eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
55 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه باید باتو سرمیشدولی این روزگار طاقت خندیدن انسان عاشق را نداشت
یارم که پی به حال خرابم نمیبرد... بی "شب بخیر" رفته و خوابم نمیبرد🙁😔
خسته‌ام از گیر و دار روزگار سختگیر یک سر سوزن عزیزم در دلت تلطیف نیست ؟!
مثل هر شب مانده ام در حسرت یک شب بخیر گاهی آدم بی قرارِ چیزهای ساده است...
شب بخیر اے ردپاے گمشده در خواب‌ها سایه‌ے رویاے عشق افتاده بر محراب‌ها شب بخیر اے آخرین خُنیاگر تصنیف شب خنده‌هایت برده طاقت از دل بی‌تاب‌ها شب‌بخیر اے تابش لبخند جان‌افزاے عشق غمزه‌ے نازت گره خورده به اسطرلاب‌ها شب‌خوش اے شیرین‌ترین پرواز صفر عاشقی در سماع واژه‌ها با زخمه‌ے مضراب‌ها اے صداے رهگذر در انتظار پنجره اے طلوع شعر من در خنده‌ے مهتاب‌ها دلخوشی‌هایم شده دیدار قاب عڪس تو شب بخیر اے شهرزاد قصه‌گوے خواب‌ها عطر تو پیچیده در تنهایے "یاس خیال" شب بخیر آبی‌ترین نیلوفر تالاب‌ها
دوست دارم نزنی شانه و هی گیر کند لای موهای پریشان تو ، انگشتانم
دست از این دیوانه بازی های خود بردار دل... ماندنی باشد خودش راهی مُهیا می کند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️
✋🌹 ❤️بنام جَنَّٺ مطلق، بنام شش گوشہ ☘بنام حضرٺ والا، مقام شش گوشہ 💛دلم،حوالےهر صبح، با سلام و ادب ☘شده سٺ حاجے بیٺ‌ الحرامِ شش گوشہ
اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن....
••° امروز جداییم ز هم مثل دو ابرو پیوستگی دوره‌ی قاجار گذشته ست ! ♥️
من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی
دورچشمش‌خط‌کشیدم‌تا‌فراموشش‌کنم.. بین‌مردم‌بی‌سبب‌سرمہ‌کشیدن‌سیره‌شد꧇) سجادشهیدی
گفتھ بودم بہ ٺــو این باࢪ (شـما) یـادٺ هست؟ معنے (ٺــو) شدنت را بھ (شــما) مۍفھمے؟
به غیر از خون دل خوردن چه بر می آید از دستم فراموشش شدم اما فراموشش نخواهم کرد...
من از مسیر دیگری به حس تو رسیده ام هزار و یک شب تو را هزار بار دیده ام کسی تو را ندیده در سوال چشمهای تو نگو که اشک میشود وبال اشکهای تو
شاخه ی خشکی رها در گوشه نجاری ام خسته از نیش تبر ؛ با زخم های کاری ام دوستانم یک به یک رفتند و خاکستر شدند همنشین دوده های ساکن انباری ام ... خاطراتی محو ؛ از جنگل به یادم مانده است دلخوشم با خاطرات ساده و تکراری ام ... درد من تنها غم دوری ز چشم باغ نیست؛ در قفس با یک تبر ؛ همسایه اجباری ام ترسم از این است دردستان این نجار پیر مادر جنگل ببیند ؛ با تبر همکاری ام ... خانه ات آبادتر ؛ شاگرد نجاری اگر... روزی از همسایه بودن با تبر ؛ برداری ام طاقتش را دارم ای نجار؛ کبریتی بکش !!! من که محکوم به آتش ؛ از سر ناچاری ام 
از دلم دوری نکن دوری برایم خوب نیست این همه از غصه و غم میسرایم خوب نیست می نشینم گوشه ای میبارم از هجران تو این همه باران غم بر گونه هایم خوب نیست در هوایت شاد و ازاد و رها بودم ولی چونکه رفتی از برم حال و هوایم خوب نیست گریه کردم روز وشب با یک دل زار و غمین بس که هق هق کرده ام لحن صدایم خوب نیست شور وشادی رفته از شعرم تمامش غم شده اینچنین دلمردگی در شعرهایم خوب نیست از دلم دوری نکن دل بی تو میمیرد گلم دور بودن از تو ای زیبا برایم خوب نیست
تـا شمیـمِ نفست را ، نفـسی تـازه زدم عشق را بـا طپـشِ قلبِ تـو، اندازه زدم نـاگهـان آمـدی از عطـرِ تنـت لـرزیدم مثـلِ یک زلـزلـه ای لرزه به شیرازه زدم طرحِ اندامِ تـورا دیدم و همچون پَـرگار چرخشی را متـوالی بـه همین بازه زدم تا به آغوشِ تو یک لحظه رسیدم، گویی پـرچـمِ فتـحِ خـودم را، سـرِ دروازه زدم دستِ معمارِ اَزل در بدنت مشهود است شرمسارم که چرادست به این سازه زدم عشقِ تو معجزه ای بود، که من عشقم را گِره ای سخت بـه این عشقِ پُرآوازه زدم چند صباحیست که ازعشقِ تو سرگردانم عفو کن! حرفِ دلم را بـه تو من تازه زدم
دیگر غزل، جواب دلم را نمیدهد... باید که فی‌البداهه، برای تو جان دهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باز کن خانه‌ی دل را، منم آن دلداده منم آن کس که به عشقت به خدا جان داده من به شهرِ تو رسیدم پس از آن نُه ساعت رد شدم از اصفهان و شهرضا، آباده بی صفا بود صفا شهر برایم بی تو باز هم رد شدم و رد شدم از این جاده باورم نیست خدا! وای رسیدم شیراز! من اسیری بودم، حال شدم آزاده! شوقِ وصلت به خدا قلبِ مرا از جا کَند! لحظه‌ی دیدنِ تو بود چه فوق العاده خنده رو پاسخِ این سلامِ من را دادی گونه‌ی دلبرِ من وای چه چال افتاده!
. خواب نمی‌برد مرا کرده دلم بهانه‌ات هر طرفی نظر کنم مانده به‌جا نشانه‌ات... 📜
از من گذشت و دست برایم تکان نداد حتی برای بوسه ی آخر زمان نداد آغوش باز کردم و صیاد کهنه کار فرصت به قدر لمس تن آسمان نداد بغضی که وقت رفتن او در گلو نشست اندازه ی "نرو" به صدایم توان نداد تصویر تار رفتن او مانده در سرم میخواستم ببینمش اشکم امان نداد گیرم در اعتصاب نبودم چه فایده؟ دستی به غیر غصه به من آب و نان نداد در من هزار شوق ، غریبانه مرده است "موی سفید را فلکم رایگان نداد" هرگز امید رد شدن از خاطرات نیست افسوس ! مرگ روی خوشش را نشان نداد
امشب از غصه پرم حوصله داری، یا نه ؟ می توانی به دلم دل بسپاری، یا نه؟ 💟
مستِ یک دلبر شدم دیوانه گشتم عاقبت گردِ شمعش سوختم پروانه گشتم عاقبت رفتم از دستش بگیرم تا گرفتم پر کشید آشنـا گفتـم شوم بیگـانـه گشتم عاقبت در خیـال آن شبی بـودم مـرا مهمان کنـد غـافل ازخود بودم و بی خانه گشتم عاقبت در پی ات آواره شـد دل نامسلمانی نکـن بُگذر از مـن، پیرِ آن فـرزانه گشتـم عاقبت نازنین میبندم این دفتر گذشت ان فصل ما با نسیمی می روم افسـانه گشتم عـاقبت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من ابر شدم گریه شدم شانه شدی تو؟! یک شانه ی بی منت و مردانه شدی تو؟! آشفتگیِ خاطرِ من هیچ، اقلاً... گیسوی پریشانِ مرا شانه شدی تو؟! مجنون نشدی، هرچه که لیلا شدم از عشق آواره یِ شهرِ تو شدم خانه شدی تو؟! حوایِ تو بودم نشدی آدم من، حیف!!! از شوق شدم بلبل تو، دانه شدی تو؟! تاریک شدی، نور شدم هر شبِ ابری... شمعت شدم و ماهِ تو، دیوانه شدی تو؟! من شانه شدم تا تو بباری غم خود را آن وقت که من گریه شدم شانه شدی تو؟! 😭😭😭😭
کفر است به لب‌های تو هنگام مناجات یک شهر جدا مانده‌ای از مقصد آیات بهتر که نگاهم به نگاهت نمی‌افتد چشمان تو کبریت و من انبار مهمّات لبخند تو نغز است و چنین نقض نموده‌ست هر حکم که دور از نظرت کرده‌ام اثبات در پیچ و خم راه اگر گم شده بودیم قرآن که گشودیم، رسیدیم به جنّات در کشور آغوشت اگر رهگذری هست هرگز نبَرد کاش ز لبخند تو سوغات صد مرتبه از این همه احساس گذشتی من مانده‌ام و حسرت یک پلک مراعات | | ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الا یا ایها المعشوق بگو از من چه می‌خواهی؟ که دردم را نمی‌بینی و نامم را نمی‌خوانی تمام نیمه‌شب‌ها را به یادت صبح می‌کردم تو از احوال یک رنجور دل خسته چه می‌دانی؟ به جان آمد دلم از غم، نمی‌خندم دگر اما تحمل می‌کنم غم را شبیه پیر کنعانی "مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم..." بگو با من مگر دیوان حافظ را نمی‌خوانی؟ امید وصل بود در من "ولی افتاد مشکل ها" دلم خون شد از این ایام رنج و نابه‌سامانی من از این بیشتر با تو نمی‌گویم سخن از عشق "هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی"
کی شود دل ما با شوق نگاهت ببری؟ غم دل را ز وجود رخ ماهت ببری؟ ظلم و جورست که جهان را به تباهی فِکَند رنگ ظلم را ز سر شوکت و جاهت ببری؟ شاه خوبان جهانی و جهان در ید توست نظری کی تو کنی همره شاهت ببری؟ سوی وادی تو گشتم که نظر بنمائی کی چو خادم به بر رتبه و جاهت ببری؟ سالها وقف تو کردم همه ی روز و شبم چه شود با اثر و شوق نگاهت ببری ؟ نادم اندر پی تو راه نمودست بس طی کی که لطفی بکنی تا ته راهت ببری؟ ❤️❤️❤️❤️