✍ #خاطرات_افلاکیان
شهید سعید صدیق یک جوان خیلی لاغر و اصطلاحا ترکه ای بود . من یادمه یک سری که برای آموزش رفته بودیم ، یک اژدر بنگال دستش بود و داشت میدوید ولی وقتی پاهاش رو که نگاه میکردیم ، مثل نی قلیون بود و خیلی ماهیچه هایش دیده نمی شد.
من تعجب کرده بودم و نمی فهمیدم چطور با این توان داشت میدوید و #اژدربنگال هم دستش بود . عجیب بود که طوری استقامت میکرد که من کم می آوردم پیشش . علیرغم اینکه به فیزیکش و ظاهر بدنش نمی خورد ولی انقدر با اراده زحمت کشیده بود که باقدرت بدنی بالایی ظاهر شد .
اون روز یادمه مسیر را طی می کرد و هنوز برای من قابل فهم نیست که چطور میتونست بدون که بخوابه اینقدر پرقدرت کار کنه .
برام خیلی عجیب بود که سعید صدیق با اون #جثه_ی_لاغرش که البته قدش بلند بود اما با اون نحیفی و لاغریش ، این همه قدرت رو از کجا می اورد !
به نظرم این ها ( #شهدا) از روح بزرگی که داشتن کمک می گرفتن .
🌷 #شهید_سعید_صدیق🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
بعد از عملیات والفجر 10 در کوه های پوشیده ازبرف کردستان در وضعیت پدافندی قرار گرفته بودیم که نیم ساعت زودتر از وقت اذان بیدار شدم و به سراغ علی رضا رفتم که با هم فریضه #نماز_صبح را بجا آوریم، که ایشان را جستجو کردم ، دیدم در بین دو صخره با وجود #برف و #کولاک ، اورکت خود را به زیر انداخته بود و در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت در حال #نماز_شب بود و آنقدر با پروردگار خویش #عاشقانه راز و نیاز می کرد که محو تماشای ایشان شدم و در قنوت نماز به رابطه ایشان با معبودش #غبطه می خوردم.
✍ #راوی : برادر شهید
🌷 #شهید_علیرضا_زمانی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
حکایتی از شهیدی که میخواست همانند امام حسین(ع) شهید شود
خواستم به مجروحی که تشنگی را در چهرهاش مشاهده کردم آب بدهم، اما دکتر مخالفت کرد. گاز را داخل یک رسیور آب فرو بردم و چلاندم و با گاز خیس لب و زبانش را مرتب مرطوب میکردم. علی رغم دستور دکتر، گاز را این دفعه کمی آب دارتر روی لبهایش گذاشتم. طوری که حتی چند قطره آب در دهانش چکید. آب را بیرون زد و گفت: روزهام را با این آبها باطل نمیکنم. من سر #سفره_ی_مولایم افطار میکنم.
دست روی جراحاتش گذاشتم و گفتم: تو را به مولایت قسم، مرا هم سر سفره ی مولای مظلوم مان یاد کن! او سرش را به علامت مثبت تکان داد و لبهایش تکان خورد. برایش آب آوردم، نخورد. حتی حاضر نشد لبهایش خیس شود.
گاز خیس و یک تکه یخ روی #لب و #قلب او گذاشتم تا شاید کمی از تشنگیاش برطرف شود و از دیدن آنها رفع تشنگی کند و مرهمی باشد بر گلوی خشک و تشنهاش. نگاهم به چهرهاش بود که با نگاه خاصی گفت: - #السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله! و بعد از چند لحظه یا حسین (ع) گویان سفر کرد و مثل مولایش #تشنه_لب به شهادت رسید.
لبانش را کمی باز کردم و چند قطره آب سرد را در دهانش چکاندم. آب از بین دندانهایش که روی هم قفل شده بود و از لابه لای لبهایش بیرون آمد. او روزهاش را با گلوله و ترکش و خون افطار کرد. در سالهای جنگ کمتر شهیدی را دیدم که آخرین لحظاتش را بدون نام ائمه (ع) گذرانده باشد.
