eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
برای من که پُرم از فراق قصه نگو اگر کتاب تو باشی کتابخانه منم ...
با آن که بی‌دلیل رها می‌کنی مرا آن قدر عاشقم که نمی‌پرسمت چرا...؟؟؟
بی خبر از تو ام و قسمت من حیرانی ست بی تو در مملکت عشق، هوا طوفانی ست 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چنان به گریه نشستم برابرش که خدا نشست پیش من و گفت: التماس دعا! @Sherkhas
شـده عاشق بشـوی دل به دل تــــو نـدهد؟ شـده در ڪوچــه‌ی او پــــــرسه زنـی رو نـدهد؟ شـده طالـب بشـوی بر لب او بــــوسه زنـی ولی‌ از به تــــو هرگز نـدهـد.. 🌿
کاش دلها نقش باران را به دریا می‌کشید طرحی از مهر و وفا را هم به دنیا می‌کشید🌴💢🌴 آبی احساس دل را می‌توان بر جان دمید گر که بر بوم دلی، مهری به هر جا می‌کشید طرحی از گلپونه های آبی و شور غزل بی هوا بر هر نفس، با حس شیدا می‌کشید🌴💢🌴 بر عبور چشمهای مهربان روزگار بوسه باران نگاهی، بهر صحرا می‌کشید دیدن یک آسمان، مهر و طلوعی آشنا حس لبخند نگاهی، سوی فردا می‌کشید زندگی با رویش مهر و محبت، زنده است 🌴💎🌹💎🌴
طرح زیبای تنش آه خدا عالی بود جای یک بوسه میان من و او خالی بود بارش نم نم باران و غروب پاییز بوی خاک و نم باران چه قدر عالی بود خنده بود و غزل و عشق، دو فنجان قهوه روی آن میز فقط خنده و خوشحالی بود قهوه همواره نمادی است میان عشّاق طبق معمول پس ازخوردن آن فالی بود چشم او و ته فنجان، و هی خندهٔ من آن اداهاش شبیه زن رمّالی بود صد سوال از لب او بود و جواب از لب من یاد آن روز عجب روز و عجب حالی بود ♥️
سروده ام غزلے از تو عاشقانه ببین براے تو گفتم چه شاعرانه درون خلوت تنهایے خودم این بار نوشته ام... تو بخوان باز محرمانه براے مهر و محبت بهانه لازم نیست دلم شد عاشق روے تو بے بهانه تو خون میان رگ و ریشه ے غزل هستی تمام حرف دلم هست صادقانه تو شاه بیت غزل هاے من شدے و قلم به پاے نام تو افتاده عاجزانه عشقم ‎‌‌
برای شادی روحم کمی غزل لطفا دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفا همیشه کام مرا تلخ می کند دنیا به قدر تلخی دنیای تان، عسل لطفا ! مرا به حال خودم ول کنید آدم ها فقط برای کمی گریه لا اقل، لطفا کسی میان شما عشق را نمی فهمد ادا،دروغ بس است این همه دغل، لطفا کجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا "به زور آمده بودم، به اختیار مرا" ببر به آخر دنیا از این محل لطفا نمانده راه زیادی، کنار قبرستان پیاده میشوم آقا... همین بغل، لطفا
‏ من آن درسم که روز امتحانش را نمیدانی همان آهنگ زیبا که زبانش را نمیدانی مرا حل کرده ای پاسخ بدست آورده ای اما از این ارقام طولانی یکانش را نمیدانی نمازی بود در شهری میان راه دلبستن وضو داری ولی وقت اذانش را نمیدانی.. مرا چون عید فطری دوست داری،مشکلت اینجاست به این عیدی که دل بستی زمانش را نمیدانی محبت کافه ای شیک و تماشایی ست در تهران که وصفش را شنیدی و نشانش را نمیدانی به خاطر داشتی من را شبیه شعری از حافظ که ترکیب درست واژگانش را نمیدانی
