eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دل تو را می خواهد اما بیقرارم نيستی عاشقت هستم ولی در شام تارم نیستی وعده ات دادم به دل یک روز مهمانش شوی تازه دل پی برده که گویا تو یارم نیستی داده ام دل را قسم رازم بپوشاند ولی من یقین دارم شما هم رازدارم نیستی می نویسم پشت عکست ساعت و تاریخ را چون که می دانم عزیزم یادگارم نیستی خون دل خوردم ز دوری تو اما حیف، حیف تو پس از بیماری ام هم غمگسارم نیستی من به ذات حق خورم سوگند که می دارمت دوست تر از جان ولی تو هم تبارم نیستی فصل پاییز و زمستان را به خاطر باز آر ای سیه موی معاصر هی بهارم نیستی ای قرار قلب عرفان و غزل بانوی من در تمام شعری اما در کنارم نیستی
ظالمان از قلب مردم، عشق را دزدیده اند خنده را از لب گرفته، گریه را بخشیده اند گفته بودند، خنده بر هر درد بی درمان دواست  این دوا از ما گرفته، درد را بخشیده اند آن چنان در غم گرفتاریم و از هم بی خبر  چون که رسم عاشقی را از جهان برچیده اند در زمان ما محبت پیشه ای پرسود نیست هر که شد کارش محبت، دیگران خندیده اند تکه ای از سنگ شد یک گوهر کمیاب و ناب سنگ را قیمت نهاده، جای دل بخشیده اند
بی خوابی خاک از انتظاری خسته‌ست پیداست که جانش به کسی وابسته‌ست یک نیمه شب است و نیمه‌ی دیگر روز چشمی به تو باز و چشم دیگر بسته‌ست 🌹🌹🌹
دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب فرمانده‌ی شرمنده‌ی یک لشگر مغلوب...
ای عشق به شوق تو گذر می‌کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم... بگذار به بالای بلند تو ببالم کز تیره‌ی نیلوفرم و تشنه‌ی نورم
توبه بر لب سبحه بر کف دل پر از شوق گناه معصیت را خنده می آید ز استغفار ما
حل شد نفست در نفسم حالا من باید چه بگویمت شما ،تو،یا من!؟ همسایه ی دیوار به دیوار دلی یک شهر! ولی فاصله داری تا من
‏هر شیوه گرفتم به لبت خنده نیامد؛ مغرور ترین دخترِ تاریخ تو هستی.! 😏
هر کس از عشق تو پرسید به او گفتم شُکر پیش مردم گله از یار؟ همینم ماندس
نمی‌دانم که را دیدم که از خود می‌رود هوشم جنون آهسته می‌گوید «مبارک باد» در گوشم
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم آب بی تو حرام و شراب با تو حلال است
در دلم خواستن مرگ کسی نیست ولی... کاش هر کس به تو دل بست بیاید خبرش
شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد اشتیاق تو مرا سوخت؛ کجایی؟ بازآ...
جاده بهانه است، مقصود چشمِ توست من راهیِ تواَم، اِی مقصد درست 🌼
ايهام و استعاره و تمثيل و نقطه چين آسان كه نيست شاعر چشمان او شدن
داده ام حال دلـــم را به غزل شرح ولی مگر این مردم بی ذوق غزل می فهمند؟ ✍
در خواب دیدم دیگری بوسیـده رویت را ایـن خواب ‌هـا را ... غالباً "کابوس" مینامند !
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست؟ در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه اند عشق در دستان ((حسین ابن علیست))(ع)
سیاهی دو چشمانت مرا کشت درازی دو زلفانت مرا کشت به قتلم حاجت تیر و کمان نیست خم ابرو و مژگانت مرا کشت ‎‌‌‎‌‌ ‍‌‌ ‍‌ ‌ ‌‌ ‌‌ باباطاهر
『♥️』 با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن تو خارج از این قاعده و فلسفه هایی 🕯🌺
تماشایی ست چشمانت به وقت نازکردن ها چه آشوبی به پا کرده ست این اعجازکردن ها تو از گل بهتری صد بار ، پیش گل نمی گویم دلم می سوزد از این شیوه ی ممتاز کردن ها به دستم شاکلیدی داده چشمانت که آسان شد برایم قفل رویای غزل را ، باز کردن ها ببر با خود مرا خاتون ! ببر هرجا که می خواهی که زیبا می شود در سایه ات پرواز کردن ها میان چشم هایت قهوه داری ، نوش چشمانم که می نوشاندم وقت غزل آغاز کردن ها به پلکی، آن چنان از هر نگاهت ، عشق می بارد که من می میرم ازاین گونه ،عشق ابراز کردن ها بیا خاتون ! بیا بنشین ، خیال درد دل دارم غزل می خواهم از چشمت دراین همراز کردن ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚
هم در دلِ فیروزه تراشی عشق است ، هم حاشیه ی هرچه حواشی عشق است فی الجمله بدان قدرِ خودت را ای دوست ! هر نقطه ی گردون که تو باشی عشق است ! ُ
در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست
نکند "بوی تو" را باد به هر جا ببرد! خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری... :/
از تو ای معشوقه‌ی قُد دلخورم از هـر آنچه بین ما شد دلخورم دیر فهمیـــــــدم زیادی بوده ام از ضریب هـوشی خود دلخورم ✍
"عشق بازی" را بلد بودم اما "بازی عشق" را... نه! آنقدر شعله ی دوست داشتنم را بالا بردم تا رابطه مان "سوخت"..... ِ‎‌‌‎‌‌ ‍‌‌ ‍‌ ‌ ‌‌ ‌‌
ما جَهان را به تو بینیم که در خانهٔ چشم دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند : قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد تلخی عمر به شیرینی عشق اکنده ست چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد ‎‌‌‎‌‌ ‍‌‌ ‍‌ ‌ ‌‌ ‌‌
گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی آمدم دیگر بمانم پس مرا بیرون نکن مشت خاک آورده ام که کیسه ی زر وا کنى اول مهمانی از تو خواهشی دارم فقط می شود زنجیر را از پای نوکـر وا کنی من خودم رسوای این و آن شدم با معصیت پیش چشم خلق لازم نیست دفتر وا کنی افتضاحی که به بار آورده ام شد دردسر اصلاً اینجا آمدم که از سرم شر وا کنی واسطه چه بهتر از این نام هست که آنقدر می کوبم این در را که آخر وا کنی من گرفتاری خود را میبرم امشب تا گره های مرا با دست وا کنی هرشبى كه روزه ام وا مى شود با مى شود رويم حسابى صد برابر وا كنى
می‌بوسمت که فاصله‌ها مختصر شود می‌بوسمت که فکر کنی غم زیاد نیست :)