eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
"تو چنانی که منم شیفته و در به درت نظری کن که بیایم نظری در نظرت هر چه دیدی طمعِ بیشتر و بیشترم باز دیدم کرمِ بیشتر و بیشترت این همه جرم و خطا کرده ام و در عجبم نشد اصلا که مجازات شوم با تشرت کیستم؟! این همه تحویل مگیرم که منم... بنده ی عاصی و رسوا شده و خیره سرت شرمسارم که همیشه عوضِ این همه لطف بوده ام در همه ی عمر فقط دردسرت لطف کردی و رساندی منِ تنها شده را به مناجات ابوحمزه و فیض سحرت قسمت می دهم امشب بِعَلیٍ بِعَلی قسمت می دهم آری، قسم معتبرت ثمر خلقت هستی است در انگور نجف بچشان بر لب من، جرعه ای از این ثمرت گفتمت راه تقرب به سویت چیست بگو گفتی از کرب و بلا راه بجویم به درت گفتم اصلا چه زمان یاد حسینت باشم گفتی آن ثانیه که سوخت زبان و جگرت گفتمت تشنه که گشتم چه کنم یاد غمش گفتی آن لحظه مدد جوی ز چشمان ترت گفتمت روضه بخوان تا که دلم نرم شود گفتی از تشنه لبِ در دل خون غوطه ورت گفتم اصلا چه شده خم شده آقا کمرش گفتی ای کاش نبینی غم و داغ پسرت کاش هرگز نشود تا که ببینی روی خاک مثل تسبیح تنش ریخته در دور و برت
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم من به دنبال تو با عقربه‌ها می‌چرخم عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم عشق یعنی که تو از آن دگری باشی و من عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم ! چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی بشود دور و برت باشم و جرات نکنم ... عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد بی‌تو یک روز نیامد که دعایت نکنم بی‌تو باران بزند خیس‌ترین رهگذرم تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم ! بی‌تو با خاطره‌ات هم سر دعوا دارم؛ قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم ...
چند وقتی‌ است كه من بی‌خبر از حال توام مثل يك سايه‌ی مشكوك به دنبال توام! خوب من! بد به دلت راه مده، چيزی نيست من همان نيمه‌ی آشفته‌ی هر سالِ توام! تو اگر باز كنی پنجره‌ای سمتِ دلت می‌توان گفت كه من چلچله‌ی لال توام! سال‌ها گوش به فرمانِ نگاهت بودم چند روزی‌ست كه بازيچه‌ی اميال توام گِله‌ای نيست كه برداری و دورم ريزی من همان ميوه‌ی پوسيده‌ی اقبالِ توام مثل يك پوپكِ سرمازده در بارش برف - سخت محتاج به گرمای پر و بالِ توام! زندگی زير سرِ توست اگر لج نكنی باز هم مال خودت باش خودم مال توام!
