eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
101 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چند وقتی‌ است كه من بی‌خبر از حال توام مثل يك سايه‌ی مشكوك به دنبال توام! خوب من! بد به دلت راه مده، چيزی نيست من همان نيمه‌ی آشفته‌ی هر سالِ توام! تو اگر باز كنی پنجره‌ای سمتِ دلت می‌توان گفت كه من چلچله‌ی لال توام! سال‌ها گوش به فرمانِ نگاهت بودم چند روزی‌ست كه بازيچه‌ی اميال توام گِله‌ای نيست كه برداری و دورم ريزی من همان ميوه‌ی پوسيده‌ی اقبالِ توام مثل يك پوپكِ سرمازده در بارش برف - سخت محتاج به گرمای پر و بالِ توام! زندگی زير سرِ توست اگر لج نكنی باز هم مال خودت باش خودم مال توام!
من مولوی ام ، شمس منی ، عشق جگر خوار تو منطق پروازی و من همّت عطار "ای تیر غمت را دل عشاق نشانه"* من شیخ بهایی‌ام و تو خانه‌ی خمّار من حافظم و تو نفس باد صبایی تو دایره‌ی قسمت و من نقطه‌ی پرگار پروانه به آتش غزل از شوق تو گوید بلبل بکشد خط به هوا با نوک ِ منقار هر کس به زبانی شده سرگرم خصالت مجنون به جنون گردی و منصور سر ِدار دلها همه در وصف تو مشغول غزل بود از رودکی آغاز شده تا خود ِ شهیار** تو سر تری از هرچه که از حسن تو گفتند کی مشت تواند بدهد شرح ز خروار؟ والله اگر روی تو در پرده نهان بود در دست نبود اینهمه در وصف تو اشعار این نکته ز من نه ، بِشِنو از خود ِ سعدی در حلقه ی گیسوی تو کم نیست گرفتار *مصراع تضمین شده از شیخ بهایی
سلام ای عطر مریم زیر باران! دوستت دارم خودت این ابر عاشق را بباران، دوستت دارم به باران می سپارم تا به روی شیشه ات از من هزاران بوسه بنویسد، هزاران دوستت دارم تو را چون اولین باری که گفتم «آب»، می خواهم شبیه اولین روز دبستان دوستت دارم شبیه کودکی که روی دستش می زند آرام نخستین قطره های نرم باران دوستت دارم چه باشی، چه نباشی دوست، عاشق، همسفر، همراه چه فرقی دارد اصلاً با چه عنوان دوستت دارم؟ تنفس می کنم زیبایی ات را، خواب می بینم شبیه نبض گل در ذهن گلدان دوستت دارم دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم مرا در هُرم تابستان اندامت برویان تا خودم چتر تو باشم در زمستان، دوستت دارم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
السلام علیک یا فاطمه الزهرا س هرشب دل من بهانه‌ات می‌گیرد از باد صبا نشانه‌ات می‌گیرد دنبال مزار مخفی‌ات مادر جان در روضه سراغ خانه‌ات می‌گیرد
لب تشنه خوابیدند پای حوض گلدان‌ها شاید تو برگشتی و برگشتند باران‌ها شاید تو برگشتی و شهریور خنک‌تر شد دنیا کمی آرام شد، خوابید توفان‌ها شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید پُر کرد ذهن خانه را تبریک مهمان‌ها آن وقت دور سفره می‌گویند و می‌خندند بشقاب‌ها، چنگال و قاشق‌ها، نمک‌دان‌ها آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش آن وقت رفت و آمد شیرین قندان‌ها ... تو نیستی و استکان‌ها نیز خاموش‌ند ای کاش بودی تا تمام روز فنجان‌ها ...
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می‌شود آه می‌ترسم که دارد باز طوفان می‌شود آرزوهایم همین کاخی که برپا کرده‌ام زیر آن طوفانِ سنگین سخت ویران می‌شود خوب می‌دانم که یک شب در طلسمِ دستِ تو دامنِ پرهیزِ من تسلیم شیطان می‌شود آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست گر چه گاهی پشت یک لبخند پنهان می‌شود عاقبت یک روز می‌بینی که در میدانِ شهر یک نفر با خاطراتش تیر باران می‌شود
در سرم دختر پیری عصبی می‌رقصد شهر بر روی سر من عربی می‌رقصد این جهان با همه‌ی دغدغه‌هایش دارد روی یک جمجمه‌ی یک وجبی می‌رقصد سال‌ها رفته و از برق نگاه تو هنوز مرد دیوانه به سازی حلبی می‌رقصد ماه افتاده بر آب و منم افتاده در آب اشک می‌ریزم و او نصفه شبی می‌رقصد کاش آغوش مرا عطر تو معنا می‌داد بوسه یعنی که لبی روی لبی می‌رقصد از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد بر سر تخت سلیمان نبی می‌رقصد !
تا چشم تو دیدیم، ز دل دست كشیدم ما طاقت تیمارِ دو بیمار نداریم
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
تنها گذاشتنم دیگه انگار که عادتت شده یه لحن تلخ یه مدّته، جای محبّتت شده
وقتی که یادت رفت قولی را به من دادی انگار با هر اشک از چشمم تو افتادی رفتی ولی در باتلاق خاطرات من پای خودت گیر است! سهمت نیست آزادی ... در شهر رویایم دگر پرواز ممنوع است حتی تو را هم دور خواهم کرد از این وادی دل را شکستی، تکه‌هایش نظم پیدا کرد شاید غزل می‌سازد از ویرانه، آبادی! باران ببار این‌بار، بار از دوش من بردار قلبم شده لبریز از غم، خالی از شادی دل آب شد یا آبدیده؟ هرچه باشد من می‌سازم از قلب مذابم تیغ فولادی
آمدم جان به نگاهت بسپارم ، که نشد بر لبت حادثه‌ی بوسه بکارم ،که نشد آمـدم تا که ز چشمت غزلی ساز کنم غزلی گوشه‌ی چشمت بنگارم که نشد چکنم، ایل و تبارم همه شاعر بودند خواستم شعر شود ایل و تبارم، که نشد آمدم تا که مگر فاصله‌ها خط بزنم بس که از فاصله‌هایم گله دارم، که نشد آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد انتهای من و تو، نقطه گذارم،که نشد چه کنم شاعر و تنهایی و غم  هم‌زادند آمدم اشک بر این شعله ببارم، که نشد آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم من که درخلوت خود جز تو ندارم، که نشد خواستم غنچه ی لب های تو را شعر کنم این دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد  
این روزهــا  کـــــه آینه هم  فکــر ظاهر است هرکس که گفته است خدا نیست کافر است با  دیدن  قیافه  این  مردمان ِ خوب باید قبول کرد که گندم مقصّر است آن سایه ای که پشت سرت راه می رود گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است کمتر  در  این  زمانه  بـــه  دل  اعتماد  کن وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است شاعر فقط برای خودش حرف می زند در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود بمبی هنوز در چمدان مسافر است