#رمان_مدافع_عشق_قسمت11
#هوالعشـــق:
مادرم تماس رفت...
حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یڪےاز روستاهای اطراف تبریزاست)
چندروزدیگه معطلےداریم...
برو خونه عمت!...
اینها خالصه جمالتےبودڪه گـفت و تماس قطع شد
*
چادر رنگـےفاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب اسـت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشــســته ای، سـتین هایت را
بالازده ای و وضــو میگیری. پیراهن
چهارخانه سورمه ای مشڪےو شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم به تو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجب بود
"اما چرا حس فضولی اینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے،دستت را بالا مےاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت به من مےافتد. بسرعت رو برمیگردانےو استغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بودبرای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجدرفتید به
اقا سجاد گوشزدڪنیدامشب زودبیان خونه...
همانطورڪه
استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میرویدڪه من دوباره میگویم:
_ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلـے!
*
زهراخانوم ظرف را پراز خورشت قرمه سبزی میڪندودستم میدهد
_ بیادخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیر شماهیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه... حالافعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.
همه چیز تقریبا حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم را جلب میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے،شلوار گرم ڪن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_
اقا سجاد!_
پست سرش تو یےو
داخل می ایی علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند...
خنده ام میگیرد!
چقدر این بچه بتو وابسته است...
نکند یکروز هم من مانند این بچه به توو.....
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
{
#رمان_مدافع_عشق_قسمت12
#هوالعشـــق:
پتوراڪنار میزنم،چشم هایم را ریزرو به ساعت نگاه میڪنم. "سه نیمه شب"!
خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم..
زهراخانوم اخرکار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
بخود میپیچم...
دستشویـےدر حیاط و من از تاریڪـےمیترسم!
تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفــےبه تنم میندازد. بلندمیشوم ، شالم را روی سرم میندازمو با قدمهای اهسته از
اتاق
فاطمه خارج میشوم.در اتاقت بسته است. حتماارام خوابیده ای
یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سرمیگذارم.
اقا سـجادبعداز شـام برای انجام باقـــــےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوسـتانش به مسـجدرفت. توو علےاصغردر یڪ اتاق خوابیدید و
من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدم هایم را تندترمیڪنم و وارد حیاط میشوم.
چندمترفاصلس یا چندکیلومتره؟؟
زیرلب ناله میڪنم: ای خدا چقد من ترسوام...!
ترس از تاریڪےرا ازڪودڪےداشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند!
***
صدای پچ پچ... زمزمه!!...
"نکنه... جن"!!!
از ترس به دیوار میچسبم و سعےمیڪنم اطرافم رادر ان گنگـے
و سیاهـےرصدڪنم!
اماهیچ چیزنیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبـے!!
زمزمه قطع میشودو پشت سرش صدایـےدیگر... گویـےڪسےداردپا روی زمین میڪشد!!!
قلبم روپ روپ میزند، گیج از خودم میپرسم: صدا از چیهه!!!!
سرم را بـےاختیار بالامیگیرم... روی پشتبام. سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و به من زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه در گلویم را رها میڪنم:
دززززدددد...دزدرو پشته بومهه..!!!دزدد..!!
خودم را از پله ها باالمیڪشم ! گریه و ترس با هم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
در اتاقت باز میشود و تویـے
سراسیمه بیرون مـےایی !!!
شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!!
سمتت می ایم دیوانه وار تڪرار میڪنم:دزددد...الا فر ااار میڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو... رو... پش... پشت... بوم..م..
فاطمه و علـےاصغرهردو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند..
و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
{
#رمان_مدافع_عشق_قسمت13
#هوالعشـــق:
دستم را روی سینه ام میگذارم.هنوز بشدت میتپد. فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و
زهراخانوم برای اروم شدنم صلوات میفرستد.
اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند!
به خودم که امدم
فهمیدم هنگام دویدن و بالاامدن از پله ها
پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین اتش شرم به جانم میزد!!!
علےاصغر شالم را ازجلوی در حیاط مےاوردودستم مےدهد.
شالم را سرم میڪنم وهمان لحظه توبا
مردی میانسال داخل می ایی ...
علےاصغرهمینڪ او را میبیند با لحن شیرین میگوید: حاج بابا!!
انگار سـ ـطل اب یخ روی سرم خالی می کنند مرد با چهره ای شــکســته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشــش گم شــده جلو
مےاید:
_ سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!
ابروم رفت!!!
بلند میشوم، سرم را پایین میندازم...
_ سلام!!... ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم را میگیرد!
_ عیب نداره عزیزم! ما بایدبهت میگـفتیم که اینجوری نترسـی!! حاج حسین گاهـ ـ ـےنزدیڪای اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..
وقتی دلش میگیره و یادهمرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فک کنم زودبرگشته ویراست رفته اون بالا...
با خجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم،بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم:
_ شرمنده...
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا! منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلےبدمهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!!
و چشمهای خسته اشدرا به من میدوزد
***
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را با یک دست بالامیگیرم و بادست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی! اما خب قابل ندونستی!
_ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم
فاطمه دستم را محکم می فشارد:
رسیدی زنگبزن!!
علےاصغرهم با چشمهای معصومش میگوید: له
خدافس
خم میشومو صورت لطیفش را میبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـےمیڪنم،حیاط را پشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم.
تو جلوی در ایستاده ای، کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنےمیگویـے:
خوش اومدید... التماس دعا
قرار بود تومرا برسانےخانه عمه جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪ لحظه از قلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت....
وفقط این کلمه به زبانم می اید:
محتاجیم... خدانگهدار
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت14
#هوالعشــق:
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـےبا فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزر گـترین خواهرپدرم بودو من خیلـےدوستش داشتم. تنها بوددر خانه ای بزرگو مجلل.
مادرم بالخره بعداز پنج روز تماس رفت..
*
صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪند؛بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارمو تلفن را برمیدارم.
_ بله؟
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـے شما! خوش گذشته موندگار شدی؟
_ چرا گریه میڪنـے؟؟
_ نمیفهمم چےمیگیـــ....
صدای مادرم در گوشم میپیچد! بابابزرگ.... مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشم هایم را میسوزاند! بابایـــے... یادڪودڪـــےو بازی های دسته جمعی شلوغ ڪاری در خانه ی
باصفایش!.. چقدر زوددیر شد.
*
حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم.
دو ماه است ڪه رفته ای بابا بزرگ!هنوز رفتنت را باور ندارم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخود رفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرادلداری داده.
با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم.
چندتقه به در میخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم مامان!.. بیا تو!
مادرم با یڪسینــےڪه رویش یڪفنجان شکالت داغ و چندتکه کیک که در
پیشدستــے چیده شده بودداخل می اورد روی تخت
مینشنیدو نگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک رادردهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم! دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!
_ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت
منتظره مـا زمـان بـدیم بیـاد جلو!... و پشـــــت
بندش خندید
کیـک بـه گلویم میپرد بـه ســـــرفـه میفتم و بین
سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشوهنو چیزی نشده که!
_ مـامـان مریم ترو خـداا.. منـک بهتون گـفتم
فعلا قصد ندارم
_ بیخود میکنی! پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ اخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه.... داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گـــیـــج بـــودم . فـــقـــط مـــیـــدانســـــــتـــم کـــه
#منتظرت_میمانم.
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
˼ رفیق چادرۍ !' ˹
#رمان_مدافع_عشق_قسمت15 #هوالعشــق: خیره به اینه قدی اتاقم لبخندی از از رضایت مےزنم. روسری سورم
#ادامه
باورم نمیشوداین همان
علــےاکبراست!دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم... ترس ازینڪ چقدربا
ان چیزی که از تو در
ذهنم داشتم فاصله داری"!!
_ شایدفکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیرپا بزارم و بالابرم! اما نه.!
من فقط کمک میخوام.
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم
یک ماهه که درگیر این مسعله ام!.. که اگربگم چی میشه!؟؟؟
دردلم میگویم چیزی نشد... تنها قلب من شکست!...اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےاز قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـےتوام...!
ذهنم
انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟... حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست!
فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد... زن و بچم تنها بمونن.
درسته خدا بالا سر شونه! اما خیلـےسخته... خیلی...!
من که قصدموندن ندارم چرا چندنفرم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
بخودت می ایی و نگاهت را میگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے! اما... چه میشود عشق من درسینه ات باشد و بعدبپری "
گویـےحرف دلم را از سڪوتم میخوانـے...
_ من اگر ڪمڪ خواستم... واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!.... از جنس عاشقـے!
" بـےاختیار لبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصت را ازدست بدهم.
شـــاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید
#دختر_تو چقـدراحمقی... اما... اما من
فقط این را درک میکنم! که قرار اســـت
مال من باشـے!!... شاید کوتاه... شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتر است بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#حتی_سوری
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت16
#هوالعشــق:
فاطمه چاقو بزر ے ڪه دســته اش ربان صـ ـ ـورتے رنگے گره خورده بود دســـتت میدهند و تاڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را #باهم
ببرید. لبخندمیزنـےو نگاهم میڪنے،عمق چشمهایت
انقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند...
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرار میڪنم خانوم... خانوِم تو!...دودلم دسـتم را جلو میاورم. میدانم در وجودتوهم
اشـوب اسـت. تفاوت من با توعشـق و
بـی خیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد...
_ چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میڪنم.دسـته چاقورادردسـتم میگذاری ودسـت لرزات خودت را روی مشت گره خورده ی من...!دست هردویمان یخ
زده.
با ناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما...#چقدر سردبود!
با شمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرو میبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.! و به سرعت برش دوم را میز نے. اما چاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
با اشاره زهراخانومالایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےو جعبه شیشه ای ڪوچڪےرا بیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
در جعبه را باز میڪنـےو انگشترنشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخدروی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اما تو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے...
اڪراه داری و من این را به خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد و برو
برای حفظ ابرو میگوید:
_ علــےجان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروس ڪن
من باز زیرلب تکرار میکنم، عروست! عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رو میگردانـــــےبا یڪ لبخندنمایشــــــے،نگاهم میڪنے،دسـتم را میگیری و انگشـتر رودردسـت چپم میندازی. ودوباره یڪ صـلوات
دسته جمعـےدیگر.
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگهدار تودستت تا عکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کنددستت را کناردستم میگذاری...
_ فکرکنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!... بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!.. اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش...
نگاهت میکنم. چهره ات درهم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم را بگیری...
هردو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. ان هم اینڪه تو
قرار اسـت 3ماه همسـر من باشـــــــے! اینڪه 95روز فرصـت دارم تا قلب تو را
مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تو_را!!
اینڪه خودم رادر اغوشت جا کنم.
باید هرلحظه توباشـےو تو!
فاطمه سادات عڪس را که میگیردبا شیطنت میگوید: یڪم مهربون تربشینید!
و من ڪه منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم... شانه به شانه...
نگاهت میڪنم.چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم از نقشه هایـےکه برایت ڪشیده ام. برای توڪه نه! #برای_قلبت...
در گوشت ارام میگویم:
َ
_مهربون باش عزیزم...!
یکبار دیگرنفست را بیرون میدهـے.
عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را که میگویم یک دفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانی ات را پاک میکنی و به فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
از من دور میشوی و کنار پدرم میروی!!
#فرار_کردی_مثل_روز_اول!
****
اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے#دیر است
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت17
#هوالعشــق:
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش را بادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را با ژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینی ان هم حسابـے
در باز میشود وطالب یکےیکےبیرون می ایند .
میبینمت درست بین سه،چهار تا ازدوستانت در حالیکه یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و
باخنده بیرون می ا یـے.
یک قدم جلو می آیم سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم ودست راستم را کمی بالامی اورم .
نگاهت به من میخورد و رنگت به یک باره میپرد! یک لحظه مکث میکنی و بعد ســرت را میگردانی ســمت راســتت و چیزی به دوســتانت
میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
اقا؟
_ ا قا سید؟
اعتنا نمیکنی و من سمج ترمیشوم
_اقا سید! علی جان؟
یک دفعه یکی ازدوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
سیدجون!؟
_ یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے،ازشان جدا میشوی و سمتم می ایی .
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به! خسته نباشیداقا! میدیدم که مسیربادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر! برو
اما یادت نره سوری! اومدی ابرومو ببری؟
برویـے؟؟
_ چه ابرویی خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی! از زن سوریت!
_ نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط باگل اومدی! عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟... اگربدبود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن رفتن!
از حرفت خنده ام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت رفته!
_ حالاگلونمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش )وپشت بندش میخندم)
الله اکبرا... قرار بود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه! اما...
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی
اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟... خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کالفگی در موهایت میبری .
_ نه رضا،برید! الان میام
و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه... تا یچیز نشده.
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♥️
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت18
#هوالعشــق
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش میشود
تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و توبهت زده برمیگردی و نگاهم میکنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرا این کارو کردی!؟ابروم رفت!
دوستانت نزدیک می ایند و کم کم پچ پچ بین طالب راه می افتد.
هنوز بازوات را محکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...از اشک؟نمیدانم فقط یک لحظه سرت را پایین میندازی
دیگرکار از کار گذشته. چیزی رادیده اندکه نباید!
لب هایت و پشت بندش صدایت میلرزد
_ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخندپیروزی روی لبهایم مینشیند. موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود جلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟کی رفتی ما بی خبریم؟
کالفه سعی میکنی عادی بنظر بیایـی:
_ بعدن شیرینی شو میدم...
یکی میپراند:
_ ا ه زنته چرا در میری؟
عصبی دنبال صدا میگردی و جواب میدهی:
_ چون حوزه حرمتداره. نمیتونم بچسبم به خانومم!
این را میگویـی،مچ دستم را محکم دردستت میگیری و بدنبال خود میکشی.
جمع را شکاف میدهی و تقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی و من هم بدنبالت...
نگاه های سنگین را خیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه میرسیم،می ایستی و مراداخل ان
هل میدهی و سمتم می ایی .
خشم از نگاهت میبارد. میترسم و چندقدم به عقب برمیدارم.
_ خوب شد!... راحت شدی؟... ممنون ازدسته گلت... البته این نه!)به دسته گلم اشاره میکنی( اونومیگم ک اب دادی
_ مگه چیکارکردم؟
_ هیچی!...دنبالم نیا. تاهوا تاریک نشده برو خونه!
به تمسخرمیخندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا میخوری... توقع این جواب را نداشتی
_ نه مهم نیست... هیچ وقتم مهم نمیشه. هیچ وقت!
و بسرعت میدوی و از کوچه خارج میشوی...
دوستت دارم و تمام غرورمرا خرج این رابطه میکنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هر چه بیشتر در ان
گره میخورد ازاد ترمیشوم
فقط نگرانم
نکند دیر شود... هشتاد و پنج روز مانده...
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت19
#هوالعشـق:
موهایم را میبافم و با یک پاپیون صورتی پشت سرممیبندم.
زهرا خانوم صدایم میکند:
_ دخترم! بیا غذا تونو کشیدم ببر بالا با علےتواتاق بخور.
در ایینه برای بار اخر بخود نگاه میکنم. ارایش مالیم و یکپیراهن صـ ـ ــورتےرنگ با
گل های ریز ســــفید. چشـ ـ ـ ـمهایم برق میزند و لبخند
موزیانه ای روی لب هایم نقش میبندد.
به اشپزخانه میدوم سینےغذا را برمیدارم و با احتیاط از پله ها بالامیروم.دوهفته از عقدمان میگذرد.
کیفم ر ا بالای پله ها ذاشته بودم خم میشوم ازداخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی.
اهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.
چندتقه به درمیزنم. صدایت می اید!
_ بفرمایید!
در را باز میکنم. و با لبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپردو سریع رویت را برمیگردانی سمت کـتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا اوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم با خانواده!
_ ماما زهرا گـفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روی ردیفی از کـتاب های تفسیرقران میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم.خودم هم تکیه میدهم به تختودامنم رادورم پهن میکنم.
هنوز نگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت میکنی. می ایـےو مقابلم میشینی
سربه زیر سمتم می ایی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم. چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان! این کارا چیه میکنی!؟
اسمم را گـفتی بعد از چهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری میزنی زیرهمه چی!
_ زیر چی؟تومیتونی بری.
_ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری. مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا! من دنبال کارامم که برم. چرا سـعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم من و تو درسـته محرمیم. اما نباید پیوند بینمون عاطفی
باشه!
_ چرا نباشه!؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمیمونم!
جمله اخرت در وجودم شکست
#تو_برایم_نمیمانی
می ایـ ـ ـ ـ ـےبلند شوی تا
بروی که مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم. و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت را ازدست میدهی و
قبل ازاینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کـتابخانه میگیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون میکشی و با عصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقاومتت سرترسی است که داری از عاشقی.
از جایم بلندمیشوم و روی تختت مینشینم.
قنددردلم اب میشود! اینکه شب در خانه تان میمانم!
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت20
#هوالعشـق:
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالامیروم باڪالفگےبافت موهایم را باز میکنم. احســاس میڪنم ڪســے پشــت ســرم ید.
ســر
میگردانم ... تویـی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول ندار ه که! جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشــود و از پله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شــوکه به مادرت خیره
شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشـتم. نفسـت را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشـت سـرت. به رخت خواب ها نگاه
میکنی و میگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!... توبخواب!
سـکوت میکنم و روی پتوهای تا شـده مینشـینم. بعد از مکث چند دقیقه ای اهسـته پنجره اتاقت را
باز میکنی و به لبه چوبـــــےاش تکیه
میدهی. ســرجایم دراز میکشــم و پتو را تا زیر چانه ام باالا میکشــم. چشـمهایم روی دســتها و چهره ات که ماه نیمی از ان را
روشـ ـن کرده
میلرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب میشود...
***
چشـــمهایم را باز میکنم،چند باری پلڪ میزنم و ســعی میکنم به یادبیارم کجاهســتم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو
میرسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟.. چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام از جایم بلند میشـوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شـایداین تصـور رادارم که این کار را کنم سـر و صـدا نمیشـود! با پنجه پا
نزدیکت میشـــوم... چشـــمهایت را بســـته ای.
انقدر رامے
ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشـــوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با
احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری ودوباره ارام نفس میڪشـ ـ ـ ـ ـے. سـمت صـورتت خم میشـوم.دردلم اضـطراب می افتد ودسـتهایم
شروع میکندبه لرزیدن. نفسم به موهایت میخوردو چندتار را به وضوح تکان میدهد.ڪمــےنزدیڪ تر اب دهانم را به زورقورت میدهم.
. فقط چند سانت مانده... فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میمانداز ترس...
ترس اینکه نکند بیدار شوی! صدایـی دردلم نهیب میزند!
" از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی"..
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت21
#هوالعشـق:
نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
ِمن ِمن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...چ...
میپری بین نفسهای بشمار افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی...
بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند..
_ چون... چون دوست دارم!
بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیرد و
فشار میدهد.
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد
_ گـفتم ریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟... اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ... ولی... ادمم دل دارم!...طاقت ندارم...حاالابس کن
ا ..
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشکها هرلحظه بیشتر میشود.
_ میشه بس کنی... صدات میره پایین!
دستم را ازدستت بیرون میکشم
_ مهم نیست. بزار بشنون!
پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دسـت بردار نیسـتم ... حاالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم. می
ایی سمتم که چندتقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
_ اره مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتما صدام ڪن!
_ باشه! شب خوش!
چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪالفگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے.
***
چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد
: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورشرو برداره.
میخوادبره حوزه!
به اشپزخانه سرڪ میڪشم، گردنم را کج میکنم و
با لحن لوس میگویم:
اخ ببخشید سلام نکردم!
حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان ! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن با هم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
_هااااع! توراه خوش بگذره پس...
و چشـــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســت نگاه میکنم. میبینم که داری موتورت را تا ســـرکوچه کنارت میکشـــے. بےاراده
لبخندمیزنم ودنبالت مےایم ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت22
#هوالعشـق:
همانطورڪه با
قدمهای بلند سـمتت
می ایم می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای.
من هم بی معطلی و با سـرعت روی ترڪ موتورت میپرم ودسـتهایم را روی شـانه هایت میگذارم. شـوڪه میشـوی و به جلومیپری. سـر
میگردانی و به من نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندبزگری تحویلت میدهم !
_ سلام اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟
_ چی...!! تو...! کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب! تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیت چیه!.
_ چراپیاده شم...؟یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت اسـت و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم. نفس هایم به شـماره مےافتد نمیخواهم پشـت سـرم را نگاه کنم. گرچه
میدانم دنبالم نمےایی ...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد.
چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکا تو!
دسـتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشـک پاک و بسـمت راسـت نگاه میکنم. پسـرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسـپرت
که دستهایش رادر جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند
قدم نزدیکم می اید ...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به ســرم اشــاره میکند. دســتم را بی اراده بالا میبرم. روســری ام عقب رفته بودو موهایم پیدا بود. بســرعت روســری را جلومیکشــم ،
برمیگردم از کوچه بیرون بروم که از پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد...
***
غروری داری ازجنس سیاسیون امریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا😇
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf