eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
566 دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سعید صدیق یک جوان خیلی لاغر و اصطلاحا ترکه ای بود . من یادمه یک سری که برای آموزش رفته بودیم ، یک اژدر بنگال دستش بود و داشت میدوید ولی وقتی پاهاش رو که نگاه میکردیم ، مثل نی قلیون بود و خیلی ماهیچه هایش دیده نمی شد. من تعجب کرده بودم و نمی فهمیدم چطور با این توان داشت میدوید و هم دستش بود . عجیب بود که طوری استقامت میکرد که من کم می آوردم پیشش . علیرغم اینکه به فیزیکش و ظاهر بدنش نمی خورد ولی انقدر با اراده زحمت کشیده بود که باقدرت بدنی بالایی ظاهر شد . اون روز یادمه مسیر را طی می کرد و هنوز برای من قابل فهم نیست که چطور میتونست بدون که بخوابه اینقدر پرقدرت کار کنه . برام خیلی عجیب بود که سعید صدیق با اون که البته قدش بلند بود اما با اون نحیفی و لاغریش ، این همه قدرت رو از کجا می اورد ! به نظرم این ها ( ) از روح بزرگی که داشتن کمک می گرفتن . 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از عملیات والفجر 10 در کوه های پوشیده ازبرف کردستان در وضعیت پدافندی قرار گرفته بودیم که نیم ساعت زودتر از وقت اذان بیدار شدم و به سراغ علی رضا رفتم که با هم فریضه را بجا آوریم، که ایشان را جستجو کردم ، دیدم در بین دو صخره با وجود و ، اورکت خود را به زیر انداخته بود و در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت در حال بود و آنقدر با پروردگار خویش راز و نیاز می کرد که محو تماشای ایشان شدم و در قنوت نماز به رابطه ایشان با معبودش می خوردم. ✍ : برادر شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حکایتی از شهیدی که می‌خواست همانند امام حسین(ع) شهید شود خواستم به مجروحی که تشنگی را در چهره‌اش مشاهده کردم آب بدهم، اما دکتر مخالفت کرد. گاز را داخل یک رسیور آب فرو بردم و چلاندم و با گاز خیس لب و زبانش را مرتب مرطوب می‌کردم. علی رغم دستور دکتر، گاز را این دفعه کمی آب دارتر روی لب‌هایش گذاشتم. طوری که حتی چند قطره آب در دهانش چکید. آب را بیرون زد و گفت: روزه‌ام را با این آبها باطل نمی‌کنم. من سر افطار می‌کنم. دست روی جراحاتش گذاشتم و گفتم: تو را به مولایت قسم، مرا هم سر سفره ی مولای مظلوم مان یاد کن! او سرش را به علامت مثبت تکان داد و لب‌هایش تکان خورد. برایش آب آوردم، نخورد. حتی حاضر نشد لب‌هایش خیس شود. گاز خیس و یک تکه یخ روی و او گذاشتم تا شاید کمی از تشنگی‌اش برطرف شود و از دیدن آنها رفع تشنگی کند و مرهمی باشد بر گلوی خشک و تشنه‌اش. نگاهم به چهره‌اش بود که با نگاه خاصی گفت: - ! و بعد از چند لحظه یا حسین (ع) گویان سفر کرد و مثل مولایش به شهادت رسید. لبانش را کمی باز کردم و چند قطره آب سرد را در دهانش چکاندم. آب از بین دندان‌هایش که روی هم قفل شده بود و از لابه لای لب‌هایش بیرون آمد. او روزه‌اش را با گلوله و ترکش و خون افطار کرد. در سال‌های جنگ کمتر شهیدی را دیدم که آخرین لحظاتش را بدون نام ائمه (ع) گذرانده باشد. ✍ ، از شیرزنان کردِ حاضر در دفاع مقدس در خصوص نحوه شهیدی که مثل اربابش با تشنگی شهید شد کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
جنگ تازه شروع شده بود و همان موقعه هم وقت امتحانات ما بود من و شهید بودیم با هم که دم درمنزلشان با پدر شهید نشسته بودیم که محمد گفت من میخوام بروم جبهه که نگاه من با شهید یه لحظه گره خورد ازچشمانش فهمیدم  که از ته دل عازم جبهه است که پدر مرحومش فرمود عزیزم کار هر فردی می باشد ولی الان موقعه امتحانات است بعد از امتحانات میتونی شما هم در جنگ شرکت کنید گویا او میخواست در هم هر چه زودتر سر بلند بیرون بیاید ویادش در دلها همیشه زنده باد :حسنعلی نعمتی فرد دوست شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
!!( ) شب عملیات مسلم بن عقیل(علیه السلام) اوضاع خیلی به هم ریخته بود و نیرو ها شدیدا مشغول اجرای دستورات فرماندهان خود بودند .در همین گیر و دار ناگهان چشمم به همت افتاد.دیدم ساکت و آرام همین طور که به آسمان نگاه می کند، میریزد.تعجب کردم."گفتم حتما مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای پیروزی توی عملیات کمک می گیره."به هر حال کنجکاوی باعث شد که بوم سراغش،از او پرسیدم:" چرا گریه میکنی؟" به آسمان اشاره کرد و گفت:"به ماه نگاه کن." نگاهی به ماه انداختم و گفتم:"خب،چی شده؟" :"ماه لحظه به لحظه بچه ها رو همراهی می کنه.هر جا اونا توی دید دشمن قرار می گیرن،ماه می ره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارن،ماه میاد و همه جارو روشن میکنه.می بینی رو که چطور شامل حال ما میشه؟حالا فهمیدی برا چی اشکم در اومده؟" او رفت و این را از پشت بیسیم به اطلاع فرمانده گردان ها هم رساند و آن ها را متوجه حرکت ابر و ماه کرد.دقایقی بعد صدای گریه ی همه ی آن ها ار پشت شنیده می شد. ✍ : محمد جوانبخت 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یادم می‌­آید یک بار گفتم دستور عقب‌نشینی نمی­‌دهید؟ و : چرا عقب‌نشینی؟ ما در هستیم و چشم امید امام و 30 میلیون ایرانی به ما است.🌷 ✍ : همرزم شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نوبت تو هم می رسد! برادرم احمد ازمن بزرگتر بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم. زمانی که به خدمت رفت، خیلی تنها ودلتنگش شدم. انگار چیز گران بهایی را گم کرده بودم. بی قرار و بی طاقت بودم. دنبال بهانه ای بودم گریه کنم و سبک شوم. اولین مرخصی اش را آمد، ازخوشحالی بال در آورده بودم. ازکنارش تکان نمی خوردم. چند تا برایم آورده بود و از سربازی برایم می گفت. چنان شیفته شده بودم که گفتم ای کاش من هم همراهت می آمدم. خندید و گفت : نگران نباش نوبت تو هم می رسد! دین ما و انقلاب اسلامی آنقدر دارد که جنگیدن با آن ها به توهم می رسد. پانزده روز از رفتن به جبهه در آخرین مرخصی او گذشته بود که خبر را به ما دادند. ✍ : آقای صلاح قوامی، برادر شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکی از دخترهای خوب فامیل در شرف ازدواج بود و خانواده اش پیغام داده بودند که ما هم مطلع باشیم، زیرا از دوران کودکی حرف هایی انجام گرفته بود. من برای رساندن پیغام به رفتم. خودش نبود چند نفر از دوستانش در اتاق بودند، با هم صحبت کردیم و من قبل از مراجعت حکمت از دوستانش جویا شدم که آیا حکمت کسی را در دانشگاه برای ازدواج در نظر دارد یا خبر؟ جوابشان بود. مراجعه به اتاق خیلی زیاد بود و همگی سراغ حکمت را می گرفتند دوستانشان معتقد بودند این اتاق " " است. زیرا همه تصمیم گیری ها و برنامه ریزی ها از این اتاق نشات می گیرد. بالاخره حکمت آمد و از دیدن من هم خیلی تعجب کرد. هندوانه ای خریده بودم. همگی نشستیم و با شوخی ها و شیطنت های هم اتاقی های حکمت هندوانه خورده شد و بعد اتاق خلوت گردید. من منظورم را از آمدن به تهران برای حکمت گفتم. او گویا همه برنامه هایش آماده است و تصمیم های مصمم اش را از قبل گرفته است. گفت: «اولا درد دانشجو را دانشجو می داند و بعد هم من باید در جبهه ها حضور داشته باشم تا پیروزی کامل و بعد از آن ها باید در حاضر شوم و با کار را یکسره کنیم، بنابراین فعلا فرصتی برای ازدواج باقی نمی ماند.» ✍ # راوی : خواهر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌹 میگفت نذر کرده ام که بشوم . در راه خدا شهید شوم اما اسیر نشوم. او همیشه ما را به و در برابر مشکلات دعوت می کرد. بسیار زیبا و محکم سخن می گفت. {حسن} همیشه به بود و همیشه می گفت در زمان جمگ زیر پتو مردن خوب نیست بایستی گوش به فرمان رهبرمان (رحمت الله علیه) باشیم و بایستی برادرهایم را هم به عنوان همراه خودم ببرم که قلب امام شاد باشد. ✍ : مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه بر‌نمی‌گردد.  بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شده‌ای و وظیفه‌ی خودت را ادا کرده‌ای؛ این‌جا بمان. این‌جا هم کار هست. باید در و در مبارزه کنی.» فقط می‌خندید و گاهی می‌گفت: «توی جبهه آدم می‌تواند به جایی برسد که با زمین صحبت کند، با باد صحبت کند و از آن‌ها جواب بشنود، آن‌وقت شما می‌خواهید من به نروم؟!» 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بهمن همیشه به می‌رفت و به مردم سر می‌زد و پای درد و دلشان می‌نشست. خوب به خاطر دارم در شب‌های سرد زمستان یه طور معمول بهمن باقی‌مانده‌ی غذای نیروهای سپاه را عقب خودرو می‌گذاشت و در محله‌های فقیرنشین شهر می‌برد و بین فقرا می‌کرد. ✍ :همرزم شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مادر که به دیدن زن همسایه رفته بود با تعجب پرسید: «همسایه کی لباساتو شسته رو بند انداخته!؟» خانم همسایه جواب داد: «من که کسی رو ندارم خودم هم که کاری ازم برنمی‌آد. خدا خیرش بده آقامهدی شما را! دیروز آمد اینجا کلی کار کرد و لباس شست، خدا ایشالا حفظش کنه. راستی الآن کجاست؟» مادر جواب داد: «بچم مرخصیش تموم شد امروز صبح دوباره رفت .» ✍ :جعفرمرشدی – برادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398