eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
566 دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
سه روز، گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ گفت: دارم خودم را می کنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه می کنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچه های تبلیغات لشکر، با ، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ آهی کشید و گفت: بعد ازمصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبه ها را مگر چه کسی می بیند؟ آدم هایی مثل خودت. ولی با این حال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما می دانی که سال هاست در مقابل قرار داری و هرطور که می خواهی زندگی می کنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکرده ای؟ این فکر مرا اذیت می کند که چرا بنده های خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه می کنم ✍ : غلامرضاسالم محبوب خاطره شهید وآحد اطللعات عملیات ابراهیم محجوب💐 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش هر جا می رفت همراه خودش می برد از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟ : آرپی جی زن بوده آنقدر آرپی جی زده که دیگه باید براش بنویسی تا بفهمه... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خروسی غریبه بالای دیوارمان آمده بود. خروس داخل حیاط شروع به پر و بال زدن کرد تا از دفاع کند. من و محمدرضا در حیاط نشسته بودیم محمدرضا گفت: «مادر! یعنی من اندازه یک خروس هم نیستم که به بروم و از دفاع کنم؟» قبل از این بارها از من خواسته بود تا راضی شوم و او به جبهه برود اما دلم به رفتنش راضی نمی شد. وقتی این حرف را شنیدم : برو مادر! رضایت می دهم  که به جبهه بروی.» او با خوشحالی پیشانیم را بوسید و رفت تا آماده رفتن به جبهه شود. ✍ : مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آخرین بار جمال را در اواخر مهرماه در دیدم . من از ابتدای جنگ در جبهه ی غرب بودم اما در سال ۱۳۶۲ برای یک ماموریت راهی قلاجه داده شدم . خیلی دنبال جمال گشتم اما نتوانستم او را پیدا کنم لحضات غروب بود آماده شده تا با دوستام برگردم . در همان موقع دیدم یک نفر از دور می آید ، مطمئن بودم که جمال است جمال امد و همدیگر را در آغوش کشیدیم چقدر این پسر بود . جلوی من که برادر بزرگ ترش بودم خجالت می کشید که سرش را بالا بگیرد . به من گفت : این نامه برای شما و خانواده است بعد هم یک پاکت را به من داد . من مطمئن شدم که جمال دیگر برنمی گردد . برای همین او را در آغوش گرفتم و لحظاتی در این حالت بودیم . خلاصه روزها گذشت یک ماه بعد هم خبر شدن جمال به ما رسید اما در آن نامه که جمال به حساب می آمد نوشته شده بود ✍ : جواد محمد شاهی برادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دانشجوها حال عجیبی داشتند. آمده بودند سر مزار علی فاتحه بخوانند. غریبه بودند. پرسیدم: «با شهید چگونه آشنا شدید؟» گفتند: «اصلاً ما نمی‌دانستیم شهید شده. چند وقت پیش، آمد و ما را راهنمایی کرد و دربارۀ رعایت و با ما سخن گفت و رفت. این اتفاق واقعی بود نه در عالم خواب! آرامش عجیبی داشت. وقتی دربارۀ ایشان تحقیق کردیم گفتند !» ✍ : برادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
«آقا مهدی و را می‌گرفت، یکروز در جبهه حاج عمران، ناهار قرارگاه مرغ بود، آقا مهدی که با سر و وضعی خاکی و و خسته از خط برگشته بود، به سر سفره آمد و تا چشمش به غذا افتاد، گفت آیا هم الآن مرغ می‌خورند؟ و وقتی با سکوت همرزمان خود مواجه شد، مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج اکتفا کرد.»  ✍ : یکی از همرزمان شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما هم محلی، هم سن و سال و هم بازی بودیم. نورمحمد پسری باهوش بود. با موتور ، قایقی درست کرده بود و بازی می کردیم. سال ۶۵ بود که به جبهه ی فاو اعزام شدیم. نورمحمد ، لشکر ۱۹ فجر بود و سنگرش ، کنار سنگر ما بود. او در لشکر ، دیدبانی به نام بود ، چون محال بود گرایی بدهد و به هدف نخورد. او در فاو ، جایی که به سه راه مرگ مشهور بود به رسید . بعدها در جزیره ی مجنون ، یک دکل دیدبانی به نام بنا شد. ✍ : نصرالله عظیمی 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خرمشهر تازه آزاد شده بود. محمدعلی از برگشت. دستش را از گردنش آویزان کرده بود. او و یعقوبعلی هر دو در عملیات حضور داشتند. سرش را در دستانم گرفتم و پیشانی اش را بوسیدم. سراغ را از او گرفتم. سکوت کرد و چیزی نگفت. نگران شده بودم. دوباره سؤالم را تکرار کردم: ان شاءالله به زودی میاد. چند روز که گذشت،یعقوبعلی با سر پانسمان شده آمد. از ناراحتی گریه کردم. از هر دوی آنها شاکی بودم که چرا به ما اطلاعی نداده اند. یعقوبعلی اشکهای مرا دید و گفت: خوبه حالا! مگه چی شده؟ شکر خدا هر دومون که . وقتی دید که با این حرف ها آرام نمیشوم گفت: اگه قبل از عمل جراحی من رو می دیدی چی کار میکردی؟ موقع رفتن به اتاق عمل پرستارها برام گریه میکردند و نگرانم بودند. نگو خواهر خودم از پرستارها هم دل نازک تره! ✍ : معصومه محمدی خواهر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
بیست و پنجم مردادماه سال 1365، در ارتفاعات قلاویزان مستقر بودیم . یک کمین حساس در آن جا بود که به نوبت از آن می کردیم. شب 22بهمن ، همزمان با پیروزی نظام مقدس جمهوری اسلامی اقدام به پرتاب منور و شلیک گلوله کرده و به شادی پرداختیم . عراقی ها که از این اقدام رزمندگان اسلام به خشم آمده بودند ، اقدام به شلیک گلوله های توپ و تانک کردند. یک گلوله ی آر پی چی 7 در کنار ما منفجر شد. سنگر فرو ریخت و صدای (ع) و آه و ناله بلند شد. از گروه 5 نفری ما ، 3 نفر به شدت زخمی شده بودند و به فیض نائل آمده بود. دستگاه بی سیمی که در دست شهید خالدی بود ، به طور کلی از بین رفته بود. نمی توانستم درخواست کمک کنم . زخمی ها را یک گوشه جمع کردم. یک چفیه و یک پتو هم روی پیکر شهید خالدی انداختم . ماه طلوع کرد ، با سه زخمی و یک شهید مانده بودم. صدای پایی را شنیدم ، اسلحه را از ضامن خارج کردم و مراقب اوضاع بودم 3 نفر جلوی سنگر ظاهر شذند. آن ها نیز به حالت کاملاً دفاعی درآمدند. من که به موقعیت آن ها تسلط داشتم ، آنها را کردم ، خودی بودند. گفتم من این جا هستم ، فوراً به کمک من بیایید . بلافاصله به کمک من امدند و از وضعیت پیش آمده تعجب کردند. گفتم شما زخمی ها را هر چه سریع تر از اینجا ببرید، من پیش شهید می مانم. آنها زخمی ها را بردند و قرار شد سریع برگردند. نزدیک های صبح بود ، حدود 5 ساعت از رفتن آنها گذشته بود. وقت شده بود ، این را از روی ستاره ها حدس زدم . در سنگر بود و . تنهامن بودم و یک شهید و یک سنگر و سکوتی که هر بار صدای شلیک گلوله ای آن را بر هم می زد. صدای شنیدم ، تعجب کردم . تعجبم هنگامی زیاد شد که صدای اذان در نزدیکی پیکر پاک شهید خالدی بود. بیشتر متعجب شدم . چند بار دیگر صدای اذان را شنیدم با خودم فکر کردم که شاید او هنوز زنده باشد و فقط زخمی شده است. امابا چشمان خودم دیده بودم که پیکر شهید و سرش کاملاً متلاشی شده بود. از چیزهایی را شنیده بودم اما هرگز واقعیت را ندیده بودم . یک ساعت بعد برادران برگشتند. ماجرا برای آنها تعریف کردم . آنها گفتند زیاد تعجب نکن! ما نیز بارها از این موارد شنیده ایم و یک بار با این مسأله روبرو شده ایم . بعدها شنیدم که ایشان بوده اند و همواره با اذان می گفته اند. 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
"روزی علیرضا مرا خواست و گفت او مرا اذیت می کند. به او گفتم چطور؟ او که خیلی است. گفت من مسایل را از چند راه حل می کنم بعد این پسر می گوید من هم می خواهم مسأله را حل کنم. وقتی پای تخته می آید آن را از یک راه دیگر حل می کند. من از شما می خواهم از او بخواهید این کار را نکند چون من سر کلاس می شوم. " ✍ : پدر شهید ناهیدی 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من به عنوان ، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز یک دست لباس سبز به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤال‌های زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود. در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب می داد: « . زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد و نه بنا!» ✍ : مادر شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
( ) روزی از (رضا)پرسیدم : تابه حال چندبار مجروح شدی؟ تبسمی کرد و گفت: ! و اگر خدا بخواهد ٬در مرتبه دوازدهم شهید می شوم. او همانطور که وعده داده بود، مدتی بعد در منطقه( ) به وسیله راه جاودانگی را در پیش گرفت..... 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398