eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹فصل شکوفایی نور🔹 باز شد پنجرۀ روشنی از فصل حضور فصل سرسبز دعا، فصل شکوفایی نور دردمندان! به شما ماه خدا رو کرده‌ست چه خدایی، که رحیم است و کریم است و غفور به هلال مَهِ نو در رمضان باید گفت: «قُل هُو‌الله اَحَد چشم بد از روی تو دور».. گاه در پرتو قرآن، به تلاوت بنشین ای نگاه تو طربناک‌تر از باغ بلور عافیت چون طلبد؟ آن که گریزد ز طبیب به خدا کی رسد؟ از خود نکند آن که عبور صبر بر معصیت، از زهدِ ریایی بهتر سعی کن تا که در این ماه شوی سنگ صبور ای دلت در گرو آیۀ «فَاخلَع نَعلَیک» در دلت مانده اگر آرزوی وادی طور بی ریا، در پی تسکینِ دلِ مسکین باش نشود مانع احساس تو، احساس غرور ای صفای تو نوازشگر گل‌های یتیم نذر این باغچه کن، شادی و شیدایی و شور سعی کن لذت غفران خدا را بچشی ای که ابر کَرَم از روی سرت کرده عبور دل اگر یاد خدا کرد و شب از نیمه گذشت می‌شوی غرق عنایت، سحر از فیض حضور به دعا دست برآرید «شب قدر» مگر بگشاید گره از کار شما صبح ظهور ای که چشم دل تو در طلب راه خداست رو به مهمانی او کن، رمضان ماه خداست
گمان نکن که شب تارمان سحر دارد تو روزه ای که برای تنم ضرر دارد طبیب گفته حذر کن... و پیله کرده دلم برای آنچه که دنیای درد سر دارد تو آتشی و من انبارِ غرقِ باروتم... وعشق... بوسه و این ماجرا خطر دارد نه می پری و نه آن چشمهای روشن تو خیال دارد از این قصه دست بردارد... بلای جان شده این لفظِ دوستت دارم... و زجر دیده هر آنکس که دوست تر دارد من عاشقم، و تو هم مبتلای من اما وصال ما به خدا بیشمار شر دارد بیا به خنده تمامش کن و ببر از یاد کسی که عشق تو دیوانه را به سر دارد
دل و روح ما، سر و جان ما، "لِتُرابِ مَقْدَمِكَ الفِدا" "عَظُمَ الْبَلاء، بَرِحَ الْخَفَا"، "فرج" است راه نجات ما همه ناامید، همه روسیاه، همه در کشاکش راه‌وچاه همه تا کمر به گِل گناه، خِجِلیم، "وَانْکشَفَ الْغِطَا" نه رسیده شام غمی به سر، نه رسیده از سحری خبر نه کسی به فکر کسی دگر، تو بیا که "وَانْقَطَعَ الرَّجا" نه کسی هوایی فیض رب، نه به‌فکر واجب‌ومستحب "ظَهَرَ الفَسادُ بِما کسَب"، تو بیا که تازه شود هوا گله و شکایت خویشتن، به کجا برد دل تنگ من؟ تو بیا سری به دلم بزن، که تو "مُستَعانی و مُشتَکی" تو بیا که سر بزند بهار، به خزان دائم روزگار به جهان ما برکت بیار، که "بِیُمْنِکَ رُزِقَ‌الْوَرىٰ" تو بیا که هر گره وا شود، دل خلق جای خدا شود که زمان صلح‌وصفا شود، "بِجَمالِکَ کَشَفَ الدُّجىٰ" تو بیا و چاره‌ی نو بساز، که به ما شود در صبح باز شب عاشقان تو بس دراز...، "وَ بِنورِ وَجهِكَ مُنتَهىٰ"
گشته عاجز از غزل حال خرابم نازنین لا اقل رحمی کن و با قصد آزارم بیا
دل به هرکس میدهی وقت نیازت میرود سایه هم از ترس شب ، شبها رهایم میکند...
هر ردیفی وسط کار غزل جا مانده شعری از رفتن تو گفته دلم با مانده بارها دیده ام از دور تورا در باران با خودم گفته ام اما دلی آیا مانده خاطر و خاطره ات کنج خیالم به کنار جای پاهای نفس های تو حتی مانده من که بی دل شده ام رحم کن و با دستت سر بی حوصله ام را تو شبی سامان ده
باید بنویسند "اویس قرنی" ها در راه بهشتند تمام حسنی ها 🌿
چند پنهان کنم افسانه هجران از تو‌؟ حال من بر همه پیداست،چه پنهان از تو؟
زِ چشم من اگر پرسی،که مجنون تر ز مجنونم اگر زشت و اگر زیبا،تو لیلاتر ز لیلایی
🌸 وداع کردی و گفتی: که باز می‌گردی! چقدر لحنِ تو وقتِ دروغ شیرین است...
🌸 هزار شکوه به دل داشتم هزار افسوس که گریه راه گلویم گرفت و لال شدم...
گفت از صبر و فقط فاصله ها را افزود فال حافظ غلط از آب درآمد چه کنم...؟
نباید سرنوشت صبر من بیهودگی باشد مرا پروانه کن، هر چند از پرواز مایوسم
دیر شد! در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرد... دیر شد! این مَرد، آن مَردی که سابق بود، نیست...
تو مَرو در رمضان کوچه و بازار که خلق روزه شان در اثر عِطرِ تو باطل نشود...
بختم اڪَر ... تلافیِ شب‌های غم ڪند یڪ روزِ خوش به مردم عالم نمی‌رسد ...!!
آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده‌ام وای بر من، آرزوی دیگرانش کرده‌ام ...
هرگز از یاد نبردم من مدهوش تو را من نه آنم که توان کرد فراموش تو را
با لطف حسن بوده ، حسینی شده عالم این را به همه گفته و مبهم نگذارید..!
گفتمـش: دَم بـه دَم آزارِ دلِ زار مکـن! گفـت اگـر یـارِ منی، شِکـوِه ز آزار مکن گفتـمش چند توان طعنه ز اَغیار شنید گفت از من بشنو گـوش بـه اَغیار مکن
تنها خمار آشفته ترکردم دهانم را بر استکان خود زدم باز استکانم را در خانه میمانم بدور از مردم صد رنگ وسعت نخواهم داد بعد از این جهانم را با این حسین منزوی بودن خوشم دیگر وقتی نمیجوید کسی نام و نشانم را دارایی م را دوستان بردند ،از دشمن گاهی گدایی میکنم هر سفره نانم را حتی سپاه مرگ هم در کشور جانم نفعی نمیبینند بستانند جانم را فرهاد از بی عرضه بودن بیستون را کند در شعر خالی میکنم تاب وتوانم را
آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟ هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا
تنها یک چیز را از تو بیشتر دوست دارم اینکه تو را دوست دارم
‌ماه بر روی زمین آیینه گیر آورده است ‌ در تو هر شب می شود محو تماشای خودش!
کاسه ی آش که آورد در خانه ی ما قصه را تا نوه ی دختری خود خواندم