eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نبض قلم
مهرِ تو نشسته در دلِ پیر و جوان ای حضرتِ آفتاب ای جان ِجهان سرما زده هستیم، تو با گرمایت آرامش ِرفته را بـــــه مـــــا برگردان @nabzeghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی 🌷 شعرخوانی محسن رضوانی در مدح حضرت ام‌البنین سلام‌الله علیها 🏴
لعنت بر اسراییل✊ 🏴 🏴 🏴 کسی نبود با خبر ز شام‌های سخت تو پس از محاق‌رفتن مه سپیدبخت تو درون چشم تو ندید انتظار خیس را کسی به‌جز سیاهی ادامه‌دار رخت تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الا که دست خدایت در آستین باشد بیا که مانده به در، دیده‌ی زمین باشد گناه می‌کنم اما به خود نمی‌گویم شرار قهر تو شاید که در کمین باشد «فدای یار کن این جان نازنین ای دل چه جان عزیزتر از یار نازنین باشد» خوشا به حال گدایی که دستِ چشمانش فقط ز خرمن چشم تو خوشه‌چین باشد چه می‌شود که دم مرگ پا نهی به سرم خودت بخواه که تقدیرم این‌چنین باشد کنار اشک غم فاطمیه‌ات باید دوباره چشم تو با غُصّه‌ای قرین باشد بگو به آهِ دلِ درد آورت امشب که روضه‌خوانِ غم اُمِّ بی‌بنین باشد تو روضه‌خوان عمویی و روضه‌ات باید برای مادر عباس دلنشین باشد...
برگرد و عکس دیگری از گنجه رو کن گاهی مرا در خاطراتت جستجو کن خود را پس از یک عمر دوری مثل سابق با این پلنگ لنگ لنگان رو برو کن من روی تپه گیج و تنها می نشینم اما تو هر شب برکه را بی تاب قو کن در انجمادم گُر بگیر از عشق رد شو با خون سرد شعر من کمتر وضو کن عادت ندارم با خودم درگیر باشم شلیک کن من را بکش یا آرزو کن قانون جنگل ظاهرا رحمی ندارد حرفی بزن یا سرب داغی در گلو کن هی کینه، بدبینی، دورنگی؛ عشق مشروط بوی تعفن می دهد این قصه، بو کن !
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست روز خاکستری‌ سرد سفر یادت نیست ناله‌ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من در شب آخر پرواز خطر یادت نیست تلخی‌ فاصله‌ها نیز به یادت مانده‌ ست نیزه بر باد نشسته‌ ست و سـپر یادت نیست خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود پس چرا گشت شبانه، در به در یادت نیست؟ من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک، کاش نگویی که خبر یادت نیست عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید کوزه‌ ایی دادمت ای تشنه، مگر یادت نیست؟ تو که خودسوزی هر شب‌پره را می‌فهمی باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست تو به دلریختگان چشم نداری، بی‌دل آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟ فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که جادوگری با چشم های روشنت کردی تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور آواره ی دیوار چین دامنت کردی من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی دریا بیا ! آغوش شهر ساحلی باز است ساحل نمی داند چه با پاروزنت کردی بانو ! نمی گویی خدا را خوش نمی آید یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
▪ السَّلامُ عَلَيْكِ يا أُمَّ البَنِين ▪ السَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ علیهاالسلام رازِ سر به مُهر زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت اسمی عظیم بود که چون رازِ سر به مُهر در خانۀ علی سَرِ افشای خود نداشت امّ‌البنین کنایه‌ای از شرم عاشقی‌ست کز حُجب، تاب نام دل‌آرای خود نداشت در پیش روی چار جگر گوشۀ‌ بتول آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت زن؟ نه! هُمای عرش‌نشینی که آشیان جز کربلا به وسعت پرهای خود نداشت در عشق، پاره‌های جگر داده بود و لیک بعد از حسین، میل تسلّای خود نداشت عمری به شرم زیست که عباس، وقت مرگ دستی برای یاری مولای خود نداشت
بگو دو مرتبه این را که: «دوستت دارم» دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هر چه ‏به جز خيالِ او‏ قصد حريمِ دل كند ‏ دَر نگشايمش به رو،‏از دَرِ دل، برانمش ‌
