1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا رب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا جان آگاه و دل بیدار ده
#صائب
🌴🕯🌴
1.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاه باید روئید
از پس آن بـــاران
گاه باید خندیـــــد
بر غمـــی بی پایـــــان...
سهراب سپهری
🌴🕯🌴
2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر چه بجز خیال او
قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو
از در دل برنامش
#مولوی
🌴🕯🌴
#جان_فدا 🖤🌹
سفیر قدس، شما عکس پشت میز نداری!
که تنگنای قفس نیست جای باز شکاری
هراس دژخیمان، #جانفدای مردم ایران
به رغم میل زمستان، گل همیشهبهاری
هنوز خون تو روشنگر مسیر جهادست
ز نام و عکس تو هم دشمنت شدهست فراری
نجیبزاده غم من، همیشه محترم من
امیر دلها، فرماندهی تمام عیاری
برای تطهیر نقشهی جهان ز پلیدی
نه ما، که موشکها میکنند لحظهشماری
چه زود میرسد آن دم که قدس و مسجدالاقصی
به قاب عکس شما میشوند آینهکاری
#رباب_کلامی
#مرد_میدان
#مکتب_مقاومت
#حاج_قاسم_سلیمانی
💠
عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد
حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
عاشق که باشی بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
#بهمن_صباغ_زاده
'🌱🌧
ما اسیر غم و اصلا غمِ ما نیست تو را
با اسیر غمِ خود رحم چرا نیست تو را؟
#وحشی_بافقی
خیالِ از تو
نوشتن نداشتم
امـــــــــــــــاااا رسید
یادِ تو از ره، قلم بهانه گرفت✎
✍#مجتبی_خوشزبان
بـــــــرای او❤️༻
❤️🍂☕️❤️
تا نسوزی عشق را هرگز نمیفهمی ڪه چیست
گاه بخشیدن گهی آغوش و گه درد و غم است
بیـدل دهلــوی
وَقتِ رفتن، پُشتِ سَر آهستهتَر در را ببند
از غَمَت تنها نه مَن، دیوار میریزَد بههَم
#الههسلطانی
دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور
شاید این عید به دیدار خودم هم بروم
#قیصر_امین_پور
داشت در یک عصر پاییزی زمان میایستاد
داشت باران در مسیر ناودان میایستاد
با لبی که کاربرد اصلیاش بوسیدن است
چای مینوشيد و قلبِ استکان میایستاد
در وفاداری اگر با خلق میسنجیدمش
روی سکوی نخستِ این جهان میایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزهها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان میایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش میشدند
ابر، بالای سرش در آسمان میایستاد
موقع رفتن که میشد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست میبردم بر آن، میایستاد
موقع رفتن که میشد طاقت دوری نبود
جسممان میرفت اما روحمان میایستاد
از حساب عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان میایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال میگفتم بمان، میایستاد
ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
نه چرا آهسته، باید ساربان میایستاد
باید از ما باز خوشبختی سفارش میگرفت
باید اصلاً در همان کافه زمان میایستاد
#کاظم_بهمنی