eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جز تو که واژه واژه‌یِ منظومه‌ام شدی یک یک گریختند ، همه از مدارِ من
خیالِ خوب تو لبخند میشود به لبم وگرنه این منِ دیوانه غصه‌ها دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی همان‌ گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را
هدایت شده از اشعار "عاصی"
امروز همان شنبه موعود رسیده تقویم به خود هیچ چنین شنبه ندیده آغاز نما کار و تلاشی که شوی تو... در بین همه اهل دلان خوب و پدیده! "عاصی" ☺️☺️☺️
سلام ای عطر مریم زیر باران! دوستت دارم خودت این ابر عاشق را بباران، دوستت دارم به باران می سپارم تا به روی شیشه ات از من هزاران بوسه بنویسد، هزاران دوستت دارم تو را چون اولین باری که گفتم «آب»، می خواهم شبیه اولین روز دبستان دوستت دارم شبیه کودکی که روی دستش می زند آرام نخستین قطره های نرم باران دوستت دارم چه باشی، چه نباشی دوست، عاشق، همسفر، همراه چه فرقی دارد اصلاً با چه عنوان دوستت دارم؟ تنفس می کنم زیبایی ات را، خواب می بینم شبیه نبض گل در ذهن گلدان دوستت دارم دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم مرا در هُرم تابستان اندامت برویان تا خودم چتر تو باشم در زمستان، دوستت دارم
♥️ سرو از خیال قد و بالای تو  می‌افتد کوه از شکوه فوق رؤیای تو  می‌افتد وقتی که می‌تابی در این ظلمت‌سرا ای نور! خورشید مثل ذره در پای تو می‌افتد مستم نکرده جز نگاهت چشم بیماری یک روز دور من به صهبای تو می‌افتد قلبم درون سینه پرپر می‌زند ای عشق! هرگاه چشمانم به سیمای تو می‌افتد پر می‌شود دامان من از درّ و مروارید وقتی که اشک من به دریای تو می‌افتد سوز زمستان نفاق ای آتش ایمان! از سرکشی با لطف گرمای تو می‌افتد باید عزاداری کند امروز اسرائیل چون پرچمش دارد به فتوای تو می‌افتد
رد شد از بیخ گوشتان تیری که گذشت از گلوی کودک من این فقط گوشه‌ای از آن ترسی است که چشیده است طفل کوچک من چه شبی بود از آسمانِ خدا خوشه خوشه ستاره می‌بارید دیدم از کاخ‌های غصبی‌تان به مُخَیّم پناه می‌آرید خانه‌ای که مرا از آن روزی با تفنگ و لگد درآوردید سرپناه شما نخواهد شد دیدم از آن فرار می‌کردید دل به کوتاه گنبدی بستید غافل از گنبدی که دوّار است آن شب از آسمان پیام آمد دست بالای دست بسیار است به ثریا اگر بیاویزید مردمانی ز فارس می‌آیند می‌کشانند ظلم را پایین آسمان را به حق میارایند می‌رسند اهل وعدهٔ صادق لیسوءوا وجوهکم آری راه وا کن لیدخلوا المسجد تا که عهد خدا شود جاری فادخلوا الباب سجداً مردم که زمینِ مقدس است اینجا باید اینک نماز آزادی خواند در صحن مسجد الاقصی بعد عمری به خانه برگشتم روستامان چقدر پیر شده بوی یافا چرا نمی‌آید؟ باغ زیتونمان کویر شده می‌نشینم کنار باغچه‌مان مثل ابر بهار می‌بارم در همین خاک آبدیده به اشک باز زیتون تازه می‌کارم
به‌ بهانه ی سالروز گرامیداشت مقام سعدی شیرازی رحمه الله علیه هزار جهد بکردم که خانه را نفروشم عذاب بودی و آتش،نشد که با تو بجوشم به هوش بودم از اول در این محله بمانم رذایل تو که دیدم نه عقل ماند و نه هوشم چه فحشها ز دهانت به گوش جان من آمد که فحشهای زمانه حکایت است به گوشم بی آبرویی و جوشی، فضول و هیز و روانی چگونه باشم و از تو همیشه چشم بپوشم من رمیده برآنم در این محله نباشم که گر خودم نگریزم برند خلق به دوشم اگر روم به بیابان به این محله نیایم که زد شراره به جانم غمِ پریشب و دوشم چنان بدی بنمودی،که بر لب آمده جانم که بنده خانه ی خود را به ارزنی بفروشم به پاسگاه محله نمودم از تو شکایت که سوخت قلب فراجا ز فرط آه و خروشم زنم به شکوه بگفتا ؛فروش خانه رها کن ولی چه فایده گفتن که من سخن ننیوشم بدون خانه و مسکن ،به از سکونتِ اینجا اگر چه در پیِ خانه، به قدر وسع بکوشم
من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین لب خندان بیار یک نفس دردم هزار آواز بین روح را سیدایی پرواز بین من خموش کردم خروش چنگ را گرچه صد زخم است این دلتنگ را من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی‌دانست و خود را می‌ستود من همی کندم نه تیشه، کوه را عشق شیرین می کند اندوه را در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خام اندیش را می‌گریستم در دلش با درد دوست او گمان می‌کرد اشک چشم اوست
یک شعر، یک بهانه‌ی بهتر به‌ جای چای یك استكان خیال مصور به‌ جای چای آرامش صدای تو وقتی كه می‌برد ما را به خلسه‌های مكرر به‌ جای چای ☕️☕️☕️
صبح شد پنجره‌ها خندیدند شاخه‌ها رقصیدند همه‌جا بوی شکفتن جاری است فرصت بیداری است صبح یعنی آغاز صبح یعنی پرواز قد کشیدن در باد فکر رفتن باشیم چه کسی می‌گوید پشت این ثانیه‌ها تاریک است گام اگر برداریم روشنی نزدیک است
به دوریِ تو شبی روز کرده‌ام که غمت چو صـبح بر سرم آمد نمی‌شناخـت مرا