تقدیم به مادران شهید دو چشمش اشک بود و داد عالی امتحانش را بغل وا کرد و هی بوسید و راهی کرد، جانش را دلش آشوب بود و تا خم کوچه تماشا کرد قدم ها و قد و بالای رعنای جوانش را بهار باغ را می دید و می دانست روزی هم تب تند رسیدن می دهد حکم خزانش را نمی دانست اما تا کجای قصه خواهد داشت برای هضم دلتنگی بعد از او توانش را کنار حوض خالی کرد بغض در گلو را ،آه مگر می شد بگیرد راه اشک بی امانش را گذشت از ماه و چشمانش به در خشکید اما باز نیامد ماه تا روشن نماید آسمانش را هوای شهر ابری شد تمام کوچه مشکی پوش خبر آمد مسافر کرده پیدا کاروانش را و مادر با دلی آکنده از غم چادرش را بست بگیرد سخت در آغوش جسم قهرمانش را دو شب ده شب هزار و بی نهایت شب پر از حسرت گذشت اما نیاوردند حتی استخوانش را به سربندی ، پلاکی قانع است اما نمی گیرد چرا پایان خوبی فصل تلخ داستانش را شهید بی نشان آورده اند و بازهم رفته است مگر پیدا کند در بین این گلها جوانش را
کسی که غم به دلش کرده آشیانه منم شرارِ درد به جانش کشد زبانه منم   کسی که در دل دریای غم فتاده و نیست ره نجاتش از این بحر بی‌کرانه منم   کسی که مادر خوشبخت روزگاران است ولیک تیر بلا را بُوَد نشانه منم   کسی که همسریِ با علی بُوَد فخرش ولیک غم زده بر هستی‌اش زبانه منم   کسی که سیده امّ‌البنین بُوَد نامش ولیک مانده از این نام بی‌نشانه منم   به یاد قبر عزیزان خویشتن هر روز کسی که ساخته اندر بقیع لانه منم   شدم غریب پس از عون و جعفر و عباس کسی که بار غریبی کشد به شانه منم   کسی که چار پسر بوده حاصل عمرش که از شهادتشان خورده تازیانه منم   شنیده‌ام که جدا شد دو دست عباسم کسی که دست به سر زد در این میانه منم   شنیده‌ام که به چشمش نشست تیر جفا کسی که سوزد از این داغ جاودانه منم   غریبِ دشت بلا را دریغ مادر نیست کسی که گریه بر او کرده مادرانه منم   دو نازدانه ز عباس من به جا مانده کسی که سوخته با این دو شمعِ خانه منم   قلم زده است «مؤید» چو در مصیبت من کسی که شافع او شد به این بهانه منم استاد مرحوم
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ ماییم و لبا لب شدن از یار و دگر هیچ منصور و اناالحق زدن از دار و دگر هیچ گر راه به مرهمکده عشق بیابی الماس بنه بر دل افکار و دگر هیچ بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ کای وای زمحرومی دیدار و دگر هیچ در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ از کعبه گر این بار برونم بگذارند ناقوس به دست آرم و زنّار ودگر هیچ عرفی به غلط شهر ه شهرست ببینید صد گل زده بر گوشه دستار ودگر هیچ
چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی چه دل‌فریب شدی تو، چه دل‌بخواه شدی غرور و سربه‌هوایی، چه عیب داشت مگر که سربه‌زیر شدی باز و سربه‌راه شدی تمام پنجره‌ها غرق بود در ظلمات چراغ صاعقه‌ی این شب سیاه شدی در آستانه‌ی آوار بود شانه‌ی من که ناگهان تو رسیدی و تکیه‌گاه شدی مرا ز راه به در کرده بود چشمانت دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت دوباره مرتکب بدترین گناه شدی تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی
تقدیر بود !  پای کسی در میان نبود آن روزها که صحبتی از این و آن نبود می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست یک روز بال بود ولی آسمان نبود وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود از خنده ی ترحم مردم که بگذریم با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
شکسته است ولی مانده روی پای خودش دلی که سخت گرفته ست در عزای خودش غرور ناب تر از این که شاعری هرشب بلند گریه کند روی شانه های خودش؟ نوشت از سفر و هیچکس نگفت نرو تمام جاده خودش بود و ردپای خودش منم همان پسرِ زودرنج ِ احساسی که در فراق تو مردی شده برای خودش دچار شعرم و آهسته اشک میریزم شبیه نی لبکی غرق در نوای خودش تو کوچ کردی و یاد تو ماند و‌من یعنی پیمبری که خودش مانده و خدای خودش نگو ادامه بده بغض خسته ام کرده توان آه ندارم ،غزل که جای خودش....
