eitaa logo
أین بقیة الله...
134 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
18 فایل
سلام بر #صاحب_اختیارمان اینجا پایگاه مجازی #امام_زمان_عج است با #صلوات وارد شوید... #کپی برداری به هر نحوی #جایز است. کانال دوم ما مشاوره آنلاین @Hamdeli_313 #خادم کانال @Shahidane ارسال به ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/16154425941110
مشاهده در ایتا
دانلود
! بيا درمانده ام من! مي‌فرمايد: مرد شريف و را مي‌شناسم به نام . او بار با پاي به مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه دارد. او يك سال به آمد؛ من حضوراً با او كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم. او گفت: يك سال با به طرف به راه افتادم. حدود يا نُه منزل بيشتر به نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده، از عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد. راه را گم كردم؛ حيران و سرگردان وامانده بودم. از طرفي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده، آماده‌ي بودم. [ ناگهان به ياد بشريّت (عج) افتادم و ] فرياد زدم: ! ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را كند! در همين حال، از دور به نظرم رسيد؛ به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير را در يك چشم به هم زدن، پيمود و در كنارم ايستاد. بود و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از باشد. بر سوار بود و مشك با خود داشت. كردم. او نيز مرا به نيكي ادا نمود. : تشنه‌اي؟ گفتم: آري، اگر امكان دارد كمي آب از آن مرحمت بفرماييد! او آب را به من داد و من آب نوشيدم. آن‌گاه فرمود: مي‌خواهي به برسي؟ گفتم: آري. او نيز مرا بر ترك خويش سوار نمود و به طرف به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قرائت كنم. مشغول قرائت شدم. در حين گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود: اين طور بخوان❗️ نگذشت كه به من فرمود: اين‌جا را مي‌شناسي؟ كردم، ديدم در حومه‌ي شهر هستم. گفتم: آري مي‌شناسم. : پس پياده شو! من پياده شدم، برگشتم او را ببينم، ناگاه از ناپديد شد. متوجّه شدم كه او است. از گذشته‌ي خود شدم و از اين كه او را و از او جدا شده بودم، بسيار و ناراحت بودم. پس از هفت روز ما به رسيد، وقتي مرا ، تعجّب نمودند؛ زيرا يقين كرده بودند كه من جان به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مشهور شد كه من دارم. منبع: كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع) 💞☘💞☘💞☘💞 @yaran_mahdi_313 💞☘💞☘💞☘💞
یکی از هموطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز در منزل یکی از دوستان با تعجب دید که آن جا بساط دیگ و آتش و نذری (ع) برپاست. همه پیراهن مشکی به تن کرده و شال عزا به گردن آویخته؛ در این مجلس زوجی بودند که شده. متخصص قلب و عروق و فوق تخصص زنان و زایمان؛ سر صحبت را با زن باز کرده و او گفت: « من وقتی شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم. به خصوص این که به خیلی اطمینان داشته باشم و می دانستم بی جهت به دگیری رو نمی آورم. و و تمام برنامه ها و اعمال را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیزی کمی شک داشتم هر چه می کردم، دلم آرام نمی گرفت. آن مسأله آخرین و این دین مقدس بود. تا این که ایام فرا رسید. روز به صحرای رفتیم. تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر بودند. در آن شلوغی متوجه شدم که را گم کرده ام. هوا خیلی گرم بود و کسی زبان مرا نمی فهمید. هر چه گشتم چادرهایمان را پیدا نکردم. نزدیک گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه. گفتم به فریادم برس. در همین لحظه خوش سیما به طرف من می آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید، با جملاتی شمرده و با لهجه ی فصیح ، به من گفت: « راه را گم کرده ای بیا تا من را به تو نشان دهم. » او مرا راهنمایی کرد. چند قدمی بعد با چشم خود کاروان را دیدم. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: « به سلام مرا برسان. » من بی اختیار پرسیدم بگویم چه کسی سلام رساند. او گفت: « بگو آخرین و آن که تو در راز و رمز بلند عمرش سرگردانی. » آن جا بود که متوجه شدم عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله مسأله ی طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.» سالنامه نورعلی نور 🏴🏴 @yaran_mahdi_313 🏴🏴