˼
من براۍ دلبر خود شعر میگویم و او
شعر را با ناز میخواند براۍ دلبرش !
# عرفاندهقانـے
باوفاخواندماتازعمدکهتغییرکنی
گاهدرعشقنیازاستبهتلقینکردن!
#کاظم_بهمنی!'
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم شیوه ی پرهیز نمیدانستم!
#سجاد_سامانی
یک لحظه به بخشایش او شک نتوان کرد
با این همه تردید در این باره یقینیست!
- #فاضل_نظری
ترسم آن سیمین بدن باشد در آغوش رقیب
دیده ام تقویم را، امشب قمر در عقرب است
#عالی_شیرازی
اگر بمیرم از این انتظار، می آیی ؟
برای دیدن سنگ مزار ، می آیی ؟
بگو بگو که پس از این مسیر طولانی
تویی که از دل گرد و غبار می آیی
#مرضیه_خدیر
دارم ز بس که درد به دل ای طبیب عشق
درماندهام ڪه با تـو بگویم ڪدام را؟!
#آتش_اصفهانی
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست
عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
#شهریار
👤#وحید_برزگرقهفرخی
وقتی همه جا پر است از دل سیری
عاشق باشی غریب تر می میری
یادت باشد به مردم این دنیا
دریا بدهی کویر پس می گیری
نفست بال و پر شاعری ام را کنده
من بجز عشق ندارم به خدا ، شرمنده...!
#وحیده_علی_میرزایی
🍃خبراز
حـال دل من
#تــو چہ دارے..؟
در دنج ترین گوشہ ے
آن جا دارےᬉ🌸ꦿ
#سامیہ_حسینی_____ᬉ🌸ꦿ
تـو را دل بـرگـزیـد و کـار دل شَـک بـرنمـی دارد
کـه این دیوانه هرگز سنگ کوچک بـرنمـی دارد
تـــو در رؤیـای پـروازی ولـی گـویــا نمـی دانـی
نـخ ِ کـوتـاه ، دسـت از بــادبــادک بـرنمـی دارد
بـرای دیـدنِ تــو ، آسمـان خـم مـی شـود امّـا
بـرای مـن ، کلاهـش را متـرسـک بـرنمـی دارد
اگـر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتـاقـم را صـدای " جیـرجیـرک " ، بـرنمـی دارد
بیـا بگـذار سر بـر شانه های خسته ام یک بـار
اگـر بـا اشـک مـن ، پیـراهنـت لـک برنمی دارد
#عبدالحسین انصاری
در قفسِ خیالِ تـُو
تڪیہ زنمـ بہ انتظار
تا ڪہ تُـو بشڪنۍ قفس
پـَر بڪشمـ بہ سوے تُـو...
نیمی از عمر هدر رفت در این شهرو هنوز ،
به تلف کردنِ آن نیمِ دگر مشغولم !
#حسین_جنتی
خجالت کم کن از احساس و راحت کن زبانت را
بگو "من دوستت دارم" لطافت دِه کلامَت را
#لاادرے♥️
به پاش افتادم و افتادم ازچشمش به آسانی
چه آسان ميشود افتاد ازقلبی خيابانی
من از دل دادنِ بي ارزشم اينبار فهميدم
كه دل را دستِ هرگاوی نبايد دادمجانی
چنان ميسوزم وميسازم از ناچاریِ عشقش
كه در يِک كوره ی آجر پزی يک مردِافغانی
جهانِ ناخوشاينديست لذت ميبرد دنيا
از اينكه ميكند يک زنده را در قبر زندانی
تبرجان هرچی داری در توان برمن فرود آور
درختی تازه در من رشد خواهد كرد پنهانی
#علی_بهمنی
یادم باشد عاشق کسی شوم
که شعر را بلد باشد...
کسی که بفهمد وقتی
ستاره را به چشم هایش
زمین را به آغوشش
و بهار را به بودنش تشبیه میکنم،
یعنی
دیوانه وار دوستش دارم...!
| #مرتضی_شالی |
یڪ مصر؏ اڪَر...
در خورِ چشمٺ بنویســـم...
بیم اسٺ ڪه یڪ شھـــر
نظر بر تو بِبنــدَد...!
سید احمد حسینیاݩ
دیدمش، اهل غزل بود، نگاهش آبی
روسری گل بِهی و خط لبش عنابی
ماه در پیرهنش شعر نو از برمیکرد
چادرش خاطره آبادِ شبی مهتابی
خط به خط کوچه به رقص آمده بود از قدمش
سر به دیوار، در و پنجره از بی تابی
شاعری آمده تا شام مرا شعر کند
بکشد پای مرا در گذرِ بی خوابی
چشم بد از من و از چشم غزلبافش دور
نکن ای قافیه با وزن دلم کژتابی
خانهام طبلهی عطار شد از وقتی که
دیدمش! اهل غزل بود، نگاهش آبی
دیگر بس است این همه افسون و دلبری
با این حساب راه به جایی نمی بری
میخواهم از نگاه تو اینبار بگذرم
با یک نگاه بی رمق و سرد و سرسری
گنجشک من،برای تو این خانه تنگ بود ؟
یا نقشه بود اشک مرا در بیاوری
آخر چطور دانه بریزم برای تو
وقتی به روی شاخه همسایه می پری ؟
شاید بدون دغدغه پیدا کنید زود
یک آسمان تازه ویک جای بهتری
حالا بیا بمان و غزل را تمام کن
اصلا درست نیست که اینگونه بگذری
خلقم به تنگ آمد وحرفی زدم ولی !
فردا به این درخت شکسته بزن سری
#علی_اکبر_رشیدی
شاعرم ، فهمیدنم سخت است حرفم نیشدار
شعر میخواهم بخوانم ، گوشهایت رابگیر
#حسن_توکلی
ذکر خیرت در دلم هست و کنارم نیستی
کاسه ای لبریزم و صبر و قرارم نیستی
همچو برگ از شاخسار چشم تو افتاده ام
در خزان می میرم ای فصل بهارم نیستی
روح غمگینم جهانی را مکدر می کند
غرق در اندوهم اما غم گسارم نیستی
نا مسلمان بودم و ایمان من مهر تو بود
دین و دل سوزاندی و گفتی نگارم نیستی
یوسف گمگشته ای در راه کنعانم چه سود
دل بریدی از من و چشم انتظارم نیستی ...
🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