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳ ز انفاس گرامی آنچه صرف آه می‌گردد به دیوان قیامت مد بسم الله می‌گردد ز خودرایی تو کجرو می‌شماری چرخ را، ورنه در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می‌گردد چو شمع آن‌کس‌که لرزد بر حیات خود نمی‌داند که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می‌گردد ز خودسازی به‌فکر خانه‌سازی نیست صاحبدل که از بی‌خانمانی آسمان خرگاه می‌گردد ز پیری می‌شود بی‌پرده عیب دل‌ سیاهی‌ها کلف وقت تمامی‌ها عیان از ماه می‌گردد ز حرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی سرخود می‌خورد ماری که گرد راه می‌گردد ره نزدیک بی‌انجام می‌گردد ز تنهایی به دل نزدیک راه دور از همراه می‌گردد خرد از عهدهٔ نفس مزوّر بر نمی‌آید که عاجز شیر نر از حیلهٔ روباه می‌گردد چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود کجا خودبین ز عیب خویشتن آگاه می‌گردد؟ ز دل جو آنچه می‌جویی که باشد دربه‌در دایم سبک‌مغزی که رو گردان از این درگاه می‌گردد سرایت می‌کند در عالَمی بی‌قیدی عالِم که از گمراهی رهبر جهان گمراه می‌گردد ز خون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان وگرنه باد رنگین، زین شهادتگاه می‌گردد ضعیفان را به چشم کم مبین گر بینشی داری که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می‌گردد همان استادگی دارند در ریزش تهی‌چشمان اگرچه از کشیدن بیش، آب چاه می‌گردد اگر جویای وصل کعبه‌ای بیدار کن دل را که از گرد سپاه افزون غرور شاه می‌گردد ز خط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم که از خوابیدگی دور و دراز این راه می‌گردد زبان کردم ز غمخواران غم خود را، از این غافل که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می‌گردد شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش ز جمع مال در دل بیش حب جاه می‌گردد میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب که کوه از پوچ‌گویی‌ها سبک چون کاه می‌گردد
با منِ خـسـته مـهـربـان‌تر باش من همانم‌ که دوستَت دارد!
تقدیم به خصوصاً شهید افتاده تن ستاره‌ها در این راه تا باز شود مسیر پابوسی ماه ای شام تو را به صبح خواهند رساند یاران کنونی اباعبدالله
در کافه با رفیقان، مشغول قهوه بودی☕️ ای‌کاش‌قهوه بودم،من‌را چشیده بودی..🍂
تردید دارم با چنین بغضی که دارم امشب برایت نشکنم... امشب نبارم حالم شبیه حال صیّادیست ناکام نه پای برگشتن... نه شوق راه دارم خالی است جای حبّه قند خنده‌هایت در استکان چای تلخ روزگارم من را به دنبال خیالت می‌دوانی با این دل پژمرده... با این حال زارم هر صبح با عشق تو برمیخیزم... امّا بر شانه‌های یاد تو سر می‌گذارم حالا که مضمون غزل هستی... دوباره انگار کاری جز غزل گفتن ندارم دستی تکان دادی و مثل باد رفتی از لابلای بیتهای بیقرارم رفتی و با خود خاطراتت را نبردی من ماندم و این زخم‌های بیشمارم
آبادی شعر 🇵🇸
تردید دارم با چنین بغضی که دارم امشب برایت نشکنم... امشب نبارم حالم شبیه حال صیّادیست ناکام نه پای
حالا یه شعر هم نام شاعر نداشته باشه.‌.. چی میشه مگه؟!! دنیا که به آخر نمیرسه؟ میرسه؟!
  با این خیالِ خام شبم صبح میشود برگشته ای کنارم و لبخند می زنی نه نیستی و در دل من پودِ بغـــــض را باتارهای حنجره پیوند می زنی