eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقی از سرِ اجبار میسّر نشود عشق آنست که با فاصله کمتر نشود باید از رود به دریا برسی، می فهمی! غیر از این راه، لبِ تشنگیَت تر نشود لعل در زیر زمین حاصل صد سوختن است سنگ، بی حادثه تبدیل به گوهر نشود آسمان باش که پروانگیَم می میرد قفس اندازه ی احساسِ کبوتر نشود ای که بر برکه ی تاریکیِ من می خندی آب از صورتِ مهتاب مکدّر نشود گرچه دیوانگیم را همه مدیون ِتوام بی جنون روز و شبِ زندگیَم سر نشود کوه کندم که بدانی تنم از تیشه پر است تا ابد خستگی از کوهِ تنم در نشود ...
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست
دلم به وعده‌ی همراهی که خوش باشد؟ که نیست پشت سرم غیر سایه‌ام، یاری...
هر که بر کوچه ی دلبر گذرش افتاده اشک از گوشه ی چشمان ترش افتاده آن درختیم نظر خورده که هر فصل بهار غرق گل بوده ولی بیشترش افتاده باغبان اهل صفا بود،پُرش کردی تو تا که امروز به یاد تبرش افتاده هرکه وارد شده در بازی بی منطق عشق یا فنا رفته و یا شور و شرش افتاده شوکران ریخت به کام من مجنون کوچت آمدی تا که ببینی اثرش افتاده!؟ بزم میلاد زمستان شده من پاییزی که پی یورش چشمت سپرش افتاده مات و مبهوتم و با بغض گلاویز گلو همه گفتند که یاد پدرش افتاده...
مثل بادم خسته و آشفته و بی آشیان شهر آغوش تو باشد سرزمین من بمان زود میریزم به هم رنجور و دل نازک شدم مثل یک آیینه که صدها ترک دارد به جان خنده ی شیرین من هر چند در باطن غم است میزند آتش به جان کینه توز دشمنان چله ی ابروی خود را چون کمان کمتر بکش صیدم و از تیر مژگانت دلم را وارهان خسته از امروز و بیزار از طلوع فجرها سهم ما خمیازه شد از زندگی در این زمان برگ بودم شاخه را چسپیده بودم تا رسید رد پای داس تیز و شوم شب های خزان بال تو بال پرستو ، من قناری در قفس مقصد من خاک و اما مقصد تو آسمان
اهل نفرین نیستم اما خدا لعنت کند آن‌که را یک روز همراهت به محضر می‌رود
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد نسیم روحِ تو در باغِ بی‌ جوانه‌ ی من...
تو جوی کوچک نیستی، دریایی، آری کاین‌سان مرا در خویش می گنجانی ای یار من با تو، با تو، با تو، با تو زنده هستم تو جانِ جانِ جانِ جانِ جانی ای یار
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور!
یک کار فقط روسری‌ات دارد و آن هم بر هم زدن دائم آرامش باد است!
یک لحظه باد روسری‌اش را کنار زد از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد