eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
تا عطر تنت به روی این پیرهن است احساس دل انگیز تو بر جان و تن است چندی‌ست برای من حقیقت شده‌ای آغوش تو تعبیر خیالات من است
دلگیر مشو گر گله کردم ، چه توان کرد؟
آتش گرفت خیمه میسوخت پا به پایش خورشید شعله ور شد در آسمان برایش زنجیر می زدند و بزم عزا گرفتند ‌زنجیرهای بسته بر رویِ دست و پایش دستان عمه زینب(س) را بسته دید و بی شک هر آن از این مصیبت شد بیشتر عزایش در ازدحام شام و در تنگنایِ بازار در زیر دست و پا رفت در هر قدم عبایش یک روز داغ دید و یک عمر روضه خوان شد با لرزشی که افتاد از بغض، در صدایش میرفت سمت مسجد افتاد یادِ بابا از دست پیرمردی افتاد تا عصایش یادِ غروبِ گودال سر میگذاشت بر خاک آرام گریه میکرد با ذکرِ سجده هایش یادِ محاسنی که خون می چکید از آن یادِ تنی که پُر بود از زخم، جای-جایش لعنت به تیر و شمشیر، لعنت به ذات نیزه لعنت به خنجری که شد واردِ قفایش تصویرِ نعل تازه از خاطرش نمیرفت یک داغِ بیکران بود سوغاتِ کربلایش! 🏴 🕊🏴🕊
یک شبی را با غم عشق تو سر خواهیم کرد هرچه باداباد، آن شب را سحر خواهیم کرد پیش چشمِ ناوک‌اندازت به صد عجز و نیاز از دل و جان دیده و دل را سپر خواهیم کرد گر ز لطف خویش کم کردی، ولی ما در عوض بیشتر اخلاص خویش از پیشتر خواهیم کرد یک شبی خوانی اگر ما را به سوی خویشتن طیّ این ره را به جای پا ز سر خواهیم کرد گر به وصف آریم یکدم از دهانت شِکوه‌ای تا دلت تنگی نگیرد، مختصر خواهیم کرد هرچه می‌آید به دست ای دل اگر بخشی به عشق می‌نپندارم کز این سودا ضرر خواهیم کرد بس که شیرین می‌نگارد وصفِ آن شیرین‌دهن کِلکِ «منشی» بعد از این از نیشکر خواهیم کرد .
دلم میگیرد از دستت چه بامن میکنی بی رحم ؟ چه رنجی میکشم بی تو چه جانی میکنم هرشب ! چه بغضِ پاک و معصومی برایت میکنم هر بار ... خدا را خوش نمی آید !
🍃 دست از جهان نشُسته ،، مَڪُن آرزوےِ عِشق! اين نيست دامنى ڪه توان ،، بى‌وضو ،، گرفت!! 🌹
نشسته زنگ جدایی به صفحه‌ی دل من شکسته شاخه‌ی امید و خانه خاموش است، تنیده تار سیه، عنکبوت نومیدی فشرده پنجه و با روح من هم‌آغوش است، ‌ میان خانه‌ی ویرانه‌ی جوانی من، به هر طرف نگرم جای پای حرمان است زبان گشوده شکاف شکنجه‌های فراق: در آرزوی کسی سوختن نه آسان است! ‌
در تاریکی چشمانت را جستم در تاریکی چشمانت را یافتم و شبم پر ستاره شد تو را صدا کردم در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و تو با طنین صدایم به سویم آمدی....
بغل وا کرده بی پروا ، گمانم وقتِ رسوائی ست عجب لیلای مجنونی ست این حوّای شیرینم 🌿
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست هفت قرن است درین مصر فراوانی نیست به زلیخا بنویسید نیاید بازار این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست حال این ماهی افتاده به این برکه‌ی خشک حال حبسیه‌نویسی‌ست که زندانی نیست چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش بشنوید از من بی‌چشم که کرمانی نیست با لبی تشنه و بی‌بسمل و چاقویی کُند ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست عشق رازی‌ست به اندازه‌ی آغوش خدا عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست 🌿
این شب تاریک، این چشم سیاهش را نگاه! در شب دل بردن از مردم، نگاهش را نگاه! گیسوانش جنگجویان شب و مژگان او نیزه‌دارانند، غوغای سپاهش را نگاه! نیمه‌شب دل می‌ربود از من که چشمش بسته شد پلک خسته، این رفیق نیمه‌راهش را نگاه! آسمان دریای خون شد، ابر زیر گریه زد حالِ دورافتادگان از روی ماهش را نگاه! با رقیبان گفت : آه ، از دوریش ناراحتم چشمک رندانۀ او بعدِ آهش را نگاه! 🌿
مَرا گَر دَر تَمنای تو آیَد صَد بلا بَر سَر زِ سَر بیرون نَخواهَم کرد هَرگز این تَمنا را
هـزاران بـار "زندان" را به "آزادی" نـخواهـم داد کـه با فخر این چنین گویم: فُلانی را اسیرم‌ من
🍃 قوم از شراب مست و ز منظور بى نصيب من مست از او چنان ڪه نخواهم شراب را 🌹🍃
گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی گفت حیات باقی‌ام عمر خوش مکررم ‌ ‌‌
🦋✨🦋✨ آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر با آن پوستین سرد نمناکش باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست با سکوت پاک غمناکش..
‌ ‏زهرِ دوری.. باعث شيرينيِ ديدارهاست.. آب را گرمای تابستان، گوارا می كند..!
🦋✨🦋 من با تو می‌نویسم و می‌خوانم من با تو راه می‌روم و حرف می‌زنم وز شوقِ این محال: که دستم به دست توست! من، جای راه رفتن، پرواز می‌کنم
آن کس که عشق را به تمسخر گرفت سال‌ها حالا دلش دچار تپش‌های نا منظّم است...
بر سر سجاده می‌افتاد چشمم تا به می شیشه‌ء می با دهان باز می‌پرسید: کی؟ کاش از اول بر در میخانه می‌خواندم نماز حیف از آن عمری که شد در گوشهء محراب طی نالهء جانسوز من بود آنچه می‌آمد به گوش آه من بود آنچه یکدم زیر لب می‌خواند نی کاش با ساقی حسابم پاک‌ می‌شد، سال‌هاست او به من جامی بدهکار است و من جانی به وی من خطایی کمتر از بخشایشت دارم؛ ببخش با توام ای یار! ای غمخوار! ای "بسیار ای"!
🦋✨🦋 رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درددل کنم و دردسر شود... نظری
همراه بسیار است اما همدمی نیست مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
گرچِه عُمری سَر به زیری خِصلت ما بوده است هر کُجا لازم شوَد سر به هوا هم می شویم! شَرم چیزی دست و پاگیر است و وقتِ ما کَم است پس به مقدارِ ضرورت بی حَیا هم می شَویم !
مثلِ موهای تو چندی‌ست بهم ریخته‌ام...
✨🦋 گفته بودی درددل کن گاه با هم صحبتی کو رفیق راز داری! کو دل پرطاقتی؟ شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟ گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی