eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد از واژه ی آوار بدش می آید بعد تو از در و دیوار بدش می آید آن قدر واقعه تلخ است که مرد نجار چند روزیست ز "مسمار" بدش می آید بی هوا دست یکی رفت هوا بعد از آن آینه از تب زنگار بدش می آید چادری ریخت به هم...چادر ناموس خدا چادر از پنجه ی اشرار بدش می آید پسر ارشد این خانه همیشه سر ظهر از عبور از دل بازار بدش می آید چاه از گریه ی یعقوبی مولا فهمید مرد از واژه ی آوار بدش می آید
چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم چمدان‌بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم فصل‌پروانه شدن از سر من رد شده است بی هدف پیله چرا بیشتر از این بِتَنم؟ با تو ام میوه ی روئیده درین خارستان! زخمها دارم ازین عشق به اجزای تنم دیگرازمرگ‌هراسی به‌دلم نیست،که‌هست تاری از موی تو در جیب چپ پیرهنم میروم گریه کنم تا کمی آرام شود این جهنم که تو افروخته ای در بدنم چمدان بسته ام..اما چه کنم دشوارست فکر دل کندن از آغوش تو .. یعنی وطنم میروم تا نکند گریه ی من فاش کند که مسافر نشده ، فکر پشیمان شدنم شرح‌دلتنگی من بی‌تو فقط یک جمله‌ست: "تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم"
گویند که اگر مِی بخوری عرش بلرزد عرشی که به یک جام بلزرد به چه ارزد
برسانید به یوسف که سرافراز شدی هر چه سنگ است به بیچاره زلیخا خورده 🌾
بیا به یاد گذشته سری به هم بزنیم میان خاطره‌هامان کمی قدم بزنیم به شوق دیدن هم بشکنیم فاصله را بجای کهنه‌شدن، تازگی رقم بزنیم به‌فکر کودک جامانده در گذشتهٔ دور برای‌دلخوشی‌اش پشت پا به‌غم بزنیم صدای قهقه‌مان را به دست باد دهیم سکوت سرد زمان را کمی بهم بزنیم شبیه قطرهٔ باران که بی هوا بچکد به گونه‌های غزل‌ها دوباره نم بزنیم بیا به یاد گذشته بجای غصّه و غم دوباره خاطره‌ای، قصّه‌ای قلم بزنیم
می‌دونستی هِلاکم رنگا و بودا به دنیـا وم نی‌میدم تاری مودا ولی بی معرفت رفتی بجا من گـرفـتـی نِکبِتی دخـتر عامودا!
ارگی میان قلب من از غم خراب شد دیدی چگونه غم متلاشی کند مرا؟
اندوه بنفشه‌های گلدان داریم با فاخته‌ها قرارِ پنهان داریم تصویرِ نفس‌کشیدنش هم زیباست در خانه هنوز بوی باران داریم (بی‌تاب)
کوهیم که آه، بازپس می‌گیریم آهیم، که دَم به دم جرس می‌گیریم با نامِ علی همیشه بر خاسته‌ایم با گفتنٍ یاعلی نفس می‌گیریم
🍃🌹 ذوق را در شاخ و برگ لانه پنهان کرده است شوق را در باور پروانه پنهان کرده است دوست دارم آن خدایی را که با عشق تمام مهربانی را چنین در شانه پنهان کرده است فکر کن او با چه ذهنی، ذره ذره... خرد خرد جنگلی را در دل یک دانه پنهان کرده است شاعر نقاش یعنی او، همان استاد که ماه را در قلب حوض خانه پنهان کرده است باید عاشق بود تا فهمید این خاکی ترین... آسمان را در دل پیمانه پنهان کرده است خویش را در شعر حافظ زیر چندین لایه فهم در دل ایهام ها رندانه پنهان کرده است در جدال عقل و عشق، از خویشتن غافل نشو هر دو را او در سر دیوانه پنهان کرده است رنج باید آدمی را... تا رسیدن، چون که او گنج را در سینه ویرانه پنهان کرده است ای دریغ از کدخدایانِ به ظاهر دین پرست سود این نامردمان، در نانِ پنهان کرده است وای بر آن قوم و خویشی که به جای آشنا نور را در سایه ی بیگانه پیدا کرده است
هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی این نیز نگاهی است به افتادن سیبی در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟ باید همه ی عمر، خودت را بفریبی چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا جز سیلی امواج نبرده است نصیبی آیینه ی تاریخ تو را درد شکسته است اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!
کسی با چاه راز رنج خود را باز می‌گوید چه تسبیحی‌ست این؟! آه است، این آه است، این آه است
گُزیدم از میانِ مرگ‌ها، این‌گونه مُردن را تو را چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را
همّت حیدر مدد عاشق است روی زمین گو همه خیبر شود در قفسم آیینه ای نصب کن تا پروبالم دو برابر شود!
دلدار دلی خواست و دل برد و دلم رفت دل دادم و دل بستم و دل کَند چه راحت
هر چه دلتنگت شوم اشعار من زیباتر است بچه های کوچه هــم شاعر صدایم می کنند...
هزار شِکوِه به دل داشتم، هزار افسوس که گریه راهِ گلویم گرفت و لال شدم
در هوا از دودِ مکتوبم، کبوترْ زاغ شد نامه‌ی احوال گویی نامه‌ی اعمال بود!
ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صحبت خویشتن هم ندارم
روز اول ز غمت مُردم و شادم که به مرگ چاره‌ی آخر خود خوب نمودم ز نخست
مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین
خیالِ خوبِ تو لبخند می‌شود به لبم وگرنه این منِ دیوانه غصه‌ها دارد...
‌‏گویا وصالِ دوست که بر من حرام بود بر دیگران رواست، چه میخواستم چه شد... 💫 🌾
با نارفیقان از رفیقت شِکوه کردی با دشمنت گرمی، ولی با دوست، سردی وقتی رفیقت را به دشمن می فروشی باید بدانی با خودت هم ، در نبردی گر محرمت ، بازیچه ی نامحرمان شد شاید فقط در منظر بیگانه مردی تا دشمنان حظ میبرند از ساده لوحی ت آری ، برای دوستانت کوهِ دردی پشت سرت در راه خویشان شیشه نشکن شاید دوباره لازمت شد باز گردی با ترس آب از رود ، بر میداری امّا در بین مردم گفته ای دریانوردی خود را شبیه یاس سبزی می نمودی با یک نسیم ساده ، دیدم خار زردی