eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
كنارت چای می نوشم به قدر يك غزل خواندن بقدری كه نفس تازه كنم ،خيلی نمی مانم
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش که تلخ با عزیزم هنوز شیرین است
روبروی چشم‌هایت ماه کم می‌آورد شعله‌ی آغوش گرمت چای دم‌ می‌آورد
نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی ! نیمِ باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی ! بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی دستِ یاری چیست ؟ سودای غنیمت داشتی ! خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی چون پرستوها به ترکِ خانه عادت داشتی ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته ست ! کاش اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع کاش قدری بر لبانت آهِ حسرت داشتی ...
چای داغی که دلم بود به دستت دادم آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم
من همان واژه ی عشقم بہ زبانے دیگر ڪہ بہ صوت تو فقط قابلِ معنا شدنم ..
من همان دخترک ناز عروسک بازم که به یک خنده خود،کار دلی میسازم چین بر صورت! و یا برف به مو!،نقاشیست من هنوز عاشق آن لوزی در پروازم......
هی نمایش می‌دهی آن، هیکلِ پُر تاب را سیکسپک‌هایت بپوشان، جانِ من، دلبر نباش!😃😅
هدیه دادم قلب خود‌ را تا مگر یارم شود درعوض باران به چشمم یادگاری دادو رفت
از خدا صد دیده خواهم در تماشایت که هست دیده مشتاق تماشای تو صدچندان که بود ...
عالیجناب حضرت شعرم بگو چرا این بیت ها نمیشود آرام و بی صدا آنقدر ضجه میزند تا بر گلوی درد چون خنجری فشرده بگیرد نفس ز ما
من مثل چای تلخ و تو شیرین شبیه قند ما را خدا به نیت پیوند آفرید
چيست در گردش جادویی چشمت که هنوز قلم فرشچيان دور خودش می چرخد...!
برای دخترم، حُسنای بازیگوش و باهوشم که با او بی وفایی های دنیا شد فراموشم برای او که از شوقش زمان در رفته از دستم شب و روز از تصورهای او سرگرم و مدهوشم گُریزان از محلّ کار، راه خانه می پویم که هرچه زودتر او را بچسبانم به آغوشم پس از تأخیر هر روزم، رئیسم می کند اخم و رئیسش می زند زخم و، من بیچاره خاموشم تماشایی ست حال من که هنگام غزل گفتن شود با پای حُسنایم دَمَر فنجان دمنوشم تمام ذوق دنیا از دهانش راه می گیرد همینکه می نشیند بر بلندای قلمدوشم در این حالت به دست چپ بگیرد مُشتی از مویم به دست راست هم چنگی کشد در لاله ی گوشم نوازش های او چنگ است این را خوب میدانم که جای ناز، ناخن می کشد بر روی مخدوشم خدا ماهی عطایم کرده دست مهر کوتاهش که دور از چشم بدخواهش هزاران ناز بفروشم اگر آیینه ی حُسنش مکدّر گردد از آهی به هم می ریزد آرامم، نمی خندم نمی جوشم برای آنکه یک لبخند بنشانم به رخسارش گهی شیرم، گهی موشم، گهی خرگوش باهوشم به پایش نقد جان می ریزم از سرمایه ی عمرم برایش سخت می جنگم، برایش سخت می کوشم @meeghat
عصرها وقتی خیالت می نشیند پیش من چای می ریزم برایت اشک حسرت بیشتر
تو شدی قند خراسان و منـم چای شمال قصه‌ی ِتلخیِ من با لبِ تــو شيرين شد...
