eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
با ما نمیزنی نزن! اما چرا رقیب؟ حیف از خودت نیامده، حیف از شراب نیست؟
آیا اجازه هست در این قصّه‌ی جدید تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید؟
عشق یعنی یک نفر یک روز بی نام و نشان آیَد و مالک شود مجموع احساس تورا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬|ببینید 💔|روایتی متفاوت از زیارت عاشورا (الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام🥺)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقصد از عید تماشاست به دیدن برسیم مثل یک سیب الهی به رَسیدن برسیم مثل نوروز الهی نفسی تازه کنیم دم به دم دل بدهیم و به دمیدن برسیم خانقاهی است در این شور و در این جامه‌دران کاش یک شب به تبِ جامه دریدن برسیم عرفات است جهان مشعر الغوث کجاست شاید امشب به مِنای طلبیدن برسیم برگ‌ها آینه چیدند به پیش من و تو پیش از افتادنمان کاش به چیدن برسیم هر چه گفتند و شنیدیم زِ فردوس بس است باراِلها! نظری تا به چشیدن برسیم
  هر که دلبرگونه خود را می نمایاند ولی دلبر ما بی تظاهر خود خدای دلبری است
پیش چشمان تو کی باشد؟ مرا شعر و غزل؟ هر نگاهت به غزل، صد جلد، دیوان می‌شود
یا اباعبدالله... ما رهگذریم، خوب و بد می‌ماند از ما یک «نام» تا ابد می‌ماند... ما غیر حسین از کسی دم نزدیم هرکس که دم از حسین زد، می‌ماند.
دیگر بهشت را به بهایی نمی‌خرم دربوستان مهر تو یک‌دم قدم زدم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"قسم" به واژه‌ی قسم! که حرمتش شکسته‌ شد به دست سایه‌های مرگ درون این حصار بی‌نفس که عشق را نشانه رفته است... مثال یک تبر که پرسه می‌زند به روح زخمی درخت... "قسم"به اشک‌های مادران بی‌گناه! میان دست‌های خالی از نگاه کودکان که مد آه را ..... کشیده‌اند به درد! دوباره آن شکوفه‌های غرق خون به روشنایی نگاه آسمان جوانه می‌زنند به عشق... 💔
مریم شدن، نذر خدا بودن، دعا کردن هاجر شدن، با تشنگی سعی و صفا کردن آهو شدن در دشت‌های سربه‌سر صیاد ماهی شدن، در موج‌موج غم شنا کردن باری کنار خیمهٔ سقا زمین خوردن باری کنار ذوالجناحت پابه‌پا کردن باری کنار عمه سرگردانِ چادرها پروانه‌ها را از شبِ آتش رها کردن این گوشه آرامش شدن پیش رباب و آه آن گوشه پنهانی برایت گریه‌ها کردن بی اذنِ مُردن رد شدن از محشرِ گودال با شیون و با مویه نامت را صدا کردن هم‌کاروان با تو که روی نیزه می‌رفتی عزم سفر تا دوردستِ ناکجا کردن با اشک‌های کودکان همسایگی تا صبح با خندهٔ شمر و سنان تا شام تا کردن با خطبه، با فریاد، با شعر و سکوت و سوگ هرجا که شد یک پنجره رو به تو وا کردن دیدی پدر؟! دیدی وفادار غمت بودم؟ در روزگارِ دختر از بابا جدا کردن در کار عشق و عاشقی تسلیم باید بود ما را مبادا لحظه‌ای چون و چرا کردن
آسمان ابری ام...بارانی ام... لبریز خویش بی صدا می گریم و جان میرود گاهی ز خویش آمدی؛ رفتی ..خراب آباد دل را سوختی شهر نیشابورم اما عاشق چنگیز خویش آینه هرشب سراغم را گرفته از خودم من کجا گم گشته ام با حال شور انگیز خویش خش خش برگ درختان زیر پا دردآور است بی حضورت؛ بی قرار دردم و پاییز خویش دفتر و چشم تر و شعر و جنون مرهم نشد خود به پایم می روم تا برزخ پرهیز خویش
یاد ایامی که هر دَم یاد ما بودی بخیر💚
از رفتن تو لب نگشایم به گلایه از ماندن خود در عجبم بی تو چگونه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از در درآمدی و من از خود به در شدم گویی کزین جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه، تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق، بر شدم گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم تا رفتنش ببینم و گفتنْش بشنوم از پای تا به سر، همه سمع و بصر شدم من چشم از او چه گونه توانم نگاه داشت؟ کَاوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم او را خود التفات نبودی به صید من من خویشتن اسیر کمند نظر شدم گویند: روی سرخ تو «سعدی» چه زرد کرد اکسیر عشق، بر مِسَم افتاد و زر شدم
قَدِ او را گفته‌ام عُمرِ دراز از خدا عُمرِ درازم آرزوست ...
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
مانند زخم کهنه که از پا درآورد هر شب غمت مرا به تقلّا درآورد آن‌سان که خاری از کف پایی برون کشند عشق تو خنجر از جگر ما درآورد چشمت دمار از من و از روزگار من هرگز رها نمی‌کندم تا درآورد گفتم که کوه می‌شوم اما بعید نیست این کوه را نگاه تو از جا درآورد در شعر من نگاه بکن تا که چشم‌هات این شعر را به حالت انشا درآورد جانی که سال‌هاست ز تن درنیامده چشم تو قادر است به ایما درآورد روزی عروس مادر من می‌شوی به‌زور حتی اگر غمت پدرم را درآورد
❤️ دستم نمی‌رسد به ضریح مطهّرت هستم گدای هرکه رسیده است محضرت 🔹
یک دم ز بی‌وفایی عالم غمت مباد یک عمر عاشقی کن و یک دم غمت مباد مردم به هر که آینه شد سنگ می‌زنند از طعنه‌های عالم و آدم غمت مباد
خلاصه کرده خدا در تو دلبری‌ها را که پاک دست‌به‌سر کرده‌ای پری‌ها را برای اینکه ببینند باد در دست‌اند به دست باد سپردند روسری‌ها را سر کلاس تو ننشسته است نادرشاه که از تو یاد بگیرد ستمگری‌ها را برو کنار درختان که خشکشان بزند و سروها بگذارند سروری‌ها را   در این گرانی بازار پسته لب وا کن دوباره تازه مکن داغ مشتری‌ها را    
🌼🌼🌼
با تمام دردهایم می‌نویسم باورم این است او، نشنیده درمان می‌کند