eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
بر شهـر مدینه نور می پاشد ماه از مقدم او خنده به لب دارد شاه آمد کـه گـره گشـای عالـم باشد دستـان رقیـه ی ابـا عبـدالله
مائیم که از خُم ولا سرمستیم با رهبر خویش عهد و پیمان بستیم پر شور تر از همیشه و هر دوران در عرصه ی انتخاب حاضر هستیم مهدی شریفی
در تمام طول این سفر اگر طول و عرض صفر را طی نکرده ام در عبور از این مسیر دور از الف اگر گذشته ام از اگر اگر به یا رسیده ام از کجا به ناکجا... یا اگر به وهم بودنم احتمال داده ام باز هم دویده ام آنچنان که زندگی مرا در هوای تو نفس نفس حدس می زند هرچه می دوم با گمان رد گام های تو گم نمی شوم راستی در میان این همه اگر تو چقدر بایدی!
من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم غریبه با هم، دشمن به هم، جدا از هم اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم ولی جدا که نکردیم راه را از هم که بر نگردی و دیگر نگاه هم نکنی بپاشی اول بازی زمینه را از هم تمام این همه مثل کلاف سر در گم ولی به سادگی قهر بچه ها از هم تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی چه شد؟ من و تو به هم خورده ایم یا از هم اگر قبول نداری نگاه کن به عقب جدا شده جایی رد پای ما از هم چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد فرار کرد خطوط دو رد پا از هم...
می خواهی من را به بی خبری از خودت عادت بدهی؟ من به بی خبری از تو عادت نمی کنم من به نبودنت عادت نمی کنم به بودنت عادت نمی کنم من فقط می توانم عاشق بشوم که شده ام من را به هیچ چیز از خودت عادت نده عادت نمی کنم
گرفتی چی شد؟!.... عادت نمیکنم
(مقاومت) پیراهنت را در کدام کوچه به باد دادی که امروز تمامی درختان شهر آبستن شکوفه‌اند سنگ قلّابی که می‌چرخانی در دستانت راز گنجشک‌های غزّه را می‌داند راز قناریان قانا راز تانک های دشمن را که انگار این روزها برایشان عید است که به خانه‌تکانی شهر آمده‌اند تنها خاطره ی آخرین لبخندت شوقی بی‌تاب به سنگ‌ها انداخت چندی است بی قرار پروازند به تل‌آویو برخیز آواز خلیج را زمزمه کن تبر در دست بگیر تا شاخه‌های هرز متراکم هر شام کابوس ابراهیم ببینند شانه‌ات نلرزد که ایشان از موسی تنها چوب‌دست شعبده‌اش را دیدند نه عصای معجزه‌اش که در عوضِ نیل تنها می‌توانست اتحادیه‌ی عرب را بشکافد اینان هیچگاه نمی‌دانند نسلی که اقیانوس دیده است هرگز از ارتفاع امواج نمی‌هراسد نمی‌دانند لبخند تو ادامه‌ای ست در شریان انسان درپرواز پرندگان در سوگند زیتون و مسیرت دنباله‌ی کهکشان راه شیری است تو ستاره‌ای ... ممتد و دنباله‌دار که مرگش هرگز کهکشانی را خاموش نمی‌کند.
کرده ایزد به بنی‌هاشمیان باز نظر دختری داده به این طائفه زهرامنظر داده کوثر به همه مردم جنت عیدی نقل پاشیده سر عالم رضوان حیدر چتر طوباست گشوده به سرش از بالا زیر لطف قدمش لاله و سوسن پرپر مضجع کوچک او فاتح حاجات بزرگ گره‌ها باز شده در حرم این دختر یکشف‌السوئی‌اش از فهم بشر بیرون است می‌‌شود با کرمش راحت راحت مضطر کربلا‌رفتن‌مان در گرو تاییدش از‌ همه واسطه‌ها گوشه‌نگاهش سرتر هر که دنبال رسیدن به در ارباب است سمت‌ آن صحن و سرا سیر کند از این در
سرگشته و حیرانم ای چشم اهورایی حرفی بزن از حالِ این حالت شیدایی شیرینی و فرهادم، لیلایی و مجنونم گمگشته‌ی کنعانم از بس که زلیخایی بر چینیِ احساسم آرام قدم بردار هرچند سراغ من عمری‌ است نمی‌آیی مهتابِ نگاه تو از پنجره‌ام پیداست بر شاخه‌ی چشمانت ماهی‌ست تماشایی پایان شب پاییز آغاز زمستان نیست وقتی که تو می‌خندی، وقتی که تو یلدایی
باید از جدال با خورشید در شب سیاه بنویسم از نفس که میشود محبوس در کنار آه بنویسم باید از فریب بی طعمه؛ یا شکست باورم در شب از نگاه ماه و ماهیها بعد اشتباه بنویسم میخورد تعادلم بر هم؛ سمت تو سقوطم از شب بود با هراس و وحشت و تشویش شعری از گناه بنویسم لحظه های بی کسی اما از خودم کمی گذر کردم در مسیر مرگ ناباور؛ از سکوت راه بنویسم در مسیر مرگ ناباور ؛ از سکوت راه...اما نه باید از صدای بی رحم عشق نا به گاه بنویسم
گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی است در بازی که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده شبیه پوشه‌ای در دست مردی گیج و مبهوتم به خاک افتاده‌ام، در راه او بر صد نفر خورده هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی است که در دیدار پایانی به اسرائیل برخورده
از خزر تا خلیج نیلی فارس دست در دست هم گذاشته‌ایم از دماوند تا سر سبلان دل سپردیم و لاله کاشته‌ایم انتخاب من و تو راه خدا انتخاب من و تو ایمان است انتخاب من و تو ما شدن است انتخاب من و تو ایران است من و تو وارث بهارانیم رأی ما سرنوشت می‌سازد از دل کوه چشمه می‌جوشد عشق و ایمان بهشت می‌سازد ترکمن، فارس، کرد، ترک و بلوچ لر و کرمانی و خراسانی لک و مازندرانی و گیلک من و تو عاشقیم و ایرانی من و تو رسم ما شدن داریم یک صداییم و یک وطن داریم یک خدا، یک بهار، یک لبخند من و تو وحدتی کهن داریم از خزر تا خلیج نیلی فارس کیش مهر است، کشور نور است نام ایران همیشه جاویدان دست دشمن ز خاک ما دور است
بسم الله الرحمن الرحیم انتخاب شنیده گوش همه قدرت جواب مرا همین که دیده جهان حق انتخاب مرا مگر به دست خود از خواب جهل برخیزم! که پای دشمن من می‌رسد حساب مرا فقط حماسه و عشق و شکوه و ایثار است که صفحه صفحه رقم می‌زند کتاب مرا سیاهی غم و اندوه را توانی نیست که کم فروغ کند رنگ آفتاب مرا مگر به خواب ببیند دوچشم دشمن پست ترقه‌بازی‌اش آشفته کرده خواب مرا یقین به سخت‌ترین شکل ممکن آن است اگر بناست ببیند کسی عتاب مرا برنده‌ می‌‌شوم آخر، اگر به گوش جهان رسانه‌ها برسانند بازتاب مرا؛ به نیت شهدا رای می‌دهم هربار که خون‌شان سرپا داشت انقلاب مرا
✔️ امروز روز ماست، برخیز! امروز وقت یاری ماست برخیز! چشم مردِ میدان حالا به میدان‌داریِ ماست از ما چه می‌ماند پس از ما جز عشق، جز شور و حماسه؟ شرح تمام عاشقی‌هاست در این حضور ما خلاصه یک روز هنگام جهاد و یک روز هنگام نبرد است هرکس که باشد مرد میدان هرجا که باشد مرد مرد است وقت ستیزِ ماست امروز با هر دروغ و ناامیدی آمیخته هر برگۀ رأی با جوهر خون شهیدی وقت حضور ماست امروز امروز، روز انتخاب است امروز جشن هم‌دلی‌ها امروز جشن انقلاب است
از گردنــه‌های سخــت کردیم عــبـور نزدیک شده‌ست فتحِ آن قله‌ی دور شد لشــکرِ فتــنه‌ها ز هر سوی روان بـایـد بزنیــم دل به دریـــای حضــور
نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند بگو که من دل خونی از این لقب دارم ... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند ... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم ببین به چشم خودت، بی تو سرد و متروک است همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟ کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟ بیا و این دم آخر کنار چشمم باش مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!
جبین پُر ترَک، دل جوان ، دست پیر عصایت نشان از دل دستگیر و روزی فلک قامتت خم نمود ولی هیچ وقت خنده ات نیست دیر پدر، روزگاری جهانم بُدی به رویت نگردیده ام از تو سیر و مادر تو را یاد دارم زعهد صغر ز تو نوش جان کرده ام سیر شیر کلامت مرا مصلحت بوده است مرا افتخارم بُود کرده ای همچو شیر تو طومار عشقی، به تقویم جان و قاموس تکرار کرده مرداد و تیر به تحصیل و ترفیع من سوختی که از هرکس و ناکسی نی شوم زیر زیر و مادر تویی آیه در هر قسم تو گویی بمان مانم و ورنه میر به طاق ترک های خشکیده ات فشانم به پایت جواهر نه لیر تو را سالمندی ننامم که چون گوهری از ابریشم و قیمتی تر ز جیر و معصوم تو تجربت یافته که بوم زمانش شده رنگ قیر و لالایی اش گردهی با غزل به خوابش دهی لای دل در حریر
سلام صبحتون بخیر 🙃🙂🌼🌼🌼
صبح آمده و نگاه ژرفی دارد در می‌زند انگار که حرفی دارد تا پنجره را به‌روی او وا کردم دیدم خبر از بارش برفی دارد! 😍
نمادِ مِهر محبوب است انگشت مُبادیّ بد و خوب است انگشت به پهنای ستادِ انتخابات همیشه غرقِ آشوب است انگشت! @nabzeghalam
پیوند عظیم نبوی می‌سازیم یک نهضت ناب مهدوی می‌سازیم با رای به آینده‌ی ایران عزیز پیداست که ایران قوی می‌سازیم
شیران غیور مکتب روح الله هستند مدافعان این خطه‌ی ماه با رای صحیح پای کارند همه جز عشق ندارند هدف در این راه
جوهر نه! جواز رد شدن از نیل است انگشت نه! خار چشم اسرائیل است از قدرت انتخاب ما می‌ترسند هر برگه‌ی رأی، موشک سجیل است
مثل سکوت‌های بین دو کلاغ برهنه بودیم تاریکیِ این مزرعه‌ی متروک جنگ سیاهانی بود که قبلِ رنگ‌ها مُردار بودند حالا در صدای خردادیم مانده‌ایم و هیمه می‌سوزانیم تا تنوره‌ی عشق به برافراشتن پرچم هیاهوی بی تاب جهان تعبیر نمی‌شود و ملخ ها هرگز به مزرعه باز نمی‌گردند لابلای دود آتش هامان ما نسلی بودیم که قبلِ آزادی مُردیم و بعد از آن تا ولیعصر پیاده می‌رفتیم جمعه‌های پایان رمضان را «همینگوی» هیچگاه نمی‌دانست که پیرمرد دریا را پرسه می‌زند _ بغداد تا پاریس _ که پیوند دهد بُعد تاریخ را به جغرافیا هیچکس حتی نمی‌دانست ... هیچکس ... تنها پیرمرد بود و دریا و پرسه‌ی آزادی در خاورمیانه «عصر بخیر جمعه های بیت‌المقدس»...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا