eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش بادروح‌آنکه‌به‌ماباکنایه‌گفت گاهی‌ به‌ قدر ‌صبر بلا ‌می ‌دهد خدا ‎‌‌‌‌‌
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتن...  با خون دل حکایت حرمان نگاشتن....  عاشق نگشته‌ای و ندانی چه عالمی است،  از دست دوست، سر به بیابان گذاشتن !...
عاشقی دل میدهد، معشوقه‌ای دل می‌بَرَد... بُرد در بُرد است و من مشغولِ حسرت بُردنم!
اختیارم داده اما این عطایش جبر دارد خاک شاید،گِل ولی آیا بر آتش صبر دارد می‌رود تا آسمان با گریه میریزد زمین و طاقت پُر گشتن و خالی شدن را ابر دارد زندگی مانند تعقیب و گریز ببر و آهوست مثل آهویی دویدم قصد جان را ببر دارد ما به دنیا آمدیم اما نیامد او به ما چون انتظار و طاقت مارا فقط یک قبر دارد آتش دل شعله ور میگردد و پروانه هاهم دل پرستش می‌کنند ‌و درکِ آن را گبر دارد
هزاران دل بحسرت خون شد از عشق یڪے در این میان مجنون شد از عشق در این آتش هر آنڪس بیشتر سوخت چراغش در جهان روشن تر افروخت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
چادر به سرت کردی شب سجده کنان آمد از زیر همین چادر صد مشک فشان آمد از معجزه چادر حقش نتوان گفتن اما به کرم دیدم عشقی که به جان آمد روزی که زلیخا هم با معیت معشوقش از زیر همین چادر یکباره جوان آمد
هر چه منت می کشم ، کمتر به باور می رسی... دوستت دارم ،اگر سوگند می خواهد بگو
. چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم .. 🌿
در اُردیبهشت تا میتوان دچار باید شد به یکدیگر هوایش جان میدهد برایِ دلدادگی... 🖇💌
چیزی از این بهار در آغوشِ من کم است تو نیستی و یک سَره اُردی‌جهنم است... 🖇💌
تـو را نَدیـده‌ام حتی به لحظه‌ای اما دلم برای کَسی‌که نَدیدمش تَنگ است...
«باران مرا به حال عجیبی دچار کرد» گویی خدا برای کسی اشک سرد ریخت
داشتم با مامان‌بزرگم حرف میزدم و پرسیدم: خواستگاریتون لباس چی پوشیده بودید؟ گفت: اووووو برای ۶۰_۵۰ سال پیش یادم نیست. بابازرگم از تو آشپزخونه داد زد: پیرهن و روسری طوسی با چادر سفید گل صورتی : ) 🖇💌
دائما در زندگی چون ساحلی آرام باش  تا چنان دریا بماند بی قرارت هرکسی...
گفت میدانی تو اصلا راه ابریشم کجاست؟! گفتم: آری شانه هایت زیر موهای سیاه... با تمسخر گفت: الحق شاعران دیوانه اند یا پناهی می شوی یا آخرش بی سرپناه
بیخبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود... بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟!... زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید... ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟!...
. به نهنگی که به عشق تو به ساحل زده است گفتن واژه ی «برگرد» کمی دیر شده اینکه من سمت تو راهی شده ام مشکل نیست مشکل اینست، دلت از دل من سیر شده .
نامه هایم چشم هایت را اذیت می کند درد و دل کردن برایِ تو حضوری بهتر است....
خون دل می نوشم و شعرم تجلی می کند دوستانم غافل از مفهوم "به به" می کنند
زنی چنین که تویی جز تو هیچکس زن نیست؛ و گر که هست پسندیده‌ی دل من نیست..!
فقط با شوق می خوانی و از دردم چه می دانی؟ تو جان می گیری از شعری که من را بارها کشته...
من که از حافظه ی شعر خودم هم رفتم تو چرا دلخوش هم بستری بیت منی؟ آنچنان در منی و دور که می پندارم وصله ای هم تنی و نا تنی پیرهنی
تا توانی به خرابی من ای عشق بکوش من نه آنم که ازین پس دگر آباد شوم
عبور کردم از عشق و عاشقان دانند که در طریقتِ ما، رد شدن گذشتن نیست