چیزی نگفت. رفت. من هم چیزی نگفتم. هوا ابری بود و بازار پر از رنگ‌های قشنگ. تا سه بعدازظهر عکس گرفتم و خیس شدم. نمی‌دانم ته مانده‌ی زمستان بود یا ردِ بهار اما باران تمام نمی‌شد. از دوشنبه، بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱
دیوانه شدم از بس چرتکه انداختم روی احساسم. خوبم؟ احتمالا. خسته‌ام؟ زیاد. امیدوارم؟ بی‌تردید. دلم سفر دور و دراز می‌خواهد؟ ای دریغا. حالا که سال که روی سال افتاد و عید آمد، من نه پرت شدم به گذشته‌های دور نه در خیال آینده غرق شدم. دوست داشتم بخوابم و پلک‌هایم سنگین بود ولی صدای توی هال می‌گفت لحظه مهم است. همین حالا. که می‌گردد و می‌گردد و من می‌رسم به چهارصد و دو. عید مُبارک است و آن‌که می‌گوید نیست، برود بمیرد برای خودش. چرا باید از شکوفه‌های سفید روی درخت ریحانی ذوق نکنم و برای لحظه‌های روشن توی حرم بغضی نشوم و طعم خوشمزه عدس‌پلو با گوشت قلقلی مادرِ زهرا حالم را جا نیاورد؟ به‌درک که بعضی‌ها لم می‌دهند و دود سیگار هوا می‌کنند و هوار می‌کشند که تلخ است دنیا و بیش‌تر از همه کشورم. به‌درک چون من دردهای کوچک خودم را با سرخوشی‌های ساده به در می‌کنم و نیاز دارم بخندم و خوش‌حال باشم و باور کنم که فردا بهتر است، حتما. _____ عید مُبارکتان. پول و خوشبختی و خنده و آگاهی و شعور ببارد به زندگیتان. ببارد و کور شود چشم‌های سیاهِ شور. ببارد و بخندید از تهِ دل. و یادتان نرود دعا کنید برای ظُهور. سه‌شنبه، اول فروردین ١۴٠٢
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حُکم آن‌چه تو گویی، من لالِ تو هستم... پنجم رمضانِ ١۴۴۴