eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام جز بر دو روی یار موافق که در همست
ای عشق! این سکوتِ من از روی عجز نیست حرمت نگاه داشته ام خاطرات را..
گر چه در خیلِ تو بسیار، بِه از ما باشد ما تو را در همه عالم نشناســیم نظیر
یعقوب نیستم که صبوری کنم به هجر ای شیخ پس دوبارہ بگیر استخارہ را
مرگ را همسنگِ با هِجران مَدان ای دل که من بارها سنجیده‌ام: مُردن یکی، هجران صد است.....!!
قفل است سروده‌ام، کلیدی بفرست از حرفِ دلت، بیتِ جدیدی بفرست لبخندِ تو از هر غزلی روشن‌تر با خندهٔ خود، شعرِ سپیدی بفرست.
هر آنچه راه به سمت تو بوده سد شده است دروغ عاشقی ات ثبت با سند شده است تو غیر قابل باور تو رفته ای از دست شبیه برکه که درگیر جزر و مد شده است!!! گرفته طعم خیانت، لب حواست را غریبه ای رگ خواب تو را بلد شده است حدیث عشق من و بی وفای ات بانو کتاب شعر نه یک ویژه مستند شده است همیشه پشت سرت حرفهای ناجور است... تو خوب و پاک وزلالی،زمانه بد شده است... 📚گیدا
چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم چای می‌نوشم ولی از اشک فنجان پُر شده‌ست
در اقیانوسِ اندوهی که در تُنگ تنم دارم دلی جامانده از عشقی که روزی، روزگارم بود
من زنـده‌ام به شـایعه‌ها اعتنا نکن در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من
گشتیم وَ گشتیم در این عالم امکان از روز ازل تا به کنون در همه دوران خواندیم وَ خواندیم حکایات سلاطین دریافت نمودیم یکی نکته بدینسان؛ هر سلسلهء پادشهی خوار شد الّا شاهنشهی حضرت خورشید خراسان نقٌاره زنان حرمش وقت توسّل اینگونه بگویند در آن روضهء رضوان هر چارده معصوم رئوفند وَ لیکن رأفت شده محسوس در این مرکز کیهان او جلوه جود است و وفا، بابِ جواد است او هست سجیّت کرَم و عادتُ الاحسان او نورُ عَلی نور بوَد، فوق تصوّر از تابش او گشته طلا گنبد و ایوان آنقدر شفا داده به مردم به عنایت مشهور شده پنجره فولاد به درمان طبل آمد و در وقت شفا گفت به کَرنا در هر دو جهان هست فقط شاه رضا جان کرنا به سخن آمد و گفتا که رضا هست فریادرس مردم درمانده و حیران قد قامت عشقِ به علی از برکاتش از مشهد او گشته روان چشمهء ایمان حاجی شدهء مضجع نورانی اوییم محفوظ به یک غمزهء او کشور ایران
دوباره چنگ زدم دامن خراسان را به کاظمین رساندم صدای لرزان را برای حاجت کوچک نمی روم آن جا دریغ اگر که بگویم به او غم نان را منی که هیچ ندارم برای عرض ادب چه تحفه ای ببرم پیشکش کنم؟ جان را دو پادشاه به یک سرزمین نمی گنجند کنار هم به خدا دیده ام دو سلطان را که دیده در وسط آسمان دو تا خورشید؟ که دیده پا قدم آفتاب، باران را؟ ببین چه بخت بلندی! به دست کوتاهم گرفته ام من بی دست و پا دو دامان را ببین کسی که خودش میهمان زندان بود چه بی مضایقه دارد هوای مهمان را به چشم دیده اسیری ست در دل زندان به چشم دل به اسیری گرفته زندان را بر او که لحظه به لحظه مسافر عرش است گماشته ست چه دیوانه ای نگهبان را؟ براو چگونه اثر کرده زهر؟ در عجبم! که خلق در نفسش دیده اند درمان را کریم ترجمه ی دیگر ابوالحسن است که جمع دیده ام اطراف او فقیران را وداع با حرمش ساده نیست،‌حق دارم عقب عقب بروم تا ته خیابان را محمدحسین ملکیان
يكى از ما دو نفر كشته به دست دگری ا‌ست وای اگر كار من و عشق به فردا بكشد
❀﷽❀ ─━⊰••❃❀❃••⊱━─ در غـمِ خورشیــدِ  پشتِ ابر ، باران می گریست ماهتاب ، از این هــلالِ رو به پایان می گریست در سیَه چالی که دیگر ، روز و شب فرقی نداشت از فــراقِ رویِ او ،خورشیــد تابان می گریست کُـنــجِ زنــدان بود ، امّا  غــرقِ  طوفـــانِ   بلا بود موسی در دلِ امواج و طوفان می گریست در مناجاتش نوایِ درد می آمــــد به گـــوش در نمـازش تک تکِ آیات قـــرآن می گریست هر رکوع و سجده اش از بس که سنگین می گذشت  از خجالت ، حلقهٔ زنجیــرِ بی جان می گریست جایِ زندانبــان ِ بی شــرم ، از سرِ شـرمنــدگی  بر چنین احوال ، حتی چشم زندان می گریست روزه داری  