✍ #برشی_از_خاطرات_بانو_عزت_قیصری، از شیرزنان کردِ حاضر در دفاع مقدس در خصوص نحوه شهیدی که مثل اربابش با تشنگی شهید شد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
جنگ تازه شروع شده بود و همان موقعه هم وقت امتحانات ما بود من و شهید #همکلاسی بودیم
با هم که دم درمنزلشان با پدر شهید نشسته بودیم که محمد گفت من میخوام بروم جبهه که نگاه من با شهید یه لحظه گره خورد ازچشمانش فهمیدم که از ته دل عازم جبهه است که پدر مرحومش فرمود عزیزم #دفاع_از_میهن_خویش کار هر فردی می باشد ولی الان موقعه امتحانات است بعد از امتحانات میتونی شما هم در جنگ شرکت کنید گویا او میخواست در #امتحان_اللهی هم هر چه زودتر سر بلند بیرون بیاید
#روحش_شاد ویادش در دلها همیشه زنده باد
#روایت_گر:حسنعلی نعمتی فرد دوست شهید
🌷 #شهید_محمد_امیری_فر🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#به_ماه_نگاه_کن!!( #خاطره_ای_زیبا_از_شهید )
شب عملیات مسلم بن عقیل(علیه السلام) اوضاع خیلی به هم ریخته بود و نیرو ها شدیدا مشغول اجرای دستورات فرماندهان خود بودند .در همین گیر و دار ناگهان چشمم به همت افتاد.دیدم ساکت و آرام همین طور که به آسمان نگاه می کند، #اشک میریزد.تعجب کردم."گفتم حتما مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای پیروزی توی عملیات کمک می گیره."به هر حال کنجکاوی باعث شد که بوم سراغش،از او پرسیدم:" #چیه_حاجی چرا گریه میکنی؟"
به آسمان اشاره کرد و گفت:"به ماه نگاه کن."
نگاهی به ماه انداختم و گفتم:"خب،چی شده؟"
#گفت:"ماه لحظه به لحظه بچه ها رو همراهی می کنه.هر جا اونا توی دید دشمن قرار می گیرن،ماه می ره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارن،ماه میاد و همه جارو روشن میکنه.می بینی #لطف_خدا رو که چطور شامل حال ما میشه؟حالا فهمیدی برا چی اشکم در اومده؟"
او رفت و این #امداد_غیبی را از پشت بیسیم به اطلاع فرمانده گردان ها هم رساند و آن ها را متوجه حرکت ابر و ماه کرد.دقایقی بعد صدای گریه ی همه ی آن ها ار پشت #بی_سیم شنیده می شد.
✍ #نقل_از : محمد جوانبخت
🌷 #شهید_محمد_ابراهیم_همت🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
یادم میآید یک بار گفتم #فرمانده دستور عقبنشینی نمیدهید؟ #خندید و #گفت: چرا عقبنشینی؟ ما در #نقطه_حساسی_از_تاریخ هستیم و چشم امید امام و 30 میلیون ایرانی به ما است.🌷
✍ #راوی : همرزم شهید
🌷 #شهید_حسن_علیمردانی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
نوبت تو هم می رسد!
برادرم احمد ازمن بزرگتر بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم. زمانی که به خدمت رفت، خیلی تنها ودلتنگش شدم. انگار چیز گران بهایی را گم کرده بودم. بی قرار و بی طاقت بودم. دنبال بهانه ای بودم گریه کنم و سبک شوم. اولین مرخصی اش را آمد، ازخوشحالی بال در آورده بودم. ازکنارش تکان نمی خوردم. چند تا #پوکۀ_فشنگ برایم آورده بود و از سربازی برایم می گفت. چنان شیفته شده بودم که گفتم ای کاش من هم همراهت می آمدم. خندید و گفت : نگران نباش نوبت تو هم می رسد! دین ما و انقلاب اسلامی آنقدر #دشمن دارد که جنگیدن با آن ها به توهم می رسد. پانزده روز از رفتن به جبهه در آخرین مرخصی او گذشته بود که خبر #شهادتش را به ما دادند.
✍ #راوی : آقای صلاح قوامی، برادر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
یکی از دخترهای خوب فامیل در شرف ازدواج بود و خانواده اش پیغام داده بودند که ما هم مطلع باشیم، زیرا از دوران کودکی حرف هایی انجام گرفته بود.
