eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح در خوابِ عدم بود که بیدار شدیم شبْ سیه مستِ فنا بود که هشیار شدیم پای ما نقطه صفت در گروِ دامن بود به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم 🌴💎🏴💎🌴
حتی خود پیغمبر با اذن ورود آمد چون فاطمه کوثر شد در خانه شهود آمد هر لحظه سلامش بر این آل کسا میشد تا عصمت این خاندان دیدند حسود آمد از نسل نبی تنها یک فاطمه ای مانده چون پارهٔ تن بودش از نور وجود آمد هم ام ابیها و هم مادر سادات است از برکت او دنیا با بود و نبود آمد از فتنهٔ قرآن ها تا جنگ جمل گفتیم هرجا که امام آمد یک گله یهود آمد در جمع،دفاعِ از هر حق ولی میکرد با حرکت آن مادر صد گفت و شنود آمد گفتا فدکم را ده ای مدعی اسلام با فلسفهٔ باطل بازنده فرود آمد در روز غدیر بیعت از روی ریا میکرد در وقت عمل اما با نقض وجود آمد در کوچه حسن بود و آن مادر افلاکی از کوچه ولی مادر با روی کبود آمد آتش زده بر ایوان تا میخ هویدا شد از سینه و از محسن عطر گل و عود آمد نامرد چهل تن شد از قصد لگد کردند در بین در و دیوار یک تار به پود آمد غسل و کفن و دفن هم پنهان شده تا گویند زینب حسنین حیران پس مرگ چه زود آمد
اولین صبح زمستان و سلام از تهِ دل به همانی که از اوییم همه روی خجل السلام ای همه ی عشق، الا یا مهدی ای دوای دل عصیان زده در هر مشکل بداهه
صبح است و دلم به سمت تو باز شده یکبار دگر عنایت آغاز شده گل داده دوباره عشق سرما زده ام با نور امام هشتم اعجاز شده...
من دیگر من: از حال من مپرس، که دیــوانه‌ تر شدم از حال و روز تو چه خبر، عاقلی هنوز؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر سپس رها کن و برگرد من نمی آیم..." مرا ببر به کودکی ام به روزهای قشنگ من این بزرگ شدن را دگر نمی خواهم چه روزهای خوشی بود غرق سر مستی چه شد که به‌ اینجا رسید من نمی دانم! مرا فقط ببر از خودم به کودکی ام... بهای آن بدهم هرچه هست ، این جانم! "عاصی" 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 روزگار کودکی برنگردد دریغا😔😔😔
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها
انگار لبم را به لبش دوخته بود در کالبدم آتشی افروخته بود سرمای دی و خلوت باغ و... نه عزیز...! فنجان تو بدجور پدر سوخته بود... @gida13
ما را نتوان پخت که ما سوخته ايم آتش نتوان زد که برافروخته ايم
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد
شرح این آتشِ جان سوز نگفتن تا کی سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی
حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدم این روزها به تلخ‌زبانی زبانزدم ‌ تو با یقین به رفتن خود فکر می‌کنی من نیز بین ماندن و ماندن مرددم! ‌ حق داشتی گذر کنی از من، که سال‌هاست یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم‌ ‌ از پا نشستم و نفسم یاری‌ام نکرد از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم ‌ گفتم که عاشقت شده‌ام، دورتر شدی ای کاش لال بودم و حرفی نمی‌زدم... ‌
عشق سحری کرد و ناغافل نمی‌دانم چه شد عقل سرگردان دل شد، دل نمی‌دانم چه شد زورقی ناچارم از تسلیم در دریای عمر طعنهٔ طوفان شدم ساحل نمی‌دانم چه شد کاروان گم‌کردهٔ دشتی شبیخون خورده‌ام دل به گمراهی زدم، منزل نمی‌دانم چه شد سال‌ها در باغِ ایمان خرمنی اندوختم با نگاهی سوختم حاصل نمی‌دانم چه شد عقل ابری شد که عشق روشنم را تیره ساخت ماه بودم، مه شدم -کامل- نمی‌دانم چه شد
یار دل بُرد و پیِ بردنِ جان وعده نمود شـادمان‌ایم که یک بـار دگـر می‌آید...!
تابِ‌ دور افتادنم‌ از تابِ‌ گیسویِ‌ تو نیست کی دلِ آشفته از مویِ رها خواهد گذشت؟!
درد را درمان تویی، این ناله را پایان تویی نسخه ای قطعی بر این حال پریشانم؛ حرم...
گاه اگر در پاسخ احوالپرسی‌های تو گفته بودم شادمانم،بشنو و باور مکن!
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار زندانی ابد به سزای گناهش است
عشق رازی ست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
دل بر سر راه عشق دادم در آتش عشق پا نهادم دیدم که تمام جسم وجانم آتش بگرفت و باز شادم
از هزاران، یک نفر مجنونِ لیلا میشود در دل معشوقه تنها یک نفر جا میشود عاشقی کردن عزیزم کار هر عاقل که نیست در میان صد مگس، پروانه شیدا میشود گرچه در دریا صدفهای زیادی بوده است لاجرم دُر در یکی تشکیل و پیدا میشود فکر پنهان کردن احساس خود هرگز نباش چونکه دل با رنگ رخسار تو رسوا میشود مردمان صرفا شبی را نام یلدا مینهند هر شبِ عاشق ولی جانکاه و یلدا میشود این سکانس آخر هر آدمِ دلداده است عاقبت در کنج خانه زار و تنها میشود
شبی که باتو شود طی شبی ست یلدائی نه این دقایق بی معنی اهورائی وان یکاد بخوانیم و در فراز کنیم به مقدم سحر جمعه ای تماشائی حضور مجلس انس است و دوستان جمعند خداکند که در این بزم عشق بازآئی ترنج وتیغ به کف؛منتظر سر راهت نشسته یوسف صدیق ،بسکه زیبائی کدام دیده زهجرت گریست این شب را امیر بادیه گرد، ای خدای تنهائی چگونه بی تو سپر می شود دقایق ما بیا که درب دلم تا مدینه بگشائی به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجتی ست زهرائی محسن پالیزدار
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام پاسخ ساده ی من سخت تر از پرسش توست عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام
از جان خودم خاطره سیرم کرده در آینه ی شکسته پیرم کرده شرمنده که در هوای تو می گریم دلتنگ شدن بهانه گیرم کرده