کاش مى‌شد که حرف‌هایم را روبروى تو، مو به مو بزنم تا که آزرده‌خاطرت نکنم باز باید به شعر رو بزنم شعر، دنیاى کوچکى که در آن تو براى همیشه مال منى من، جواب سکوت مبهم تو و تو زیباترین سوال منى وهم زیباى من سلام، کمى بنشین باز پاى صحبت من بنشین دردِ دل کنم با تو حامى روزهاى غربت من بنشین، شعر تازه دم کردم باز هم تشنه‌ى شنیدن باش روى یک قله رو به آغوشم باش و آماده‌ى پریدن باش تو در آغوش من؟ چه رویایى حیف در شعر واقعیت نیست عاقبت در مجاز مى‌میرم بودنت حیف بى‌نهایت نیست در کنار منى و تصویرت در دل استکان نمى‌افتد چای خود را بنوش عزیز دلم حرف من از دهان نمى‌افتد همه‌ی من براى تو، تو بخند ترکمن‌چاى عهد ننگینی است عاه از سرزمین رفته، دلم عاه با عین آه سنگینى است ضربه‌اى سخت زد به احساسم عشق، با این‌که حسن نیت داشت رفتى و بعد رفتنت گفتم آه پس مرگ هم حقیقت داشت عشق یک واژه است بعد از تو خانه‌ام از سکوت لبریز است تو مبادا به فکر من باشى فکر کردن به من غم‌انگیز است خوب شد نیستى ببینى که دوست‌دارت هنوز هم تنهاست او که تکرار مى‌کند با خود اشک، تنها سلاح بى‌کس‌هاست مردهایى که خوب مى‌بینند مثل من از بقیه پیرترند خاطره‌هاى کمترى دارند مردهایى که سر به زیرترند وهم من، بیش از این نمى‌خواهم علت بغض و هق‌هق‌ات باشم تو براى خودت کسى هستى من نباید که عاشقت باشم گرچه لبخند می‌زنى، بر عکس سرد و بى‌اشتیاق مى‌افتى لنگ پیچیدگی است فعلِ شدن ساده باش، اتفاق مى‌افتى
نه مثل كوه محكمم نه مثل رود جارى ام نه لايقم به دشمنى نه آن كه دوست دارى ام تو آن نگاه خيره اى در انتظار آمدن من آن دو پلک خسته كه به هم نمى گذارى ام توخسته اى و خسته تر منم كه هرز مى روم تو ازهمه فرارى و من از خودم فرارى ام زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى مرا به بند مى كشد به جرم راز دارى ام شناختند مردمان من و تو را به اين نشان تو را به صبر كردنت مرا به بى قرارى ام چقدر غصه مى خورم كه هستى و ندارمت مدام طعنه ميزند به بودنم ، ندارى ام
تا می‌شود ز چشـمه‌ی توحید جو گرفت از دست هر کسی که نباید سبو گرفت تـو آبی و به آب تـو را احتیــاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت کوچک نشـد مقـام تـو ،نه! تازه کربلا با آبـــروی ریخـــته‌ات آبـــرو گرفت شــَرم زیاد تو همه را سمت تو کشید این آفتــاب بود که با مــاه خو گرفت دیگر برای اهــل بهــشت آرزو شدی وقتی عمـــود ازسر تــو آرزو گرفت خیلی گـران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله‌ی ما یک عمو گرفت از آن به بعـد بود صـداها ضعیف شد ازآن به بعد بود که راه گلـــو گرفت زینب شده شکسته غرورش،شنیده‌ای؟ دست کسی به کنـج النگوی او گرفت در کوفـه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت با آستـین پاره نمی شد که رو گرفت
می‌خندم اما چشم‌هایم رنگِ غم دارد باشم... نباشم... واقعاً دنیا چه کم دارد؟ از زندگی چیزی به‌غیراز غم نصیبم نیست دنیا برایم بدبیاری پشت‌هم دارد از حال‌وروز واژه‌هایم باخبر باشد مانند من هر کس که دستی در قلم دارد وقتی به یادت، موی خود را شانه خواهم زد از آینه می‌پرسم: آیا دوستم دارد؟ سنگ است پیش پای لنگ عاشقان، آری این راه ناهموار صدها پیچ‌وخم دارد امروز هم بارانی‌ام مانند روز قبل وقتی‌که دل‌تنگم دلم میل حرم دارد ‏
این‌بار هم نشد که ببُرّم کمند را وز پای عشق، بُگلسم این قید و بند را این‌بار هم نشد که به آتش درافکنم با شعله‌ای ز چشم تو هر چون و چند را این‌بار هم نشد که کنم خاک راه عشق در مَقدم تو، منطق اندیشمند را این‌بار هم نشد که ز کنج دهان تو یغما کنم به بوسه‌ای آن نوشخند را تا کِی زنم دوباره به گرداب دیگری در چشم‌های تو، دل مشکل‌پسند را؟ پروایم از گزند تعلّق مده، که من همواره دوست داشته‌ام این گزند را من با تو از بلندی و پستی گذشته‌ام کوتاه گیر قصّه‌ی پست و بلند را ...
💫 هوایم را ڪه داری در هوایت بچه میشوم آغوش میخواهم گفته باشم؛ پُزِ داشتنت را به همه خواهم داد شوخے ڪه نیست من امن ترین تڪیه گاه رادارم بگذار تمام دنیا حساب ڪاردستشان بیاید!
‌از قهوه اما تلخ تر، اقبال من بود این بوف کور از ابتدا در فال من بود راحت پی این رفت و آسان سهم آن شد چشمی که میگفتی فقط دنبال من بود حالا برای دیگران چتری بزرگ است دستی که روی شانه هایم شال من بود ای دیگران! دلخوش به این دولت نباشید تختی که بر آنید، روزی مال من بود هر کس که او را دید از حالم خبر یافت پیشانی او نامه‌ی اعمال من بود هر چند شر از دوستان خیر است اما باری که از دوشم گرفتی بال من بود
کسی پای دلم را ابتدای راه می گیرد زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است چرا هرگاه می خندم، دلم ناگاه می گیرد ؟ چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد همیشه ابر می آید ، همیشه ماه می گیرد ؟ خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش گلوی سبزه را در بطن رستنگاه می گیرد دلم درحسرت بالاترین سیبِ درخت توست ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد تو در بالاترین جای جهانی ماه من ، اما چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه می گیرد ؟
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش شعری نسروده‌ست نگاهت، بسرایش خوش می‌چرد آهوی لبت، غافل از این لب این لب که پلنگانه کمین کرده برایش سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار پرهیز مرا می‌شکند وسوسه‌هایش گستردگی سینه‌ات آفاق فلق‌هاست مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است یک‌شب بدر آی از خود و برمن بگشایش هردیده که بینم به تو می‌سنجم و زشت است چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش! دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد ترسد که کنی روزی از این بند رهایش وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است غم نیست اگر جان بستانی به بهایش بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است در شعر من، اینسان که بلند است صدایش
نگهش سوی دگر بود و نگاهش کردم دیده روشن به صفای رخ ماهش کردم تا برم ره به دل آن گل خندان چو نسیم گاه و بیگاه گذر بر سر راهش کردم همچو آن تشنه که راهش بزند موج سراب اشتباه از نگه کاه به گاهش کردم دیدمش گرم سخن دوش چو در صحبت غیر غیرتم کشت ولی خوب نگاهش کردم دور از آن رلف پریشان دلم آرام نیافت گرچه زندانی شبهای سیاهش کردم حاصل شمع وجودم همه اشک آمد و آه وآنقدر سوختم از غم که تباهش کردم مهربان گشت مه من به سرودی "گلچین" تا نثار قدم این مهر گیاهش کردم احمد گلچین معانی
خسته‌تر از صدای من ، گریه‌ی بی‌صدای تو حیف که مانده پیش من خاطره‌ات به جای تو رفتی و آشنای تو ، بی تو غریب ماند و بس قلب شکسته‌اش ولی پاک و نجیب ماند و بس طعنه به ماجرا بزن ، اسم مرا صدا بزن قلب مرا ستاره کن ، دل به ستاره‌ها بزن تکیه به شانه‌ام بده ، دل به ترانه‌ام بده راوی آوارگی‌ام ؛ راه به خانه‌ام بده یکسره فتح می‌شوم با تو اگر خطر کنم سایه‌ی عشق می‌شوم با تو اگر سفر کنم شب‌شکنِ صد آینه ! با شب من چه می‌کنی ؟ این همه نور داری و صحبت سایه می‌کنی ؟ وقت غروب آرزو ، بهت مرا نظاره کن با تو طلوع می‌کنم ، ولوله‌ای دوباره کن با تو چه فرق می‌کند زنده و مرده بودنم ؟ کاش خجل نباشم از زخم نخورده بودنم ...
