eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
باور نمے ڪنم به ڪسے دل سپرده ای وقتے مرا به سادگے از یاد برده ای . در حیرتم ڪه با همه ے سردمهرے ات دست مرا چگونه به گرمے فشرده ای . در عشق با غرور به جایے نمے رسی شادم ڪه پیش خویش مرا ڪم شمرده ای . با اینڪه دفن شد همه ے خاطراتمان اما هنوز در دلِ تنگم نمرده ای . اے دل! به جاے شڪوه، جواب مرا بده تو از ڪسے به غیر خودت زخم خورده ای؟ .
سالـها فکر و خیالِ تو مرا مجنون کرد چشمِ لیلاییِ تو معجـزه را افســون کرد آمــدم باز کنـم پنچـره ایی رو به دلت بسته شد،پنجـره هایکه مرا مدیـون کرد باز دل وسوسه شد راه بیابد در عشق بازهم سادگی ام، ساده،دلم را خون کرد بارها نقـش زدم،نقشه کشیدم، هر بار چشمِ شهلایِ شما،نقشِ مرا محزون کرد دل ربایی تـــو بسیار ، ولی سنگ دلی اینهمه ضد و نقیضِ تو مرا، مجنون کرد
فرستادم اگر با هر نفس، لعنت به تنهایی خطا کردم، ندادم لحظه‌ای فرصت به تنهایی تمام عمر با وابستگی‌ها زندگی کردم ولی ای کاش تنها داشتم عادت به تنهایی بدون هیچ منت، روزگارم را عوض می‌کرد اگر بخشیده بودم مدتی مهلت به تنهایی میان جمع، بی‌شک هر کسی اندازه‌ی پلکی تماشا می‌کند با دیده‌ی حسرت به تنهایی به جایی می‌رسد آدم که بعد از گریه می‌گوید: میان این همه بیگانه صد رحمت به تنهایی 🌱
به دور از غم؛ میانِ جمعی و خوشحال و خندانی تو از یک آدمِ بی‌همدمِ تنها چه می‌دانی ؟ اگر چه تلخ می‌گویی و دورم می‌کنی، اما؛ به چشمانت نمی‌آید که قلبی را برنجانی به هر کس می‌رسم ؛ نامِ تو را با ذوق می‌گویم شبیهِ اولین تکلیفِ یک طفلِ دبستانی ... ! چه رازی عشق دارد با خودش تا حرف قلبت را_ نمی‌گویی پشیمانی و می‌گویی پریشانی ... ! کسی که عزم رفتن کرده ؛ با منّت نمی‌ماند نمی‌گویم بمانی ! چون که می‌دانم نمی‌مانی! خیالِ خامِ من این بود پنهانت کنم، اما؛ نمی‌دانم چرا از پشتِ هر شعرم نمایانی
💫رفته یادم ز دلش ، باد صبا ! یار خیالش راحت من و تنهایی و این فاصله ها ، یار خیالش راحت
معشوقه تویی،شعر تویی،بغض منم من جولانِ قلــم پیشِ نگاهت عــددی نیست! ⠀‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎
Alireza Ghorbani - Bigharar.mp3
20.73M
🎼 بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست... 🎙
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد تنه‌ای بر در این خانه‌ی تنها زد و رفت دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت دل خورشیدی‌اش از ظلمت ما گشت ملول چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت همنوای دل من بود به هنگام قفس ناله‌ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
کشیدم زجر بیش از هر کسی در این سفر بابا کشیدم زجر ، افتادم زمین با چشم تر بابا چرا اینقدر بد هستند با ما مردم کوفه مگر از نسل ما هستند اینها بی خبر بابا به من گفتند بابایت نمی آید ، خودم دیدم سرت بر روی نی می‌رفت و ما هم پشت سر بابا نخوردم غیر زخم از دشمنت در راه می دانی ؟ چهل منزل فقط عمه برایم شد سپر بابا به استقبال ما هر کس که آمد سنگ دستش بود تمام راه در دیدارهای مختصر بابا یتیمی درد بی درمان یتیمی خواری دوران همین اندازه میگویم برایت از سفر بابا پریشان است مویم کاش با دست خودت می شد ببندی گیسویم را باز هم با گیر سر بابا دلم میخواست روی زانویت باشم ، از این پایین ببینم روی ماهت را ببینم یکنظر بابا ندارد طاقت دوری دل بی تاب یک لحظه نمیخواهم بدون تو بمانم بیشتر بابا میان دخترانت من به تو وابسته تر هستم مرا با خود ببر با خود ببر باخود ببر بابا (صدرا قاسمی)
نشانده روبروی خود به شب نشینی شعر پرانده خواب مرا قهوه ی دو چشمانت
اول صبح مرباست به چشمم لب تو جای صبحانه به میل تو تمایل دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملامت میکنندم دوستان در عشق و حق دارند تو بیزار از منی، اما مگر من دست بردارم؟ خوانی استاد فاضل نظری
نرسد روز جزا شعلهٔ آتش به تنم من که یکپارچه در حصن حسین وحسنم دستم از دامن اولاد علی دور‌مباد که مبادا کند امواج بلا ریشه کنم به فدای جگر تشنه و دست و سر او سر ودستی که برای حسنم می شکنم حسن آنقدر کریم است که بخشیده توان به دو دست علم افراختهٔ سینه زنم بنویسید به هر بند بلند سخنم که حسین است تن وجان وحسن جان وتنم!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مرحبـا همت قومی که چو دلبر گیرند به جز از دلبر خود از همه دل برگیرند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فراوان می کند زیبایی ات را خط ابرویت فراوانتر اگر سرمشق باشد چشم جادویت در این خورشید شهریور که می تابد تمام روز دلم آسوده ای در باد گیر موج گیسویت تویی اردیبهشتی که بهشتت را منم آدم فریبم می دهد آخر نگاه ماجرا جویت از این ترسم که از حافظ دل و دین برده بستاند سمرقند و بخارا را دوباره خال هندویت حضور تو شبیه گردبادی بود ویرانگر در ایوان سکوت من خرابی کرد هو هویت به چین قصد سفر دارد مگر این باد صحرا گرد که می گیرد سراغ جاده را ابریشم مویت تو را در زر گری دیدم النگو می کنی تعویض یقین روزی دلت را می زنم مثل النگویت
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم
در وقت فتنه معجزه بسیار دیده ایم اعجاز اشک و روضه فراوان شنیده ایم طوفان نوح هم که بیاید ملال نیست ...در کشتی نجات حسین آرمیده ایم
تا سر سال،تمام غم خود خواهم خورد حیف از این مال که خمسش به فقیهان برسد..