من برای رساندن پیغام به #خوابگاه_حکمت رفتم. خودش نبود چند نفر از دوستانش در اتاق بودند، با هم صحبت کردیم و من قبل از مراجعت حکمت از دوستانش جویا شدم که آیا حکمت کسی را در دانشگاه برای ازدواج در نظر دارد یا خبر؟ جوابشان #منفی بود.
مراجعه به اتاق خیلی زیاد بود و همگی سراغ حکمت را می گرفتند دوستانشان معتقد بودند این اتاق " #اتاق_مادر " است. زیرا همه تصمیم گیری ها و برنامه ریزی ها از این اتاق نشات می گیرد.
بالاخره حکمت آمد و از دیدن من هم خیلی تعجب کرد. هندوانه ای خریده بودم. همگی نشستیم و با شوخی ها و شیطنت های هم اتاقی های حکمت هندوانه خورده شد و بعد اتاق خلوت گردید.
من منظورم را از آمدن به تهران برای حکمت گفتم. او گویا همه برنامه هایش آماده است و تصمیم های مصمم اش را از قبل گرفته است. گفت: «اولا درد دانشجو را دانشجو می داند و بعد هم من باید در جبهه ها حضور داشته باشم تا پیروزی کامل و بعد از آن ها باید در #جبهه_های_جنگ_لبنان حاضر شوم و با #اسرائیل کار را یکسره کنیم، بنابراین فعلا فرصتی برای ازدواج باقی نمی ماند.»
✍ # راوی : خواهر شهید
🌷 #شهید_حکمت_الله_یارقلی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
🌹 #نذر_شهادت
میگفت نذر کرده ام که #شهید بشوم . در راه خدا شهید شوم اما اسیر نشوم. او همیشه ما را به #صبر و #استقامت در برابر مشکلات دعوت می کرد. بسیار زیبا و محکم سخن می گفت. {حسن} همیشه به #یاد_خدا بود و همیشه می گفت در زمان جمگ زیر پتو مردن خوب نیست بایستی گوش به فرمان رهبرمان #حضرت_امام_خمینی (رحمت الله علیه) باشیم و بایستی برادرهایم را هم به عنوان #نیرو همراه خودم ببرم که قلب امام شاد باشد.
✍ #راوی : مادر شهید
🌷 #شهید_حسن_راستین🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#صحبت_با_زمین
وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه برنمیگردد.
بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شدهای و وظیفهی خودت را ادا کردهای؛ اینجا بمان. اینجا هم کار هست. باید در #پشت_جبهه و در #سنگر_تحصیل مبارزه کنی.»
فقط میخندید و گاهی میگفت: «توی جبهه آدم میتواند به جایی برسد که با زمین صحبت کند، با باد صحبت کند و از آنها جواب بشنود، آنوقت شما میخواهید من به #جبهه نروم؟!»
🌷 #شهید_حسینعلی_عالی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
بهمن همیشه به #محلههای_فقیرنشین میرفت و به مردم سر میزد و پای درد و دلشان مینشست. خوب به خاطر دارم در شبهای سرد زمستان یه طور معمول بهمن باقیماندهی غذای نیروهای سپاه را عقب خودرو میگذاشت و در محلههای فقیرنشین شهر میبرد و بین فقرا #تقسیم میکرد.
✍ #راوی:همرزم شهید
🌷 #شهید_بهمن_درولی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
مادر که به دیدن زن همسایه رفته بود با تعجب پرسید: «همسایه کی لباساتو شسته رو بند انداخته!؟»
خانم همسایه جواب داد: «من که کسی رو ندارم خودم هم که #زمینگیرم کاری ازم برنمیآد. خدا خیرش بده آقامهدی شما را! دیروز آمد اینجا کلی کار کرد و لباس شست، خدا ایشالا حفظش کنه. راستی الآن کجاست؟»
مادر جواب داد: «بچم مرخصیش تموم شد امروز صبح دوباره رفت #جبهه.»
✍ #راوی:جعفرمرشدی – برادر شهید
🌷 #شهید_محمدمهدی_مرشدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398