eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مقام دوم بخش شعر جشنواره ی ملی استان گلستان
کسی که زینت شب بود و کم دیدند خوابش را سیاهی بر نمی تابید هرگز آفتابش را از این محبس به آن محبس فقط بردند او را تا بگیرند از نفسهای جهان ،عطر گلابش را کسی را دست خالی بر نمی گرداند از کویش نصیب عالمی می کرد جود بی حسابش را محبت دید هرجا ، پاسخش را صد برابر داد کویر و دشت نوشیدند باران سحابش را دعایش «نجنی من حبس هارون» شد چه پیش آمد!؟ که زندان برد از خورشید عالمتاب ، تابش را اذان لحظه ی افطار، جای نان و خرما خورد دمادم سیلی و دشنامِ مامور عذابش را اگر چه کار خود را کرد زهر ظلمت آن روز ولی تابیده او بر قلب عالم آفتابش را
گُنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم گوشه‌ی چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مضروب بدمستی دوران بوده‌ای مولا بشکسته بال و پر ز عدوان بوده‌ای مولا و الکاظمین الغیظ شد فال نکوی تو صابرترین الگوی انسان بوده‌ای مولا باب الحوائج نیست جز غمخوار مظلومان عطر گل یاس بهاران بوده‌ای مولا " قعر السجون " غربتت بر شیعه سنگین است نور دل امیدواران بوده‌ای مولا وقتی که از پای تو خون می‌ریخته حتما یاد رقیه در بیابان بوده‌ای مولا اسلام باقی ماند از صبر جمیل تو گرچه میان بحر حرمان بوده‌ای مولا در قعر زندان ، صوت قرآن تو می‌پیچید کی تو اسیر دست آنان بوده‌ای مولا با تازیانه روزه‌ات را باز می‌کردی مضروب بدمستی دوران بوده‌ای مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به تو تقدیم ای عشقی که زخمت زخم کاری بود و بعد از سال ها هر شب برایم یادگاری بود به تو تقدیم این شعر پر از احساس تنهایی همین حسّی که می دانی مساوی با خماری بود اگر از حال من می پرسی آرام است احوالم فقط در خاطرت باشد میان ما قراری بود نمی دانم که یادت هست می بستم نگاهت را برایت شعر می خواندم برایم افتخاری بود به چشم تلخ قاجاریت و احساس خودم سوگند بدون بوسه ات هر شب مرور احتضاری بود نمی دانم چه نفرینی به جان عشق ما افتاد به چشم شور بد لعنت که آخر نابکاری بود هزاران بار می مردم که تا هر شب غزل باشم به بیتا بیت هر شعری که شرحش سوگواری بود و اکنون این منم تنها غزل نخ می کنم هر شب همان ماهی کوچک که دچارت روزگاری بود تو رفتی مانده ام اینجا به یادت شعر می بافم ولی هرگز نفهمیدم چرا رفتی..چه کاری بود..؟
گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست زُل در آیینه سلامی کن نثار ِ او که نیست دربیاور از تن ات بارانی ِ خیسی که هست چتر آویزان کن از ابر ِ بهار ِ او که نیست حال و احوالی بپرس و از دل ِ تنگت بگو بیقراری کن اگر شد بیقرار ِ او که نیست از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخان گریه کن با گریه ی ِ بی اختیار ِ او که نیست او همان است آرزوی ِ سالهای ِ رفته ات تو همانی عاشق ِ دیوانه وار ِ او که نیست هیزم ِ نُت های ِ باران خورده و دود ِ اجاق شعله های ِ آتش و سوز ِ سه تار ِ او که نیست سایه بر دیوار ِ خانه غرق ِ نجوای ِ سکوت تو سراپا گوشی و در گیر و دار ِ او که نیست مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد خسته تر از ساعت ِ شماطه دار ِ او که نیست می نشینی شانه بر موهای ِ یلدا میکشی عاشقانه با سرانگشت ِ انار ِ او که نیست یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش تا شکایت می کنی از روزگار ِ او که نیست فرش ِ زیبای ِ هزار و یک شب ِ ایرانی است هر رج ِ ابریشم از نقش و نگار ِ او که نیست این غزل را ثبت کن در دفتر ِ تنهایی ات گریه کن این بیت ها را یادگار ِ او که نیست
شاید این بار تبر دست درختان افتاد کارصیاد به آهوی گریزان افتاد شاید امروز مرا چیدی و باخود بردی گذر شاخه ی خشکیده به گلدان افتاد کوه در دامنه سرد خودش چادر زد آتش کلبه ی ما یاد زمستان افتاد قهوه ی فال مرا سربکش امشب، شاید آخرین عکس من و تو ته فنجان افتاد تو بهار منی و سهم من از خاطره ات گل سرخی ست که در جوی خیابان افتاد آن کبوتر که فرستاده ای آمد، اما خبر ِ نامه شنید و لب ایوان افتاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی خواهم دگر فصل خزان زرد، برگردد برایم لحظه های تلخ و خیلی سرد، برگردد نه اینکه سنگ دل باشم ولی هرگز نمی خواهم به زیر چتر من شخصی که ترکم کرد، برگردد همیشه با رفیقم شرط میبندم که نگذارم غمِ قلیان کنار تخته های نرد، برگردد شبیه قصه های تلخ و غمگین هدایت بعید است این طرف ها آن «سگ ولگرد»، برگردد شدیدا دوستش دارم، همین اندازه بیزارم مبادا بین اشعارم بیا برگرد، برگردد ‫
عطر و بوی مریمی‌ها را چو باد آورده است شاعر امشب بازباران را به یاد آورده است میرود افتان وخیزان چون خماری درد کش گوییا تریاک چشمت اعتیاد آورده است نازنین ازبس که در اوج کمالی بهر تو حک نموده برنگینی ان یکاد آورده است خواب را کرده حرام و نیمه شب در یاد توست درد هایش گرچه شاعر رابه داد آورده است در تمام عمر شاعر با عصای احتیاط پیش تو بشکست آنرا اعتماد آورده است در کلاس چشم تو دل کنده از زهد وریا دست هارا شسته انگار ارتداد آورده است نیستی اما سکوت شب گواهی میدهد شاعر امشب نام مریم را زیاد آورده است روز محشر را تصور کن که با سوزی عجیب شاعری از ظلم تو آه از نهاد اورده است ‫#‏حسین_مرادی‬