قصد دارم که فقط همسفرت باشم و بس با بسی دلهره دنبالِ سرت باشم و بس حامی ات باشم و از دور مواظب باشم که به هر حادثه مردِ خطرت باشم و بس دور از جان، چو بلایی به تو عارض گردد من قدم پیش نَهَم تا سپرت باشم و بس گر کمی دیر کنی یا که جوابم ندهی همه مجنون شوم و دربدرت باشم و بس تو به هر اوج که خواهی بپری دلشاد و من به تسبیح و دعا بال و پرت باشم و بس پس رها باش گلم، دست خدا همراهت قانع ام من که فقط باخبرت باشم و بس
من چای سرد هم به خدا تلخ میخورم زیرا حرارتی ست به لبقند های تو... م.نادعلیان
ای قلم حوصله کن درد زیاد است هنوز شب ِ پُـر دلهـره و سرد زیاد است هنوز آفت افتاده بـه گلها همه پرپر شده اند چهـره ی غمـزده و زرد زیاد است هنوز عشق چون بوۍهوس داد مقدس نشود به جهان آدمِ خونسرد، زیاد است هنوز مرد و نامرد اگر، از نظرِ چهره یکی ست درد این است که نامرد زیاد است هنوز گریه بر بغضِ گلو چاره نکرده چه کنم؟ دور و بـر... آدمِ دلسرد زیاد است هنوز من همانم که کسۍسنگِ صبورم نشود ای قلم حوصله کن درد زیاد است هنوز
دوستت دارم و از عشق و وفا می گویم از تو هر ثانیه بی چون و چرا می گویم از دل عاشق و شیدای تو ای دلبر ناز می نویسم غزل و در همه جا می گویم من که رسوای جهانم پس از این از عشقت فارغ از هر چه بیاید سرِ ما می گویم قسمت این است تو باشی گل خوشبوی دلم تو خودت باخبری اینکه چها می گویم دوری ات درد و خیالت شده آرامش من حال خوبی ست که از درد و دوا می گویم همه حیرت زده ی کار من مجنونند از تو هر بار چه با شور و نوا می گویم عشق یک راز نهانی است که در دل جاری ست با تو اسرار دلم را به خفا می گویم
دوستت دارم و از عشق و وفا می گویم از تو هر ثانیه بی چون و چرا می گویم از دل عاشق و شیدای تو ای دلبر ناز می نویسم غزل و در همه جا می گویم من که رسوای جهانم پس از این از عشقت فارغ از هر چه بیاید سرِ ما می گویم قسمت این است تو باشی گل خوشبوی دلم تو خودت باخبری اینکه چها می گویم دوری ات درد و خیالت شده آرامش من حال خوبی ست که از درد و دوا می گویم همه حیرت زده ی کار من مجنونند از تو هر بار چه با شور و نوا می گویم عشق یک راز نهانی است که در دل جاری ست با تو اسرار دلم را به خفا می گویم
شرح حالِ همه عُشّاقِ توام، كاش اين قوم ؛ به كبوتر، عوضِ نامه ببندند مرا...!
من دل به کسی داده و او گیر نگاهی دائم به رهش بوده و او خیره به راهی دل در کف دستم بگرفتم پی او من دل داده به او گشته ام و نیست گناهی تنها و پریشان شده ام کنج خرابه بی او شده ام نیست در این خانه پناهی دلداده او گشته ام و مورد نفرت یوسف شده ام بهر حسادت ته چاهی در جنگ دو چشمش شده ام زخمی و نالان عزم من عاشق شده مانند سپاهی هر دم که بیادش شده این عمر گران طی خوشحال که این عمر ، نرفته به تباهی
ای قلم حوصله کن درد زیاد است هنوز شب ِ پُـر دلهـره و سرد زیاد است هنوز آفت افتاده بـه گلها همه پرپر شده اند چهـره ی غمـزده و زرد زیاد است هنوز عشق چون بوۍهوس داد مقدس نشود به جهان آدمِ خونسرد، زیاد است هنوز مرد و نامرد اگر، از نظرِ چهره یکی ست درد این است که نامرد زیاد است هنوز گریه بر بغضِ گلو چاره نکرده چه کنم؟ دور و بـر... آدمِ دلسرد زیاد است هنوز من همانم که کسۍسنگِ صبورم نشود ای قلم حوصله کن درد زیاد است هنوز
..تجسم ڪن مرا بـا خود ، ڪمے هــم عشق بازے را چه محشر میشود برپا ، به پا ڪن صحنه سازے را لبـت را یک شبـے مهمـان، بـه لبهاے پـر آذر ڪن سپس بنشین تماشـا ڪن ،ز مـن مهمان نوازے را و مـن در عمق چشمانت نمـاز عشق را خـواندم ندیـده چـرخ گــردون هـم چنـین راز ونیازے را مثال من ڪسے عاشق به تو هرگز نخواهد شد رهـا ڪن غیـر من عشق حقیقے یــا مجـازے را چنــان بـر قبـله ے چشمت دخیــل آرزو بستم دریــغ از مـن مڪن اے گل دمے بنده نوازے را نــه روز آرامشے دارم نــه شب آرام میخوابم ڪه مجنون هم ندید اصلاچنین سوز وگدازے را تــویے سنگ صبـور من منــم سنگ صبـور تـو چه میخواهے از این بهترشروع ڪن یڪه تازے را