که  میـــانِ  سفــرهٔ  افـــطارِ  او ناله می زد تازیانه ، سفره ، بی نان می گریست روزهای واپسـیـن ، رنگ دعــایش فــرق داشت یاد مادر بود و در سوگش فراوان می گریست ذکر "یارَب نَجِّنــی مِنْ سِجْنِ هارونُ الرَّشید" زیرِ لب  می خواند و با حالی پریشان می گریست روز وشـب در انتـظار دیدن معصــومه بود از غمِ دلتنــگیِ شــاه خراسـان می گریست با زبــان روزه ، یاد کــربلا بــود ، از عطـــش  روضه می خواند و به یادِ شاه عطشان می گریست شکر ، دیگر ، دختــرش جـان دادن او را ندید گرچه با حسرت ، چنان ابر بهاران می گریست کــربلا ، امّا ســرِ خورشیـــد را بـر نِـیْ زدنــد پای نیــزه دختـری با  آه سوزان می گریست در ردیف از بس نوشتم گریه را بغضم شکست "کیمیا" هم در غزل با اشک پنهان ، می گریست ─━⊰••❃❀❃••⊱━─ رقیه سعیدی(کیمیا)
السلام علیک یا موسی بن جعفر ****************** سهمِ زندان گشت با تو بهترین تقدیرها ظلمتش را نور گرداندی تو با تکبیرها خوش سعادت بود بندی که درآغوشت گرفت چون نباشد هر قفس لایق برای شیرها سِجنِ هارون گشت با عطر نفسهایت بهشت ذکرِ یارب یاربت دارد عجب تاثیرها گرچه زندان غرقِ تاریکی است اما ساختی با مناجاتت در آن روشن ترین تصویرها شد زنِ بد کاره با اعجازِ تو اهلِ نماز با تو هرکس رو به رو گردد کند تغییرها برد زندان تا که تحقیرت کند هارون ولی شاهِ عالم کِی شود کوچک به این تحقیرها؟ چون شنیدم سال ها بودند با تو همنشین غبطه ها خوردم به حالِ آن غل و زنجیرها گرچه مثلِ عمه ات زینب اسارت دیده ای مثل او هرگز ندیدی نیزه و شمشیرها در سیه چال بلا چشمت اگرچه تار شد شکرِ حق دیگر نشد پر خون زِ موج تیرها سال ها چون مهدی موعود اگر غایب شدی شیعه دارد در قبالِ این بلا تقصیرها **************** رضا یزدی اصل
گنجشک کوچکی شده‌ام در پناه تو خو کرده‌ام به سایه‌ی چشم سیاه تو ای کاش در مسیر رسیدن به خانه‌ات باشد درخت کوچک من تکیه‌گاه تو‌ برعکس من، در آینه بوسیده‌ای مرا این بود عاشقانه‌ترین اشتباه تو خاری به چشم من شده زیبایی‌ات؛ ولی این‌ها فدای یک سر سوزن نگاه تو تنگ غروب پلک زدی، آفتاب رفت زل می‌زنم به پنجره‌ی پابه‌ماه تو
از بس که خواب ماندیم، خورشید جان به لب شد! شب رفت و باز شب شد.
گنجشک کوچکی شده‌ام در پناه تو خو کرده‌ام به سایه‌ی چشم سیاه تو ای کاش در مسیر رسیدن به خانه‌ات باشد درخت کوچک من تکیه‌گاه تو‌ برعکس من، در آینه بوسیده‌ای مرا این بود عاشقانه‌ترین اشتباه تو خاری به چشم من شده زیبایی‌ات؛ ولی این‌ها فدای یک سر سوزن نگاه تو تنگ غروب پلک زدی، آفتاب رفت زل می‌زنم به پنجره‌ی پابه‌ماه تو
شعرها هم عاقبت در وصفِ تو عاجز شدند جانِ شاعرهای دنیا را به لب آورده‌ای.. محمدمهدی امیری
ابرهایی که در اندیشه‌ی دریا هستند بغض دارند، ولی توی گلو می ریزند کوه من گریه نمی‌کرد و نمی‌دانستم کوه‌ها اشک ندارند ! فرو می‌ریزند...
ببین ســراغِ مــرا هیچ کس نمی گیــرد مگر که نیمه شبی غصه ای غمی چیزی...
کی می‌آیی شعر هایی که ز هجرت گفته‌ام اندک اندک صد هزاران جلد دیوان می‌شود! هر زمان نام تو را می‌آورم بین غزل عشق می‌آید میان شعر مهمان می‌شود...
به یک دوحرف کنم مختصر حکایت را تورا زِ یاد نَبُردم، مَکن فراموشم...! 🖇💌
در شهر ما رسم است هرکس را که قهر است محکم ببوسند و در آغوشش بگیرند😃 🖇💌
هنوز مثل گذشته، تمامِ جانِ منی مقاومت نکن از یادِ من نخواهی رفت... 🖇💌
تعریف تو از عقل همان بود که باید عقلی که نمی خواست سر عقل بیاید یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی آهی که از آیینه غباری بزداید از گریهء بر خویشتن و خندهء دشمن جانکاه تر، آهی ست که از دوست برآید کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم در فکر چراغی ست که از من برباید با آن که مرا از دل خود راند، بگویید ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید فاضل نظری
من و شب ها سر تو یکسره دعوا داریم تو بیا پیش خودم ختم کن این غائله را