بگو دو مرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
#نجمه_زارع
هر چه به جز خيالِ او قصد حريمِ دل كند
دَر نگشايمش به رو،از دَرِ دل، برانمش
#مولانا
تقدیم به مادران شهید
دو چشمش اشک بود و داد عالی امتحانش را
بغل وا کرد و هی بوسید و راهی کرد، جانش را
دلش آشوب بود و تا خم کوچه تماشا کرد
قدم ها و قد و بالای رعنای جوانش را
بهار باغ را می دید و می دانست روزی هم
تب تند رسیدن می دهد حکم خزانش را
نمی دانست اما تا کجای قصه خواهد داشت
برای هضم دلتنگی بعد از او توانش را
کنار حوض خالی کرد بغض در گلو را ،آه
مگر می شد بگیرد راه اشک بی امانش را
گذشت از ماه و چشمانش به در خشکید اما باز
نیامد ماه تا روشن نماید آسمانش را
هوای شهر ابری شد تمام کوچه مشکی پوش
خبر آمد مسافر کرده پیدا کاروانش را
و مادر با دلی آکنده از غم چادرش را بست
بگیرد سخت در آغوش جسم قهرمانش را
دو شب ده شب هزار و بی نهایت شب پر از حسرت
گذشت اما نیاوردند حتی استخوانش را
به سربندی ، پلاکی قانع است اما نمی گیرد
چرا پایان خوبی فصل تلخ داستانش را
شهید بی نشان آورده اند و بازهم رفته است
مگر پیدا کند در بین این گلها جوانش را
#محمدجواد_منوچهری
#حضرت_ام_البنین_س_مصائب
کسی که غم به دلش کرده آشیانه منم
شرارِ درد به جانش کشد زبانه منم
کسی که در دل دریای غم فتاده و نیست
ره نجاتش از این بحر بیکرانه منم
کسی که مادر خوشبخت روزگاران است
ولیک تیر بلا را بُوَد نشانه منم
کسی که همسریِ با علی بُوَد فخرش
ولیک غم زده بر هستیاش زبانه منم
کسی که سیده امّالبنین بُوَد نامش
ولیک مانده از این نام بینشانه منم
به یاد قبر عزیزان خویشتن هر روز
کسی که ساخته اندر بقیع لانه منم
شدم غریب پس از عون و جعفر و عباس
کسی که بار غریبی کشد به شانه منم
کسی که چار پسر بوده حاصل عمرش
که از شهادتشان خورده تازیانه منم
شنیدهام که جدا شد دو دست عباسم
کسی که دست به سر زد در این میانه منم
شنیدهام که به چشمش نشست تیر جفا
کسی که سوزد از این داغ جاودانه منم
غریبِ دشت بلا را دریغ مادر نیست
کسی که گریه بر او کرده مادرانه منم
دو نازدانه ز عباس من به جا مانده
کسی که سوخته با این دو شمعِ خانه منم
قلم زده است «مؤید» چو در مصیبت من
کسی که شافع او شد به این بهانه منم
استاد مرحوم #سیدرضا_مؤید
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ
ماییم و لبا لب شدن از یار و دگر هیچ
منصور و اناالحق زدن از دار و دگر هیچ
گر راه به مرهمکده عشق بیابی
الماس بنه بر دل افکار و دگر هیچ
بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ
کای وای زمحرومی دیدار و دگر هیچ
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
از کعبه گر این بار برونم بگذارند
ناقوس به دست آرم و زنّار ودگر هیچ
عرفی به غلط شهر ه شهرست ببینید
صد گل زده بر گوشه دستار ودگر هیچ
#جمالالدین_عرفیشیرازی
چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی
چه دلفریب شدی تو، چه دلبخواه شدی
غرور و سربههوایی، چه عیب داشت مگر
که سربهزیر شدی باز و سربهراه شدی
تمام پنجرهها غرق بود در ظلمات
چراغ صاعقهی این شب سیاه شدی
در آستانهی آوار بود شانهی من
که ناگهان تو رسیدی و تکیهگاه شدی
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی
دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت
دوباره مرتکب بدترین گناه شدی
تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من
چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی
#بهروز_یاسمی
تقدیر بود ! پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود
می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
#پوریا_شیرانی
شکسته است ولی مانده روی پای خودش
دلی که سخت گرفته ست در عزای خودش
غرور ناب تر از این که شاعری هرشب
بلند گریه کند روی شانه های خودش؟
نوشت از سفر و هیچکس نگفت نرو
تمام جاده خودش بود و ردپای خودش
منم همان پسرِ زودرنج ِ احساسی
که در فراق تو مردی شده برای خودش
دچار شعرم و آهسته اشک میریزم
شبیه نی لبکی غرق در نوای خودش
تو کوچ کردی و یاد تو ماند ومن یعنی
پیمبری که خودش مانده و خدای خودش
نگو ادامه بده بغض خسته ام کرده
توان آه ندارم ،غزل که جای خودش....
#سجاد_صفری_اعظم
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
ز انفاس گرامی آنچه صرف آه میگردد
به دیوان قیامت مد بسم الله میگردد
ز خودرایی تو کجرو میشماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه میگردد
چو شمع آنکسکه لرزد بر حیات خود نمیداند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه میگردد
ز خودسازی بهفکر خانهسازی نیست صاحبدل
که از بیخانمانی آسمان خرگاه میگردد
ز پیری میشود بیپرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه میگردد
ز حرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود میخورد ماری که گرد راه میگردد
ره نزدیک بیانجام میگردد ز تنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه میگردد
خرد از عهدهٔ نفس مزوّر بر نمیآید
که عاجز شیر نر از حیلهٔ روباه میگردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین ز عیب خویشتن آگاه میگردد؟
ز دل جو آنچه میجویی که باشد دربهدر دایم
سبکمغزی که رو گردان از این درگاه میگردد
سرایت میکند در عالَمی بیقیدی عالِم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه میگردد
ز خون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین، زین شهادتگاه میگردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گر بینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه میگردد
همان استادگی دارند در ریزش تهیچشمان
اگرچه از کشیدن بیش، آب چاه میگردد
اگر جویای وصل کعبهای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه میگردد
ز خط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه میگردد
زبان کردم ز غمخواران غم خود را، از این غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه میگردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
ز جمع مال در دل بیش حب جاه میگردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچگوییها سبک چون کاه میگردد
#صائب_تبریزی
تقدیم به #مدافعان_حرم خصوصاً شهید #سید_رضی_موسوی
افتاده تن ستارهها در این راه
تا باز شود مسیر پابوسی ماه
ای شام تو را به صبح خواهند رساند
یاران کنونی اباعبدالله
#عاطفه_جوشقانیان