غیر عشق رخ دلدار غلط بود غلط هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط 🌱
در وقت فتنه معجزه بسیار دیده ایم اعجاز اشک و روضه فراوان شنیده ایم طوفان نوح هم که بیاید ملال نیست ...در کشتی نجات حسین آرمیده ایم
دیدی که یادِش رفت عاشق بوده؟ دیدی؟ دل! مثل بقیه کاشتت اینجا و تنها رفت... دیگه نباید منتظر باشی که برگرده هی‌ گفت می‌مونم کنارت؛ گفت... اما رفت‌.... ‌ مثل بهار اومد به دیدار بیابونم تا خواست روح من بشه سبز و شکوفا، رفت غرق عطش بودم که دریای محبت شد می‌خواستم یک قطره بردارم که دریا رفت با دوستِت دارم فریبم داد دیوونه وقتی‌که قلبم رو حسابی کرد شیدا رفت هی پیشم اومد تا منو وابسته کرد آخر وقتی که دل برد، عاشقی رو کرد حاشا رفت ماه دلم شد، نوربارون کرد قلبم رو تا چشم وا کردم به‌سودای تماشا...  رفت اومد کویر شعرهامو باغ معنی کرد با رفتنش، از خاک شعرم بذر معنا رفت بازم همون که ادعای مهربونی داشت دیوونه‌شو تنها گذاشت اینجا و تنها رفت
چقدر دست تو با دست من محبت کرد و انحنای لبت بوسه را رعایت کرد من از تو با شب و باران و بیشه‌ها گفتم و هر که از تو شنید از بهار صحبت کرد کتابِ چشم مرا خط به خط بخوان، خانم که تابِ موی تو را مو به مو روایت کرد سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است و آیه آیه تو را می شود تلاوت کرد: اَلَم تَری که غزل کیف می کند با تو ؟ تنت ارم شد و من را به باغ دعوت کرد و تن، تنت، که وطن شد غزل مطنطن شد و رقص شد وَ تَتَن تَن تَنــانه حرکت کرد به سمت عطر تو تا قبله‌ها عوض بشوند و بعد رو به تو قامت که بست ، نیت کــرد منم مسافر چشمت،مرا شکسته نخواه و نیت غزلی در چهار رکعت کرد رکوع کرد وَ تسبیح‌هاش پاره شدند و مُهر را به سجودی هزار قسمت کرد قنوت خواند : خدایا،چرا عذاب النار ؟ که آتشم به تمام جهان سرایت کـرد و بی عذاب ترین عشق، آتشی شد که فرشتگان تو را نیز غـرق لذت کرد تشهد : اَشهَدُ اَن بوسه ات دو جام شراب و اَشهَدُ که لبانم به جام عادت کرد سلام بر تو که باران به زیر چتر تو بود سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد غزل تمام،نمازش تمام،دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد وَ تو بلند شدی تا انار بشکوفد دعای قلب مرا بوسه ات اجابت کرد غـزل به روی لبت شادمانه می رقصید و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد
خوابیده ای چو کودک در گاهواره ای کودک نگو ! فرشته بگو! ماهپاره ای مانند آریان و هلن،نسل منقرض زیبای خفته ها! نکند سنگواره ای شب ، نرم ، روی بالش تو پهن می شود تا بوسه ها زند به سحر گوشواره ای در لا به لای پلک تو خوابیده مریمی در سینه ام ، مسیح دل پاره پاره ای روی گلوی گرم تو سیبی چقدر سرخ شیطان! بیا ببین ! به خدا هیچکاره ای بر روی راه شیری ات آغوش یک شمع آه ای رمیده دل!تو چرا بی ستاره ای؟ بر تار و پود پیرهنت گل نموده است آنقدر یاسمن که ندارد شماره ای بر تن : شکوفه ، برف : تنت ، عمق : آفتاب آن فصل چارمت؟ خود من ! نیست چاره ای تصویرهای من همه عینی است ، عین تو حیف از حقیقتت که شود استعاره ای ققنوس جان خسته ام آتش گرفته است دستان من به سوی تو چونان شراره ای هی سعی می کنم ، و سرم رو به آسمان: آخر خدا ! خلیل تو هم داشت ساره ای یک جمله ، سرخ ، روی لبت بال می زند اسمم نهاد ، کاش بیاید گزاره ای اما سه نقطه آخر جمله نشست با لبخند جمع و جور لب خوش قواره ای باقیش را بگو ! نشنیدی مگر که : (( نیست در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای )) یک پنجره و تو و سکوتی که می وزد خوابیده ای ! چو کودک در گاهواره ای