من مولوی ام ، شمس منی ، عشق جگر خوار تو منطق پروازی و من همّت عطار "ای تیر غمت را دل عشاق نشانه"* من شیخ بهایی‌ام و تو خانه‌ی خمّار من حافظم و تو نفس باد صبایی تو دایره‌ی قسمت و من نقطه‌ی پرگار پروانه به آتش غزل از شوق تو گوید بلبل بکشد خط به هوا با نوک ِ منقار هر کس به زبانی شده سرگرم خصالت مجنون به جنون گردی و منصور سر ِدار دلها همه در وصف تو مشغول غزل بود از رودکی آغاز شده تا خود ِ شهیار** تو سر تری از هرچه که از حسن تو گفتند کی مشت تواند بدهد شرح ز خروار؟ والله اگر روی تو در پرده نهان بود در دست نبود اینهمه در وصف تو اشعار این نکته ز من نه ، بِشِنو از خود ِ سعدی در حلقه ی گیسوی تو کم نیست گرفتار *مصراع تضمین شده از شیخ بهایی
سلام ای عطر مریم زیر باران! دوستت دارم خودت این ابر عاشق را بباران، دوستت دارم به باران می سپارم تا به روی شیشه ات از من هزاران بوسه بنویسد، هزاران دوستت دارم تو را چون اولین باری که گفتم «آب»، می خواهم شبیه اولین روز دبستان دوستت دارم شبیه کودکی که روی دستش می زند آرام نخستین قطره های نرم باران دوستت دارم چه باشی، چه نباشی دوست، عاشق، همسفر، همراه چه فرقی دارد اصلاً با چه عنوان دوستت دارم؟ تنفس می کنم زیبایی ات را، خواب می بینم شبیه نبض گل در ذهن گلدان دوستت دارم دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم مرا در هُرم تابستان اندامت برویان تا خودم چتر تو باشم در زمستان، دوستت دارم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
السلام علیک یا فاطمه الزهرا س هرشب دل من بهانه‌ات می‌گیرد از باد صبا نشانه‌ات می‌گیرد دنبال مزار مخفی‌ات مادر جان در روضه سراغ خانه‌ات می‌گیرد
لب تشنه خوابیدند پای حوض گلدان‌ها شاید تو برگشتی و برگشتند باران‌ها شاید تو برگشتی و شهریور خنک‌تر شد دنیا کمی آرام شد، خوابید توفان‌ها شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید پُر کرد ذهن خانه را تبریک مهمان‌ها آن وقت دور سفره می‌گویند و می‌خندند بشقاب‌ها، چنگال و قاشق‌ها، نمک‌دان‌ها آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش آن وقت رفت و آمد شیرین قندان‌ها ... تو نیستی و استکان‌ها نیز خاموش‌ند ای کاش بودی تا تمام روز فنجان‌ها ...
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می‌شود آه می‌ترسم که دارد باز طوفان می‌شود آرزوهایم همین کاخی که برپا کرده‌ام زیر آن طوفانِ سنگین سخت ویران می‌شود خوب می‌دانم که یک شب در طلسمِ دستِ تو دامنِ پرهیزِ من تسلیم شیطان می‌شود آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست گر چه گاهی پشت یک لبخند پنهان می‌شود عاقبت یک روز می‌بینی که در میدانِ شهر یک نفر با خاطراتش تیر باران می‌شود
در سرم دختر پیری عصبی می‌رقصد شهر بر روی سر من عربی می‌رقصد این جهان با همه‌ی دغدغه‌هایش دارد روی یک جمجمه‌ی یک وجبی می‌رقصد سال‌ها رفته و از برق نگاه تو هنوز مرد دیوانه به سازی حلبی می‌رقصد ماه افتاده بر آب و منم افتاده در آب اشک می‌ریزم و او نصفه شبی می‌رقصد کاش آغوش مرا عطر تو معنا می‌داد بوسه یعنی که لبی روی لبی می‌رقصد از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد بر سر تخت سلیمان نبی می‌رقصد !
تا چشم تو دیدیم، ز دل دست كشیدم ما طاقت تیمارِ دو بیمار نداریم
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
تنها گذاشتنم دیگه انگار که عادتت شده یه لحن تلخ یه مدّته، جای محبّتت شده
وقتی که یادت رفت قولی را به من دادی انگار با هر اشک از چشمم تو افتادی رفتی ولی در باتلاق خاطرات من پای خودت گیر است! سهمت نیست آزادی ... در شهر رویایم دگر پرواز ممنوع است حتی تو را هم دور خواهم کرد از این وادی دل را شکستی، تکه‌هایش نظم پیدا کرد شاید غزل می‌سازد از ویرانه، آبادی! باران ببار این‌بار، بار از دوش من بردار قلبم شده لبریز از غم، خالی از شادی دل آب شد یا آبدیده؟ هرچه باشد من می‌سازم از قلب مذابم تیغ فولادی