eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
چراغ چشمهایت را برایم پست کن، دیگر نگاهم فرق شب با روزِ روشن را نمی‌فهمد ┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
ســـــــلام صبح قشنگتون بخیر امروزتون پراز انرژی مثبت و پراز اتفاقات زیبا براتون دلی آرام لبی خندون زندگی آروم و یک دنیا سلامتی و خوش خبری آرزومندم..... 🌺
🌼🍃🌼🍃 ای‌پاسخ‌ِبی‌چون‌وچرای‌ِهمهٔ‌ما اکنون‌تویی‌ومسئله‌های‌همهٔ‌ما کوآنکه‌دراین‌خاک‌سفرکرده‌ندارد سخت‌است‌فراق‌ِتوبرای‌همه‌ٔما ای‌گریهٔ‌شب‌های‌مناجات‌ٍمن‌ازتو لبخندِتوآیین‌ٍدعای‌همهٔ‌ما تنهانه‌من‌ازیادِتودرسوزوگدازم پیچیده‌دراین‌کوه‌صدای‌همه‌ٔما ای‌ابراگرازخانهٔ‌آن‌یارگذشتی باگریه‌بزن‌بوسه‌به‌جای‌همهٔ‌ما مامشق‌ِغم‌ِعشق‌ِتوراخوش‌ننوشتیم اماتوبکش‌خط‌به‌خطای‌همهٔ‌ما گریادِتوجرم‌است‌غمی‌نیست‌که‌عشق‌است جرمی‌که‌نوشتندبه‌پای‌همهٔ‌ما درآتش‌ٍعشق‌ِتواگرمست‌نسوزیم سوزانده‌شدن‌بادسزای‌همهٔ‌ما • فاضل‌ نظری 💚
ای‌ابراگرازخانهٔ‌آن‌یارگذشتی باگریه‌بزن‌بوسه‌به‌جای‌همهٔ‌ما... • فاضل نظری 💚
ز نخل های کویری بپرس حال دلم را تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی..
بهای خواستنت دل بریدن از همه بود که هرچه دارم از این اشتباه خود دارم..
از تو شکایت کنم که خلق بگویند بی سر و پا با دلش کنار نیامد؟
باران خاطرات، تو را خیس می‌کند ای دل‌شکسته! چتر فراموشی‌ات کجاست؟
  مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت از سمک تا به سماکش کشش لیلا برد من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم او که می رفت مرا هم به دل دریا برد جام صهبا زکجا بود مگر دست که بود که به یک جلوه دل و دین زهمه یکجا برد خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود که درین بزم بگردید و دل شیدا برد خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام با برافروخته رویی که قرار از ما برد همه یاران به سر راه تو بودیم ولی غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد علامه سید محمد حسین طباطبایی"رف"
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
پریشانم ولی سر برنمی‌دارم ز کابوسم چهل سال است در یک پیله‌ی تاریک محبوسم نباید سرنوشت صبر من بیهودگی باشد مرا پروانه کن، هرچند از پرواز مأیوسم اگر تنها شدم، غم نیست، خاطرجمع باش ای دل که گر با دیگران بیگانه‌ام، با خویش مأنوسم خدا را شکر آهم گرچه جان‌سوز است، از عشق است شبیه این و آن از ناامیدی نیست افسوسم تو مهتابی و من مرداب، خوشحالم که امشب هم مرا از دور میبینی، تو را از دور می‌بوسم
🎈 عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم... شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق...!!!
بخیر می شود این صبح های دلتنگی، ببین که روشنم از یادِ خوب لبخندت.. سلام صبحتون مملو از خوبی ها 🌹
آن قسمتي از شروع صبح را دوست دارم كه بايد به تو فكر كرد ... .
من بدون دوست داشتنت؛ صبحانه كه هيچ! صبح هم از گلويم پايين نمیرود... .
تو تنها واژه اے هستے ڪه هر صبح در من طلوع مے ڪند! صبح هاے من نیازی به خورشید ندارد...
نیازم به صبح نیست همین ڪه توباشی خیر است ڪه از سروڪول لحظه هایم بالا میرود ،،،
نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم تا شدم بنده‌ات آزاد ز سرو چمنم منکه در صبح ازل نوبت مهرت زده‌ام تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم جان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاک مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند طره‌ات گیرم و زنجیر به هم درشکنم
چشم برمن دوختی حالم دگرگون میشود تاسَرُ و پای وجودم بیدِ مجنون میشود نازِ چشمت دلربایی میکندبا این دلم تانگاهم میکنی حالِ دلم خون میشود
با خیالت لحظه ها را همچنان سر میکند رفتنت را کِی دلِ دیوانه باور میکند!؟ حالِ من وقتِ مرورِ خاطراتت عالی است حالِ خوبم را، تماشای تو بهتر میکند تلخ و شیرین، ظرفِ یادت را که بر لب میبرم میکند با من همان کاری که ساغر میکند جنسِ غم آه است و جنسِ آدمیزاد، آینه خاطرِ آئینه را، آهی مکدّر میکند بعدازاین وقتی که می آیی به خوابِ من، بخند خستگی های مرا، لبخند تو در میکند عشق گاهی مایهٔ وصل است وگاهی هم فراق تا کدامین را، برای ما مقدّر میکند! حسین فروتن
بگو به رکعت ِ چندم رسیده است نماز؟! که با خیال ِ تو مشغولم و حواسم نیست
گفته بودی تا ابد همراه می‌مانی، نماندی! گرچه گفتی شب که باشم ماه می‌مانی، نماندی! گفته بودم درد و درمانم شدی! پرسیده بودم تا ابد در سینه‌ام چون آه می‌مانی؟! نماندی! لحظه‌ای از دل حواسم پرت شد، بردی دلم را خواب دیدم ای غمِ دلخواه می‌مانی، نماندی! آرزویی جز تو در من نیست حتی بعدِ مرگم... گفتمت ای حسرتِ جانکاه می‌مانی؟! نماندی! کوله بارت روی دوشت بود، می‌دانستم این را؛ قول دادی لااقل کوتاه می‌مانی، نماندی! من فریب از عشق خوردم، فکر کردم... با یکی مانند من گمراه می‌مانی، نماندی! دست‌هایم را رها کردی! که در غم گم شدم من گفته بودی تا ابد همراه می‌مانی، نماندی.....
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند مولوی
تویی نقشی که جان‌ها برنتابد که قند تو دهان‌ها برنتابد جهان گر چه که صد رو در تو دارد جمالت را جهان‌ها برنتابد روان گشتند جان‌ها سوی عشقت که با عشقت روان‌ها برنتابد درون دل نهان نقشیست از تو که لطفش را نهان‌ها برنتابد چو خلوتگاه جان آیی خمش کن که آن خلوت زبان‌ها برنتابد بدو نیک ار ببینی نیک نبود از آن بگذر کز آن‌ها برنتابد بگو تو نام شمس الدین تبریز که نامش را نشان‌ها برنتابد مولوی