⛧ دریا که می‌پوشی، به چشمانت حسادت می‌کنم می‌میرم از عشقت ولی ، دارم نجابت می‌کنم زیبایی‌یِ لبخند شیرین تو بگذارد اگر در قبله‌گاهِ چشم تو ، دارم عبادت می‌کنم با دیدنت پاییز اشعارم بهاری می‌شود ای کیمیایِ هر غزل ، عرض ارادت می کنم در ازدحام عاشقان جنگی به پا شد عاقبت فتوای خونین می‌دهم ، میل شهادت می‌کنم در حجّ ِ هر روزم به یاد کعبه‌یِ آغوش تو از هر چه غیر از عشق تو ، ذکرِ برائت می‌کنم پیغمبر مِهر تواَم ، تبلیغ دینم می‌کنم هر لحظه تَرک من کنی ، تَرک رسالت می‌کنم...
نسیم عطر موهای تو شاعر کرد بیدل را چرا دیوانه کردی جمع شاعرهای عاقل را شنیدم رفته ای و تکیه بر آوار شب دادم به آهی میکشم آتش در و دیوار منزل را چنان چشمم به دریای غم تو خیره می ماند که موج درد می گیرد نشانه قلب ساحل را حلالم نیستی و بعد از این، دنیا حرامم شد مثال باغبانی که نبرد از باغ حاصل را حرام من، همه شرع خدا را جستجو کردم سرانگشتانم ازبر‌ گشت توضیح المسائل را تمام سهمم از آغوش تو کابوس هایم شد نمیخواهم ببینم لحظه ای این خواب باطل را
تو می کشانی هر پلنگی را به دنبالت ماهی و جذاب است در هرحال احوالت در برکه ها تا با تو می رقصند ماهی ها پولک به پولک می درخشد برق خلخالت حتی منجم ها برایت خواب می بینند چون طالع عشق است و افتاده است در فالت درگیر شو با حاشیه،درگیر شو با متن شوری ندارد شعر من بی جار و جنجالت پلکی بزن! دستی بچرخان! پا بکوب! ای زن باید غزل گفت این چنین بر وزن افعالت ای چشم تو بیت المقدس! سرزمین شعر! این روزها افتاده ام در فکر اشغالت پرواز کن! پرواز کن! پرواز کن! هرچند زخمی شده بال من و زخمی شده بالت
میان غنچه و گل، از تو گفت‌وگو شده‌است که باد خوش‌نفس و باغ مشک‌بو شده‌است تو برفکنده‌ای از خویش پرده، ای خورشید که شهر خواب‌زده غرق های‌وهو شده‌است درون دیدهٔ من آفتابگردانی‌ست که در هوای تو چرخان به چارسو شده‌است به تابناکی و پاکی تو را نشان داده‌ست ز هر ستارهٔ رخشان که پرس‌وجو شده‌است تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند که در شمیم گل سرخ شست‌وشو شده‌است برابر تو چه یارای عرض اندامش که پیش روی تو دست بهار رو شده‌است چگونه آینه لاف برابری زندت؟! که از تو صاحب این آب و رنگ‌وبو شده‌است تو آن بهشت برینی که جان خاکی من برای داشتنت عین آرزو شده‌است