eitaa logo
أین بقیة الله...
137 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
417 ویدیو
18 فایل
سلام بر #صاحب_اختیارمان اینجا پایگاه مجازی #امام_زمان_عج است با #صلوات وارد شوید... #کپی برداری به هر نحوی #جایز است. کانال دوم ما مشاوره آنلاین @Hamdeli_313 #خادم کانال @Shahidane ارسال به ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/16154425941110
مشاهده در ایتا
دانلود
أین بقیة الله...
#السلام_علی_المهدی برنامه ی روز #پنج_شنبه کانال #بقیة_الله : ✅تشرف یافتگان آن #حضرت همراه ما باشید
🌸🍃ملاقات با امام زمان🌸🍃 آقای حاج که از دوستداران علیهم السلام بود، داستان را در به محضر علیه السلام چنین نقل کرد: در سال ۴٩ به رفتم. دوست داشتم آقا و را در آنجا زیارت کنم. چون شنیده بودم، طبق هر سال عليه السلام در مراسم حج شرکت نموده و اعمال را به جای می آورند. ✨💫✨ در مقام نشسته، به ذکر و مشغول بودم که ناگاه جذبه ولایت مرا جذب و به یاد علیه السلام افتادم. گویا کسی به من گفت: اگر می خواهی آن را ببینی، یک ختم بگیر. شروع کردم به ختم . بعد از آنکه یک دوره، فرستادم، دیدم یک سفیدپوش که پیراهن بلند تمیزی پوشیده و یک دستار از چپ به راست انداخته، آمد. در دلم گفتم: نکند این ارواحنا فداه باشد. مخصوصا یاد دارم خوش چهره ای بود که خالی هم به رخسارش بود. ✨💫✨ کردم، جوابم را داد و مانند یک نفر فارسی زبان از من احوالپرسی کرد، جواب دادم. من متوجه او بودم که چه می کند، جلو من قرار گرفت و اول شروع کرد به خواندن و بعد از نماز شروع کرد به دعای . من هم با شروع به خواندن کردم... 💥یک به یک اسامی را بیان کرد تا رسید به مبارک خودش، من در فکر بودم که چه می کند، دیدم یک دست بر سر گذاشت و یک دست به جلو روی مبارک و مشغول شد. هرچه گوش دادم ببینم آیا اسم را می برد، نفهمیدم. ولی می ریخت و مطالبی می فرمود که من متوجه نمی شدم. سپس اراده کرد تا برود. نگاهی به من فرمود و با من و کرد. من به دنبالش رفتم ببینم خود هست یا نه و به کجا می رود؟ چند قدمی در بین جمعیت دنبالش رفتم. ناگاه مقداری سودانی که روی زمین افتاده بود نظرم را جلب کرد. وقتی سرم را بلند کردم دیگر را ندیدم. ✨💫✨ شروع کردم در فراق اشک ریختن و یقین کردم که آن شخص خود بودند. شرایط قبل از رؤیت ایشان را در ذهن بررسی کردم دیدم قبل از آمدن کسی از جلو، اصلا رفت و آمد نمی کرد و از پشت سر هم مرا اذیت نمی کردند و تنه نمی خوردم و جای ما راحت بود و با رفتن آقا دو مرتبه همان تهاجم جمعیت شروع شد. و باز با توجه به این نکته که نام مبارک خود را نگفت و آن مطالبی که من نفهمیدم و دعاهای مخصوصی که خواند، برایم ثابت شد که ایشان حضرت علیه السلام بوده اند. 📗شیفتگان ص١٨٢ 👇👇👇 @yaran_mahdi_313 👆👆👆
أین بقیة الله...
👆👆👆 💞#آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت8⃣3⃣ اكنون نگاهى به تو مى كنم. تو ديگر خ
👆👆👆 💞 ⃣3⃣ هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است; ما بايد تا روز صبر كنيم. چرا روز ؟ (ع) همه جزئيّات را به من گفته است. روز كشتى كنيزان از رود دجله به بغداد مى رسد. عجله نكن! دجله رود پر آبى است كه از مركز شهر مى گذرد، از شمال وارد مى شود و از جنوب اين خارج مى شود. كشتى هاى كوچك در آن رفت و آمد دارند اكنون مليكا در راه است. خوشا به حال او! همه زنان دنيا بايد به او حسرت بخورند. درست است كه الآن اسير است; امّا به زودى همه اسير نگاه او خواهند شد. بايد صبر كنيم تا روز فرا رسد چند روز مى گذرد، همراه با بِشر به كنار رود مى رويم. چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از پياده مىكنند آنها در آخرين جنگ روم اسير شده اند كنيزان را در كنار رود مى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند. ما چگونه مى توانيم در ميان اين همه كنيز، را پيدا كنيم؟ رو به من مى كند و مى گويد: اين قدر عجله نكن! همه چيز درست مىشود بِشر به سوى يكى از مى رود. از او سؤال مى كند آيا شما آقاى را مى شناسى؟ آرى، آنجا را نگاه كن! آن مرد قد بلند كه آنجا ايستاده است، نَحّاس است ما به سوى او مى رويم. او مسئول فروش گروهى از است بِشر از ما مى خواهد تا گوشه اى زير سايه بنشينيم. ساعتى مى گذرد، كنيزان يكى پس از ديگرى فروخته مى شوند. فقط چند كنيز ديگر مانده اند. يكى از آنها صورتش را با پارچه اى پوشانده است. يك نفر به اين سو مى آيد، مثل اينكه يكى از تاجران است كه هوس خريدن كنيز كرده است مرد تاجر رو به نحّاس مى كند و مى گويد: من آن كنيز را مى خواهم بخرم! براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟ سيصد سكّه ! باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست. صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ ! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ ديگر برو نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به هم سخن مى گويد.
أین بقیة الله...
👆👆👆 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت9⃣3⃣ هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه ا
👆👆👆 💜 😘 ⃣4⃣ ــ من آن را مى خواهم بخرم! ــ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟ ــ سيصد سكّه ! ــ باشد، قبول است، سكّه هاى را بده تا بشمارم. ــ بيا اين هم سه كيسه ! در هر كيسه، صد سكّه . صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر زمان هم باشى به تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ ديگر برو. نحّاس تعجّب مى كند، اين رومى به عربى هم سخن مى گويد. او جلو مى آيد و به مى گويد: ــ درست شنيدم، تو به زبان عربى سخن مى گويى؟ ــ آرى. ــ نكند تو هستى؟ ــ نه، من هستم. ولى زبان را ياد گرفته ام. مرد تاجر جلو مى آيد و به مى گويد: حالا كه اين كنيز حرف مى زند، حاضر هستم پول بيشترى برايش بدهم. بار ديگر صداى به گوش مى رسد: يك بار به تو گفتم من به تو در نمى آيم. رو به كنيز مى كند و مى گويد: ــ يعنى چه؟ آخر من بايد تو را بفروشم و پول آن را تحويل دهم. اين طور كه نمى شود. ــ چرا عجله مى كنى؟ من كسى هستم كه او خواهد آمد. ...
أین بقیة الله...
👆👆👆 #آخرین_عروس💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت4⃣8⃣ خداوند مى خواست تا همه اهل آسمانها، مقام
👆👆👆 ⃣8⃣ من هستم كه در وجود اين گل، زيبايى همه گل ها را نهاده ام من مى خواهم با يك ، بهار بياورم، آن هم كه خزانى ندارد ! همه بر او سلام كنيد كه او هستى است. رسم است وقتى به دنيا مى آيد او را روى دست فاميل و دوستان قرار مى دهند و هر كسى هديه اى به عنوان چشم روشنى مىدهد معلوم است هر كس كه اين را بيشتر دوست داشته باشد هديه و چشم روشنىِ بهترى مى دهد هيچ كس (عج) را به اندازه خدا دوست ندارد خدا از هستى، منتظر آمدن اين گل بود. به همه مژده آمدن او را داده بود اكنون، (عج)، مهمان خدا شده است. به راستى به او چه هديه و چشم روشنى خواهد داد؟ متحيّر ايستاده است، فرشتگان منتظرند، همه هستى، است (عج) در پيشگاه خدا ايستاده است. كه ناگهان، از غيب صدايى مىرسد "مَرحَباً بِكَ عَبْدى خدا با (عج) با زبان عربى سخن گفت. مى دانم دوست دارى بدانى معناى اين جمله چه مىشود ! ترجمه اين جمله اين است: خوش آمدى بنده من! مى بينم كه نگاهم مىكنى؟ تو به اين ترجمه ساده قانع نمى شوى و دارى تا اين جمله را براى تو بيشتر توضيح بدهم. عزيزم! براى اين عبارت بايد مثالى بزنم: فرض كن چند روزى است كه با يك نفر آشنا شده اى. يك روز در خانه نشسته اى و صداى زنگ را مىشنوى بلند مى شوى و در را باز مى كنى. مى بينى همان جديد توست. او را به داخل دعوت مى كنى و به او مى گويى: خوش آمدى امّا يك وقت است يك دارى كه سال هاست او را مى شناسى. او عزيزترين توست. او در زندگى بارها در مشكلات به تو كمك مادى و كرده است. تو خيلى مديون او هستى و مدّتى است او را نديده اى و دلت برايش تنگ شده است فرض كن كه او الآن درِ را مىزند، برمى خيزى و به سوى درِ مى روى. باور نمى كنى. ذوق مى كنى. او را در بغل مى گيرى. شوق مى ريزى و با تمام وجودت مى گويى خوش آمدى تو به هر دو نفر خوش آمد گفتى; امّا اگر تو زبان بودى، براى اين دو موقعيّت هرگز از يك جمله استفاده نمى كردى! ...