eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از او همنشین دیگری جز غم نخواهم داشت نمی‌میرم! ولیكن زندگانی هم نخواهم داشت...
رؤیت بشو ای ماه‌تر از ماه، دوباره تا این‌که شوم کافر و گمراه دوباره! گفتند که: ایمان بپذیرم! نپذیرم مشروب شده همدل و همراه دوباره در مذهب‌تان باده حرام است! جهنم! مستانه روم جاده‌ی بیراه دوباره لعنت به کسی که لب تو کرده حرامم لعنت به همان زاهد خودخواه دوباره باید که عزیزت بشوم، گرچه بیفتم ده بار، نه! صد بار، ته چاه دوباره در وادی اشعار، چه بد، ضد نظامم پیش تو چه طاغوتی‌ام ای شاه، دوباره بین من و تو فاصله بسیار بلند است هی پایه‌ی شعرم شده کوتاه دوباره چنگال شب تیره به جانم زده چنگش رؤیت بشو ای ماه‌تر از ماه، دوباره ...
شب تاریک کنار تو به سر می آید نام زهرا به تو مادر چقدر می آید
داد شمشیری به دست عشق و گفت هرچه بینی غیر من گردن بزن...
جبریل هم ز سفره ی او رزق می گرفت زیـرا شنیده طعم غـذایش زبـانزد است
دلبرا! یارا! نگارا!حال نامت هرچه هست! تا من افتادم ز چشمت، شیشه‌ی‌ عمرم‌ شکست...
داستـانِ شَبِ هِجـرانِ تو گُفتَـم با شَمع آنقَدَر سوخت که از گُفته پَشیمانَم کَرد
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی
دلتنگی ام کم از غم تنهایی تو نیست من هرچه بی قرارترم بی صدا ترم! 😔💔
گفتمت از تهِ دل با من مسکین بِنِشین نشنیدی و رها کردی و رفتی تهران
حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که خسته از تکلیف شب ، خوابیده روی دفترش
خدایا حڪمت دل بستنم را دیر فهمیدم مقدر ڪردھ بودۍ دل بریدن را بیاموزم
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری... ❄️سعدی❄️
ڪرده‌ام غربال اشعارم ولے در انتها مانده چندے قافیه، باقے تماماً نام تو ...
به خاطر داشتی من را، شبیه بیتی از حافظ که ترتیب دقیق واژگانش را نمی‌دانی!
بین ما تقدیر دیواری بنا کرده‌ست و من از مدارا خسته‌ام، باید دری پیدا کنم ...!
به جایی می‌رسد آدم که بعد از گریه می‌گوید: «میان این همه بیگانه، صد رحمت به تنهایی!»
تنم خسته دلم تشنه دگرساقے نمیخواهم ز پا افتاده ام اما'دگر باقے نمیخواهم زبان خشڪیده درڪامم'تن رنجور آمالم ازین دنیاے وانفسا دگر حقے نمیخواهم اگرسینه زند فریاد به عشقت میشود آرام ڪه من راز نهانم را زهر فرقے نمیخواهم ڪنون بنگر نگارمن ڪه ازچشمم تو میخوانی به غیرازدیدن یارم دگر ذوقے نمیخواهم وصال دیدنت جانا اگر جان درمیان باشد به شوق دیدن یارم دگر جانے نمیخواهم ╭   🦋 ╰
اول رخ خود به ما نبایست نمود تا آتش ما جای دگر گردد دود اکنون که نمودی و ربودی دل ما ناچار تو را دلبر ما باید بود
حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت تو فقط قسمت من باشی و من قسمت تو
نگاهم محو چشمانت برایت شعر می‌خوانم خودم اینجا! دلم اینجا! حواسم را نمی‌دانم...
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی مکن
خرّم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم و از پی جانان بروم گرچه دانم که به‌جایی نبرد راه غریب من به بوی سر آن زلف پریشان بروم دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا مُلک سلیمان بروم
و تو خَندیدی و مَحوِ تو شُدَم زیبا جان شاعِرَت بایَد از این ثانیـه عَـکّـاس شَوَد